روی صندلی چوبی و سفت کلاس جابجا شد ، کلاس خیلی گرم نبود ولی خب ، کاپشن خوب اش و لباسهای گرم اش ، باعث میشد که از سرمای این شهر سردسیر آزار چندانی نبینه. کلاس ریاضی یک ، یکی از اون واحدهای عمومی تقریبا تمام رشته ها بود ، انتگرال ها و داستانهای خاص خودش رو داشت. کلاس مختلط بود ولی بقول خودش "چیز دندون گیری " تو کلاسشون بین دخترا پیدا نکرده بود و البته نیازی هم حس نمیکرد. همین چند تا دوست **دختری که داشت رو هم نمی رسید بصورت کامل بهشون رسیدگی کنه. بخاطر موقعیت زندگی شوهر خواهرش تو این شهر ، یه خونه ی دو طبقه دستش بود و زندگی کاملا مغایر با یه زندگی دانشجویی رو داشت تجربه میکرد. مهرماه 1379 بود و تازه از اون شور و هیجان سیاسی بازی های سال قبلش افتاده بود. بقول دوستاش اینبار بجای مغزش داشت ، زیر شکمش فعالیت میکرد. تو همین افکار بود که کم کم گرمای کاپشن و هوای گرفته ی کلاس ، به اضافه ی خاطرات س**کس های اخیرش ، باعث شد با یه خنده ی ملیح بره تو چرت ! خواب شیرینی بود ، نه خواب کامل ، نه بیداری کامل ، یه جور استراحت ذهنی و جسمی اما با قابلیت برنامه ریزی برای اینکه کدوم یکی از دخترا رو واسه عصر بیاره خونه اشون (؟؟!!!) و تازه وقتی آورد چیکارهایی میتونه باهاش بکنه. اوایل فکر میکرد خیلی بچه ی با عرضه ایه ، اما یواش یواش به یه موضوع مهم پی برد : خیلی از دخترایی که به این راحتی باهاش دوست میشدن بخاطر قیافه و تیپ اش بود. این موضوع رو حتی روی پسرها هم امتحان کرده بود . مگه سال قبلش که خوابگاه رفته بود ، اون پسر چشم سبزه خوشگله ، به هر بهانه ایی نمی اومد تو اطاق اشون و صاف میومد روی تخت اش می نشست. حتی دو سه بار هم دستش رو گرفته تو دستش و به بهانه ی : آخیش ! چقدر دستت گرمه ، شروع کرده بود به مالش دستهاش ! تا بار آخر که وقتی با رضا تو اطاق تنها بودن ، پسر چشم سبزه اومده بود و بازم صاف اومد نشست طبقه ی بالا ، روی تخت کنارش. وقتی رضا برای دم کردن چای رفته بود از اطاق بیرون ، پسر چشم سبزه در حالیکه دستش رو گرفته بود ، بطور ناگهانی خم شده بود روی صورتش تا ببوستش !!!! نتیجه ی این اقدام شجاعانه (؟؟) البته برای پسرک نتیجه ای جز یه بینی شکسته بجا نذاشته بود ، چون وقتی اون صورتش رو آورده بود جلو ، در کسری از ثانیه با کله اش کوبیده بود تو بینی طرف ! تا مدتها صدای قرچ شکستن بینی پسر چشم سبزه ، تو گوشش بود ! پسرک از ترس آبروش در حالیکه بینی اش رو با دو دست گرفته بود ، از اطاق دویده بود بیرون ! دو سه دقیقه بعدش رضا با چشمهای گرد شده اومده بود داخل اطاق ، در حالیکه تو یه دستش فلاسک چای بود با دست دیگرش سمتی رو که پسر چشم سبزه رفته بود نشون داده بود و گفته بود:
- مهران ! چی شد ؟ این پسره خون دماغ شده بود؟
یه لحظه وسوسه ی ریختن آبروی پسرک و قلدر نشون دادن خودش افتاد بجونش ولی پشیمون شد و گفت :
- آره ! یه دفعه از بینی اش خون راه افتاد و بلند شد رفت...
- تو چرا کمکش نکردی ؟
- بهش گفتم ، با سر اشاره کرد که نه !
- حتما مریضی ، چیزی داره....
- حتما...
پسرک دو هفته بعد با بینی گچ گرفته برگشت و نه اون و نه خودش هیچی به هیچ کس نگفتن. حتی رضا هم دیگه یادش نبود که این بابا اگر خون دماغ شده چرا بینی اش رو گچ گرفته. رضا که کلا موجود عجیبی بود. حافظه و قدرت مغز در حد یه آمیب ! ولی قلب بزرگ و مهربونی در حد یه دنیا !
