6.

آخرین سوال هنرآموزانش را هم جواب داد و خداحافظی کرد ، کیفش را برداشت ، از کارگاه بیرون زد ، یک خداحافظی سرسری انداخت سمت مسئول آموزشگاه که پشت میزش نشسته بود و معلوم نبود از جان دفترهای کهنه و خاک گرفته ی آموزشگاه چی میخواست . سریع قدم برمیداشت . همیشه عجله داشت .همیشه کارهایی برای انجام دادن داشت. بنظرش میرسید میتواند صاحب دنیا شود ، زندگی اش را خودش بسازد. مسائل و مشکلات را مانند سربازهایی عادی و بی دست و پا  میدید و خودش را شوالیه ای زره پوش با شمشیری در یک دست و تبری در دست دیگر . دقیقا مثل فیلمها. شوالیه همه رو میزنه لت و پار میکنه ، تازه از کارش کیف هم میکنه !

یه پراید پارک شده کنار خیابون براش چراغ زد !!!! تعجب کرد ! کمی جلوتر که رفت ، فهمید کیه . امیر بود . باجناق اش. شوهر خواهر سوگند. امیر همونطور که پشت فرمون لم داده بود ، بهش گفت سوار بشه . مهران حین سوار شدن فکر کرد :

با این شکم گنده اش ، چطوری ...میکنه ؟

علی جوان بود .بلند قد و سبزه. چند سالی از خودش بزرگتر. کاملا وابسته به خانواده. از همه نظر وابسته. پدرش برایش خدا بود.  بعضی وقتها طوری از پدرش تعریف میکرد که مهران اگر پدرش را ندیده بود ، فکر میکرد با نیچه یا چارلز داروین فامیل شده .  در مجموع امیر پسر بدی نبود . برخی از رفتارهاش رو دوست نداشت . مثل وقتهایی که تلاش میکرد مهران رو جایی تنها گیر بیاره و شروع کنه به بدگویی و غیبت از مامان سوگند ! مهران البته مثل همیشه شنونده بود . نه تصدیق میکرد و نه رد میکرد. اوایل احساس میکرد که امیر میخواهد سیاه نمایی کند ولی با گذشت زمان کم کم  متوجه شد که درصد عمده ای از حرفاش درست است. در حقیقت امیر داشت یه جورایی یارکشی میکرد برای خودش. شدیدا به داستان مادرزن و داماد و اختلافات عقیده داشت. مهران دلش میخواست روابط بین آدمها ورای این حرفها و سنت ها باشه. میدونست امیر تابع کامل خانواده اشه ، اصالتشون مربوط به یکی از شهرهای جنوبی بود و کم کم داشت زمزمه ی برگشتنشون به شهر زادگاهشون مایه ی بهم ریختن اعصاب مامان سوگند میشد. امیر رفت و آمد خواهر سوگند به خانه ی پدریش رو شدیدا تحت کنترل داشت و گهگاهی هم این مسئله اسباب دلخوری شده بود ولی کلا امیر خر خودش رو میروند .

امیر دلیل اومدنش دم آموزشگاه رو عنوان کرد:

-         شنیدم بعد از رفتن خواهرت اینا به اصفهان ، دنبال خونه میگردی ؟ خونه دانشجویی میخوای دیگه؟

-         آره ! چیزی از درسم باقی نمونده دیگه ! واسه یه سال باید یه جایی رو بگیرم.

-         چون دیدم وسیله نداری ، اومدم دنبالت باهم بگردیم دنبال خونه

-         خیلی لطف کردی .(اومد بگه : خب ! مرد حسابی ! قبلش یه خبر میدادی ! شاید من الان کار داشته باشم ! ولی نگفت ،  کلماتی مثل : حجب ، حیا ، خجالت و .. نمیذاره آدم حرفش رو بزنه )

امیر پیچید تو یکی از محله های قدیمی شهر و رفت سراغ یکی از دوستاش که مشاور املاک داشت.....

بعد از یکساعت و نیم :

-         نپسندیدی هیچ کدوم رو ؟

-         اون سومی که طبقه ی بالا بود . تو اون کوچه بن بسته ، اون بدک نبود .

-         بریم تمامش کنیم؟

-         نه ! امشب یه فکری بکنم در موردش . ظرف یکی دو روز آینده خبرت میکنم. ولی امیر جان خیلی زحمت کشیدی. انشاالله جبران کنم.

-         نه بابا ! این حرفا چیه ! وظیفه بود.

مهران سر خیابانی که منتهی میشد به دفتر کیوانی ، از ماشین امیر پیاده شد . پیاده روی یخ زده رو گرفت و آروم بطرف دفتر کیوانی حرکت کرد. دیگه مثل سابق برف براش جذابیتی نداشت. شایدم داشت ولی فرصت فکر کردن به جذابیت و زیبایی های برف رو نداشت. هنوز سرش از پرحرفی های امیر در مورد مامان سوگند و اینکه امیر چطور جوابش رو داده و بعد یه نیمچه بحثی بینشون شکل گرفته و بعد چی شده و بعد چی نشده و بعد امیر تصمیم گرفته چیکار کنه و چیکار دیگه نکنه و .... داشت گیج میرفت. دیشب که تلفنی با سوگند حرف میزد ، سوگند چیزی در این مورد بهش نگفته بود. شاید ترسیده بوده که بدآموزی بشه . از این فکر خنده اش گرفت.

از پله های دفتر بالا رفت. پشت درب دفتر یه پادری بود که این اواخر همیشه خیس بود. چون فرصت خشک شدن پیدا نمیکرد. کف کفش هاش رو کشید روی پادری . خرت خرت خرت خرت !... داخل شد. کیوانی مثل همیشه پشت میزش بود و در جواب سلامش ، با لبخند جواب داد و حالش رو پرسید. کاپشن بلند اش رو بیرون آورد و به چوب لباسی آویزون کرد. چند دقیقه ای جلوی بخاری دفتر ایستاد و خودش رو گرم کرد. کیوانی که بلند شده بود تا برای خودش تو آبدارخونه چایی بریزه ، یه لیوان چای گرم داد دستش. چقدر این مرد مهربان و دوست داشتنی بود !

کیوانی دو سه جرعه از چای داغش رو هورت کشید و در حالیکه هنوز قند گوشه ی لپش بود ، برگشت سمت مهران و گفت :

-         راستی یه آقایی به اسم ایمان ف زنگ زد اینجا و سراغت رو گرفت . گفتم بهش که نیستی ولی میای اینطرف.

مهران تکان خورد. مثل این بودکه یکی قلبش رو تو سینه اش مچاله کرد و دوباره رهاش کرده باشه. نمیدونست چرا باید از شنیدن اسم برادر الهه این حس بهش دست بده؟

لیوان چای نیم خورده اش رو گذاشت روی لبه ی میزش و شماره ی ایمان رو از کیوانی گرفت و با تلفن رو میزش ، شماره رو گرفت.

چند تا بوق آزاد ، صدای ایمان ، احوالپرسی های معمول ، طرح این مسئله که ایمان با یکی از دوستاش شریک شده و میخوان یه سه طبقه بسازن و یه جورایی داشتن به کیوانی و دفترش سفارش کار میدادن ، بیان مسئله برای کیوانی در حالیکه ایمان پشت خط منتظر بود ، تعارف معمول کیوانی که : اینجا دفتر خودته ، قرار گذاشتن با ایمان برای دو روز بعد ساعت پنج عصر و ....

تمامش در حالی گذشت که تو مغز مهران ، چیزی جز تصویر الهه ، خاطرات شوخیهاشون با ایمان و الهه و سوال بزرگ الان الهه کجاست ؟ ، چرخ نمیزد.

خودش رو خائن میدونست. خائن به سوگند . خائن به پیمانی که با سوگند بسته بود. اما این رو هم میدونست که:

هرکس در خود خیابانی برای قدم زدن دارد ، با سنگفرش هایی از جنس خاطره و درختانی پوشیده از احساس ...