پس زیبایی ظاهری و لباسهاش بود که باعث جذب برخی از دخترها میشد. شخصا برای زیبایی اش به خودش امتیازی نمیداد. چون زیبایی حاصل یه امر وراثتی بود و ربطی به اون نداشت . یه امر خدا دادی بود . ولی خب ! لباس پوشیدن که کاملا یه امر سلیقه ای بود رو میشد یه امتیاز بهش داد. از نظر جسمی هم تحفه ای نبود. نه قد بلندی داشت و نه خیلی چارشونه و قوی . یه مرد معمولی بود از نظر هیکل. پس از این نظر هم امتیازی نمیگرفت . ولی خب اون صورت خوبش ، بحد کافی کمکش میکرد که نیازی به چیزای دیگه رو حس نکنه..
از این مقایسه ها و امتیاز دهی ها ، خنده اش گرفته بود ، دوباره رفت تو فکر بعد از ظهر که به کدوم یکی از دخترها زنگ بزنه و وقتی اومد باهاش چیکار کنه که یه دفعه صدای نخراشیده استاد ریاضی با هدف کاملا صددرصدی خودش ، از جا پروندش :
- شما ! شما ! خوشگل پسر !(بقیه کلاس : هر هر ! ) خیلی حرفهای من خنده داره؟
- نه ! نه استاد ! من اصلا به فرمایشاتتون نمی خندیدم...
- پس به خودم میخندیدی؟
- نه استاد ! ( این خاطره مربوط به سال 1379 هست ، نه الان که دانشجو ها استاد رو زنده زنده میخورن ) معذرت میخوام..
- معذرت لازم نیست...یعنی اصلا من به معذرت تو نیازی ندارم.
طعم دهنش تلخ شد.در طول دوران تحصیل اولین بار بود که یه دبیر یا استاد باهاش اینطوری حرف میزد. همیشه درسش خوب بود و از گل نازکتر نشنیده بود. تو دلش یه آشوب کوچیک برپا شد. نگران شد از اینکه این بابا الان میخواد باهاش چیکار کنه.
- استاد ! واقعا معذرت می خ....(استاد پرید وسط حرفش : )
- اگر از امتحان هفته ی دیگه کمتر از سه بگیری ، خودت سنگین و رنگین برو ، درست رو حذف کن .فهمیدی؟
خیالش راحت شد که حراست و مدیر گروهی در کار نیست.نفس اش رو که تا حالا حبس کرده بود داد بیرون که :
- ممنون استاد! چشم ! (و نشست سرجاش )
یه دفعه مثل این بود که دوباره برق گرفته باشتش ، از بغل دستی اش پرسید:
- محمد ! سه از چند باید بگیرم؟
محمد برگشت نگاهش کرد ، مثل کسی که داره یه محکوم به اعدام رو در آخرین لحظات نگاه میکنه :
- الاغ ! فکر کردی واسه چی وقتی بهش گفتی ممنون استاد ، چشماش گرد شد ؟ سه از چهار باید بگیری (!!!!) اصلا میدونی الان کجای کتابیم؟ این یارو چی داره درس میده؟
سه از چهار ؟ تقریبا ترم داره تموم میشه و حتی لای کتاب رو هم باز نکرده بود حالا باید هفته ی آینده ، حداقل سه از چهار میگرفت. یه لحظه پیش خودش گفت استاد ! حالا اومده جلوی این دخترا یه قدرت نمایی کرده ، عمرا یادش بمونه که من اسمم چی بوده و قرارمون چی بوده....با این فکر تا آخر کلاس خوش بود ، به محض اینکه فریادهای "خسته نباشید " خلایق بلند شد و استاد گچ رو انداخت پای تخته (آخه چند سالی بود که میگفتن ماژیک های وایت برد سرطان زا هستن ، چند سال قبلش هم میگفتن این گچ ها میره تو ریه بچه ها و استاد ، مرض ریه میگیرن ، حالا دانشگاه بین سرطان و مرض ریه ، آخری رو انتخاب کرده بود که یکمی ارزون تر هم بود ) برگشت سمت کلاس و در حالیکه داشت یه تیکه کاغذ از جیبش درمیاورد و با دست دیگر از جیب بغل کتش خودنویس اش رو بیرون میآورد ، صاف تو چشماش نگاه کرد و گفت:
- اسم شریفتون ؟
یه لحظه زد به سرش که شروع کنه معذرت خواهی و به اصطلاح خا**یه مالی تا قضیه ختم به خیر بشه ولی یه حس غرور ، یه حس باور داشتن ، یه حسی که بهش میگفت ارزشش رو نداره ، نذاشت. نه بخاطر دخترای کلاس که داشتن نگاهش میکردن یا پسرها که تو دلشون داشتن بهش میخندیدن ، نه ! یه حس خاص بود ، مثل ...مثل حس تسلیم نشدن جلوی هر کس و ناکس ! شایدم یه جور نیاز به ماجراجویی داشت ... نمیدونست ، بهرحال هرچه که بود ، قویتر از ترس و رعب حذف واحد بود ، پس ، اسمش رو گفت و استاد در حالیکه درب خودنویس اش تو دهنش بود ، جویده جویده اسم و فامیل اش رو تکرار کرد ! خیلی مسخره بنظرش اومد ... مگر اینجا مدرسه اس ؟ اصلا گورباباش ! هرچی میخواد بشه ، بشه....