هیچ جوری نمیشد جلوی قدم زدن گهگاه در این خیابان را گرفت. اگر تونستی حافظه ات رو پاک کنی ، میتونی این خیابان رو هم از بین ببری. اما آیا قدم زدن در این خیابان خیانت محسوب میشه؟ آیا ضرر داره ؟

هرچی باشه بالاخره الان متاهل بود . بهتر نبود تمرکزش رو میذاشت بر روی زندگی اش. زندگی ؟ هنوز که زندگی مشترکشون تشکیل نشده بود. سوگند منزل پدریش بود و خودش هم یکسال دیگه درس داشت. خدمتش رو هم که خریده بودن و مشکلی نداشت. اما بالاخره هنوز راه داشتن تا برن زیر یه سقف.

****

پی نوشت برای خواهر کوچولوی خودم : الهه ، عوضی بود ، قبول ! ولی سوالم اینه که آیا واقعا اون موقعی که الهه وارد زندگی ما شد ، اینقدر عوضی بود؟  نه ! زمانه عوضش کرد ! و سوال بعدم اینه : انتظارت از یه پسر بیست و دو ساله اینه که به تمام حرفهای پدر و مادرش گوش کنه ؟ آیا بچه های الان گوش میدن ؟ بچه های الان که اختلاف سنی کمتری نسبت به ماها ، با والدین اشون دارن ؟ اگر اینطور بود خیلی از ازدواجها سر نمیگرفت. از پسر اون عوضی بگیر تا شریک محترم سابق من و حتی تو خانواده ی خودمون ! اقای دکتر مهندس همه چیز دان مگر با مخالفت کامل نیومد تو زندگیمون؟ یه بار هم بهت گفتم ، اگر ناراحت میشی از خوندن اینجا ، نخونش . ولی اگر فکر میکنی ممکنه درس بگیری ازش ، یه کم آستانه ی تحمل ات رو ببر بالا . 

پی نوشت دوم : تلاش میکنم زمان رو طوری جلو ببرم که شخصیتهای مهم و تاثیر گذار زندگیم ، به ترتیب معرفی بشن .کمی حوصله

کنید شکل منسجم تری خواهد گرفت اینجا.

پی نوشت سوم : عصر پنج شنبه ، یه دل گرفته ، یه آدم بی حوصله و یه عالمه تنهایی...زندگی اونقدرها هم که میگن بد نیست...مزخرفه.

پی نوشت چهارم : این آهنگ داره دیوانه ام میکنه :

من اونیم که سایه هم نداشت

دلش رو توی کوچه جا گذاشت...

خدا رحمتت کنه پاشایی...

5.

درب برقی اتوبوس ولو که باز شد ، از راننده خداحافظی و تشکر کرد ، از پله ها رفت پایین ،هوای دود گرفته ی ترمینال زد تو صورتش. شاگرد راننده رفت سمت صندوق بغل ، دست سوگند رو گرفت و کمکش کرد که پیاده بشه ، به سرعت رفت سمت شاگرد و صندوق بغل ، چمدان دو نفره اشون رو گرفت ، تشکر کرد از شاگرد راننده و یه اسکناس هزارتومانی گذاشت تو جیب اش .شاگرد با خوشحالی ازش خداحافظی کرد و رفت سمت اتوبوس . سوگند از اینکه دوباره برگشته بود به شهرش و خونه ی پدریش خیلی خوشحال بود. گرچه که مهران تمام تلاشش رو کرده بود که بهش خوش بگذره ولی یه حسی بهش میگفت که سوگند خیلی از این مسافرت چهار روزه به اصفهان و موندن در منزل پدری مهران راضی نبود. حدود سه ماه بود که عقد کرده بودن ! مهران وقتی که به دردسرهایی که برای رسیدن به سوگند کشیده بود فکر میکرد ، تعجب میکرد که چطوری تونسته اینهمه فشار رو تحمل کنه . از دعواهایی که با خانواده اش کرده بود تا صحبتها و مذاکرات طولانی ، حضوری و تلفنی ، تهدید ها ، تشویق ها ، قهر کردنها و .... ولی جلوی همه ایستاده بود . از فکر کردن به عمق اینکه چرا ؟ میترسید !!!

بعضی وقتها خیره میشد به یه گوشه ای و تلاش میکرد که خودش رو توجیه کنه ، توجیه اینکه : مجبور نبوده با سوگند ازدواج کنه ! توجیه اینکه در وجود سوگند دنبال الهه نیست ! توجیه اینکه سوگند ارزشش رو داره ! توجیه اینکه  برای ازدواج زود نیست (بیست سالگی ؟!!؟) توجیه اینکه همه چیز درست میشه . توجیه اینکه بالاخره مامان هم آدمه و با دیدن مهربونی های سوگند ، بالاخره باهاش کنار میاد و توجیه و توجیه وتوجیه....شاید امید میداد به خودش. نمیدونست. دقیقا همین موقع ها بود که اگه سوگند پیشش بود ، یه دفعه مثل اجل معلق خراب میشد سرش که :

-         داشتی به " کی " فکر میکردی؟

بارها بهش گفته بود که من بغیر از تو به هیچکس دیگه ای فکر نمی کنم و بهتره اینموقع ها بگی به " چی " فکر میکردی ؟ ولی سوگند اصولا مرغش یه پا داشت. اخلاق خاصی داشت . میدونست که هنوز مونده تا کاملا اخلاق سوگند بیاد دستش ولی خب احساس میکرد که به اندازه ی کافی دوستش داره که بخواد تا آخر عمرش باهاش زندگی کنه. سوالی که در حقیقت مهندس کیوانی وقتی فهمید قراره ازدواج کنه ازش پرسید . کیوانی عینک اش رو با انگشت اشاره اش چسبوند به بینی اش و صاف زل زد تو چشماش :

-         اینقدر دوستش داری که بخوای تا آخر عمرت رو باهاش بگذرونی؟

بیدرنگ جواب داده بود : بله....و کیوانی گفته بود که از همین سرعتش در جواب مثبت دادن ، نگرانه و بهتره یکم بیشتر فکر کنه. ولی مهران فرصتی برای فکر کردن نداشت. فشارهای شدید و فوق العاده زیاد سوگند که اواخر دیگه بصورت دعواهای هر روزه و بخصوص هر شبه ،روح و روانش رو می آرزد از یک طرف ، درسهای دانشگاه که بخصوص ترمهای آخر سخت تر هم شده بودن از طرف دیگه ، کار کردن بصورت 24 ساعته : کارهای دفتر مهندس کیوانی ، تدریس نرم افزارهای گرافیکی در یک موسسه آموزشی دخترانه ( سوگند وقتی بعد از یک ماه فهمید موسسه دخترانه اس ، غوغا به پا کرد !!!!) ، تدریس خصوصی نرم افزارهای مهندسی و گرافیکی (شاگرد در منزل دانشجویی داشت ) ، انجام پروژه های همکلاسی های دیگه (که تعویض دوست دخترهای متوالی براشون وقتی باقی نمیذاشت) ، طراحی و تکمیل برشورهای آموزشی و فرهنگی یکی از نهادهای دولتی همون شهر(اولین کار پیمانکاری که گرفت ) ... در شبانه روز اغلب سه یا چهار ساعت وقت برای استراحت و خوابش باقی میموند. تموم درآمد حاصل از کارهاش رو هم میریخت به حساب سوگند. بالاخره تونست با خون دل و اشک و قهر و سیاست و هرچیزی که فکرش رو بکنید ، پدر و مادر و خانواده اش رو ببره خواستگاری !  پدر سوگند به دلیل خوشنامی فوق العاده زیاد شوهرخواهرش ، تقریبا هیچ تحقیقی نکرد . تنها شرطی هم که گذاشت این بود که باید حتما عقد کنند و نامزدی و این حرفا نداریم.... مهران بازهم به مادرش و پدرش برای پذیرفتن این شرط فشار آورد و اونها هم پذیرفتن.رقم نسبتا بالایی هم بعنوان مهریه تعیین شد و کارها ظرف چهار پنج روز تمام شد ! مهران باور نمیکرد که به این زودی ازدواج کرده باشه ! ولی وقتی نگاهی به شناسنامه اش کرد ، متوجه شد که باید باور کنه . مراسم عقد خیلی ساده تو یه دفترخونه برگذار شد و مهمانی شام جمع و جوری هم پشتش بود. مقرر شد که بعد از اتمام تحصیلات مهران ، عروسی بگیرن و برن سر زندگیشون.....

تاکسی ترمینال درب منزل بابای سوگند ایستاد و دو تایی پیاده شدن و چمدان رو هم تحویل گرفتن. سوگند زیپ کیفش رو باز کرد تا دسته کلیدش رو بیرون بیاره ولی هرچقدر گشت پیداش نکرد. تمام کیفش رو زیر و رو کرد ولی کلید پیدا بشو نبود ! مهران گفت که چرا زنگ نمیزنی ؟ که جواب شنید : میخوام سورپرایزشون کنم ! (واسه چهار روز مسافرت ؟؟) سوگند عصبی شده بود ولی کلیدهای لعنتی پیدا نمیشدن ، ناگهان مهران دید که سوگند تمام محتویات کیفش رو خالی کرد روی زمین ، چند تا سکه سر خوردن سمت جوی آب ، یه رژ لب که داشت قل میخورد وسط کوچه ، یه کرم پودر ، یه پنکیک که آینه اش درجا شکست ، یه بسته آدامس اولیپس نعنایی و .... مهران سرش رو بالا آورد و به سوگند نگاه کرد ، سوگند از اینکه اینطوری هم نتونسته بود کلیدها رو پیدا کنه ، بشدت عصبانی شد و با لگد محکم زد به سنگی  که روی آسفالت جاخوش کرده بود و ظرف یک ثانیه ، صدای جیغ اش رفت هوا ، سنگ بعلت گرمی هوا در تابستان و فشار لاستیک ماشین ها ، فرو رفته بود در زمین و حالا که هوا سرد شده بود ،سنگ با تمام وجودش به آسفالت سخت چسبیده بود و در حقیقت چیزی که این وسط آسیب دید ، انگشت پای سوگند بود ! از صدای جیغ و گریه اش ، مامان و باباش از خونه اومدن بیرون ، مادر سوگند یه نگاهی به صحنه ای که پیش روش بود انداخت : سوگند در حال گریه کردن و خم شده از کمر ، مهران که کنارش ایستاده و او هم خم شده و سرش کج شده سمت سوگند ، کیف دستی سوگند که افتاده روی زمین و تمام وسایلش روی آسفالت کوچه ولو شده ان ، چمدان که یه طرف دیگه اش و مجددا مهرانی که با نگرانی سرش رو بلند کرد و با دیدن اونا دهانش رو باز کرد که چیزی بگه ولی .....مادر سوگند نذاشت:

-         شما چتون شده ؟ دعوا کردین ؟ این چه مسافرتی بوده مگه ؟

مهران نیمدونست سوگند رو آروم کنه ، لوازمش رو جمع کنه ، به مادر سوگند ماجرا رو توضیح بده یا حداقل یه جمله ی ساده بگه :

-         خانم محترم ، چرا دعوا کنیم ؟ این چه ربطی به مسافرت ما برای دیدن پدر و مادرم داره؟ این دعوایی که شما میفرمایید با این وضعیت موجود باید حتما شامل کتک کاری هم میبوده ..آخه من آدمی هستم که دست رو زنم بلند کنم؟

ولی ،مهران فرصت نداشت ، فرصت فکر کردن ، فرصت جواب دادن ، فقط میخواست داستان زودتر جمع بشه ، همسایه ها کم کم داشتن میومدن دم پنجره هاشون.. از روی ناچاری به پدر بهت زده ی سوگند نگاه کرد و با استیصال تمام گفت:

-         بابا ! لطفا کمک کنید ، سوگند رو من میبرم داخ....(مامان سوگند پرید وسط حرفش )

-         نه ! خودم دخترم رو میبرم تو خونه !

مهران بلد نبود ! بلد نبود که چطور باید تودهنی زد به آدمها ! یادش نداده بودن ! نگفته بودن باید گربه رو .... ! نگفته بودن بچه جان نباید خم بشی تا همه ازت سواری بگیرن و هرچی دلشون خواست هم بهت بگن ! همیشه بهش گفته بودن : این دایی بزرگتره اس ، حواست رو جمع کن ، خاله اینجاس ،پاهات رو جمع کن ، میخوایم بریم خونه ی مامان بزرگ ، حواست روجمع کن ، این آقا بزرگتره ، اون خانم سنی ازش گذشته ، این کار خوب نیست ، اون کار زشته ، جواب نده ، سرت رو بنداز پایین ! خودت رو جمع کن ! .....سوگند رو داد دست مادرش و شروع کرد به جمع کردن وسایل سوگند از کف کوچه ، بابای سوگند هم کمکش کرد ، آدم خوبی بود ، احترامش رو داشت ، مهربون بود و دوست داشتنی ، مهران دوستش داشت ولی مادر سوگند ؟ جای حرف داشت ! جای فکر داشت ! البته اگر وقت میکرد که فکر کنه به اینکه زندگیش داره کجا میره!

پی نوشت : پدر و مادر آدمهای فوق العاده ای هستن ، در این شکی نیست. از اون پدر و مادرها که کم پیدا میشن ولی یه مسئله ی بزرگ باهاشون همیشه داشتم و دارم . چیزی رو از من میخواستن که هیچوقت بهم نداده بودن ، پدرم به من کلاهبرداری و دزدی یاد نداد هیچوقت ، مادرم هیچوقت بی احترامی به بزرگتر ، جواب دادن کلفت گویی بقیه ، زورگویی و غیره رو یاد نداد ولی انتظار داشت که تمام اینها رو بلد باشم . مادرم ! من از کجا و از کی باید یاد میگرفتم ؟

پی نوشت دوم : نوشتن این خاطرات و یادآوریشون ، اونهم با این جزئیات برام مثل شکنجه اس ، اگر قراره خونده نشه ، یا کسی ازشون چیزی که باید یاد بگیره رو نگیره ، بگید تا حداقل اینهمه عذاب نکشم. همینطوری روزهای گند و گهی رو دارم میگذرونم . حداقل دلم خوشه که اینها باعث میشه که حداقل یه نفر ممکنه این سرنوشت رو پیدا نکنه.

پی نوشت سوم : در جواب دوستی که گفته بود تمام زندگیتون تلخ بوده عایا ؟ (دقیقا با همین ادبیات : عایا ؟) باید بگم خیر ، جاهای خوب و شیرین هم داره ، جاهای فوق العاده استثنایی شیرین هم داره ، مثل آشنایی ام با ساغر و ....پس صبور باشید.

4.

اولین دستمزدش ! چه حس خوبی داشت ! یه بار دیگه چک رو نگاه کرد : مبلغ هم چندان پایین نبود ! حاصل چهار ماه و نیم کارش بود ! کار نیمه وقت ! که بخاطرش مجبور شده بود با خیلی ها بجنگه ! از پدر و مادرش بگیر تا درسهاش که حالا بخاطر سوگند ، جدی تر دنبالشون میکرد و مجبور بود خیلی بیشتر از قبل وقت بذاره. البته شبها . چون روزها یا سرکلاس بود یا دفتر کیوانی در حال کار . سخت بود ولی به حسی که به سوگند داشت میارزید. کمی زیر چشمهاش گود افتاده بود ولی مهم نبود.

کیوانی ازش خداحافظی کرد و رفت . تو این مدت ضمن رفتاری که ازش دیده بود و با تحقیقاتی که کرده بود اینقدر دیگه بهش اطمینان داشت که کلید های دفتر رو بهش بده. کیفش رو برداشت. هنوز چک دستمزدش تو دستش بود. فردا باید میرفت پاسش میکرد. نمی دونست با پولش چیکار باید بکنه. فکر کرد که اصلا برای چی اومده سر کار ؟ برای اینکه بتونه ادعای استقلال کنه. خب ! این پول به اندازه ی حقوق دو سه ماه بابای سوگند بود ! یعنی میتونست اگر بچسبه به کار خودش و سوگند رو اداره کنه؟ شاید میتونست. ولی اینطوری دوست نداشت. میدونست خانواده اش مخالف سوگند هستن. اینو وقتی که داستان سوگند به گوش مادرش رسیده بود و عکس العمل اش رو دیده بود فهمیده بود. البته مادرش به اینهمه بسنده نکرده بود و یه ملاقات زنونه با سوگند و مادرش وخواهر خودش ترتیب دادند که نتیجه ای جز مخالفت نداشت. حالا این جنگ پنهان دو سه ماهی بود که جریان داشت و کار کردن مهران هم جزو ارکان این جنگ محسوب میشد.

نفس عمیقی کشید. میدونست که راه زیادی تا رسیدن به یه زندگی مشترک با سوگند داره. راه زیاد و سخت و پرپیچ و خم. تصمیم گرفت با یه بخشی از این پول برای سوگند یه هدیه ی خوب بخره و مابقی اش رو بریزه تو یه حساب پس انداز تا در زمان لازم ازش استفاده کنه.

برگ چک رو چند تا زد ، مثل کسی که میترسه ازش بدزدن اش یا به ماهیت اش پی ببرن.کیف پولش رو باز کرد تا چک تاخورده رو بذاره توی درز کناری کیف چرم اش، وقتی داشت چک رو بزور توی درز کناری کیف پولش جا میداد ، یه دفعه یه دستمال کاغذی از کنار انگشتهاش لیز خورد و افتاد روی زمین. سریع خم شد و دستمال رو از روی زمین برداشت. بازش کرد ، داخلش یه دستمال دیگه بود. دستمالی که نشون میداد یه روزی سوگند ب**کا**رت داشته ولی حالا دیگه نداره. همش مربوط بود به اون روز لعنتی ! همون روزی که سوگند اومد روی بدنش نشست. اصلا یادش نمیاد که چی شد !!! ولی میدونست که حالا دیگه مسئوله ! در مقابل زندگی این دختر مسئوله..چه تقصیر خودش باشه ، چه تقصیر سوگند !...هروقت خسته میشد ، هرجا کم میآورد ، یه نگاه یواشکی به این دستمال مینداخت. بعد از اون روز چندین و چند بار س**ک*س کرده بودن و خب معلومه دیگه ! کامله کامل بوده ! دستمال رو تا کرد و گذاشت داخل دستمال اول و اون رو هم بدقت تا کرد ، فشار داد و گذاشتش جوف کیف پولش...چک تاخورده هم کنار همون دستمال تاخورده....کامپیوترها رو چک کرد ، پرینتر رو خاموش کرد و پشت سرش چراغها رو...

**

-         حساب به نام خودت باز نکن مهران ! به اسم من باز می کنیم و هر چقدر که درآمد داشتی میریزیم تو اون حساب .

-         چرا به نام خودم باز نکنم سوگند جان ؟

-         آخه تو ولخرجی (؟؟!!!!) میترسم دست بزنی به پولهامون !!

یادش نمیومد که ولخرجی کرده باشه ، بخصوص تو این چند وقت اخیر ، ولی اگر سوگند اینطوری خوشحال میشه ، باشه ! میریزم به یه حساب که به نام خودش باشه.پس گفت:

-         باشه عزیزم ! فردا صبح ساعت 9 بیا بانک صادرات سر فکله و شناسنامه و کپی هاش و مابقی مدارک ات رو هم بیار ، یه حساب باز کن ، منم تا تو کارهاش رو میکنی ، چک رو پاس میکنم و از بانک ملی میام اونجا...

-         باشه! بوس بوس !

برف دوباره داشت شروع میشد ، نمی دونست این چندمین برف امساله ...ولی بازهم ازش لذت میبرد....دونه های برف آروم میرقصیدن ، دنبال کردنشون باعث میشد یکم سرگیجه بگیری.مثل سرگیجه ای که بعضی وقتها فکر کردن به سوگند و کارها و حرفاش باعثش میشد.....

پی نوشت : کوتاه نوشتیم دیگه....ادامه دارد....یعنی زندگی ادامه دارد...اینا که خاطراتن جای خود....