آخرین کلاس امروزش بود ، پس آروم آروم از کنار خیابون حرکت کرد ، منتظر یه تاکسی بود تا برسونتش نزدیک مغازه شوهر خواهرش(عادت نداشت مثل بقیه دانشجو ها با اتوبوس بره !) ..کمی این پا و اون پا کرد ، خبری از تاکسی نبود، یکی هم که از جلوش رد شد ، بقدری تند رانندگی کرد که حتی صداش رو هم نشنید ! اتوبوس دانشگاه نزدیک میشد ، فاصله اش با ایستگاه ده متر بود ، یه جور حس تنوع قوی که گهگاهی تو وجودش شعله میکشید و باعث میشد کارها ، اشخاص و چیزهای مختلف رو امتحان کنه ، باعث شد تصمیم بگیره با سرعت بره سمت ایستگاه. اتوبوس هنوز نرسیده بود. بلیط خرید.( سال 1379 هست ، هنوز چیزی به اسم کارت الکترونیکی بلیط تو این مملکت بوجود نیومده بود !) ...سوار اتوبوس شد و خیلی زود جا خالی شد و تونست بشینه....
نزدیک مرکز شهر، جایی که فروشگاه بزرگ شوهرخواهرش بود ، پیاده شد ، آروم آروم بطرف بساط یه کتابفروش خیابونی که ازش کتابهای ممنوع یا چاپ قدیمی رو میخرید رفت. ایستاد بالای سرش ،کتابفروش وقتی سرش رو بلند کرد ، لبخندی عمیق صورتش رو پر کرد ( رزق امروزش رسیده بود !) گفت:
- چطوری مهندس ؟
- چاکرتیم...کتاب جدید چی داری؟
کتابفروش دست کرد تو یه ساک ورزشی و از تو یه نایلون سیاه ، سه چارتا کتاب با جلد های رنگ و رو رفته در آورد :
1984 از جرج ارول ، قلعه ی حیوانات باز هم از ارول ، عایشه بعد از پیغمبر (نویسنده اش رو الان واقعا یادم نیست ! این خاطرات مربوط به 14 سال پیشه ، پس ببخشید !) ، ما چگونه ما شدیم ، از زیبا کلام....کتابفروش اصرار داشت که تمامشون اصل هستن و چاپ هاشون قدیمی و بدون سانسوره... تو دلش خندید ، حداقل میدونست که کار زیبا کلام مال همین چند سال پیشه ، ولی بدش نمیومد یه نگاهی بهش بندازه....پس هر چارتا کتاب رو خرید...قلعه ی حیوانات رو خونده بود ولی امانت داده بود به کسی و طرف خورده بودش ، یه آب هم روش ! دلش میخواست این کتاب رو داشته باشه....
کتابفروش اصرار داشت که کتابها رو بذاره تو پلاستیک سیاه ولی خودش عقیده داشت که اینطوری بیشتر جلب نظر میکنه، پس یه کیسه نایلونی سفید معمولی گرفت ازش و کتابها رو گذاشت داخلش ، از دکه ی روزنامه ی کناری هم یه روزنامه ی (فکر کنم همشهری !) گرفت و انداخت تو کیسه و راه افتاد به سمت فروشگاه شوهرخواهرش..پاتوق همیشگی اش. رابطه ی فوق العاده ی خوبی با شوهرخواهرش داشت ، از تمام کارهاش خبر داشت و باهم خیلی رفیق بودن.
تیزی نگاه یه نفر اذیتش کرد ، کی بود که داشت حین راه رفتن اینطوری براندازش میکرد ، کمی دقیق شد : یه دختر و یه زن (شایدم یه دختر ، شاید خواهرش باشه ) حدود بیست متر جلوتر ازش راه میرفتن ، دخترک با چشمهای مشکی و موهای بلندی که تقریبا به باسن اش میرسد و کاملا از زیر شالش زده بیرون ، مرتب برمی گشت و با خنده نگاهش میکرد ، گهگاهی هم اون خانم همراهش برمیگشت و نگاهش میکرد. براش جالب بنظر اومد. حالا که صید با پای خودش اومده ، چرا که نه؟ سرعتش رو زیاد کرد و جلوتر از اونا خودش رو رسوند به فروشگاه شوهر خواهرش ، با عجله یه سلامی کرد و کتابها رو گذاشت رو میز انتهای مغازه و برگشت پشت شیشه و زیر تابلوی جمع و جور کوچکی که به شیشه آویزان بود و شماره مغازه رو ذکر کرده بود ایستاد ، این شگرد همیشگی اش بود. با اشاره چشم به دخترها شماره رو میداد و با انگشتهاش ساعت تماس رو نشون میداد.( می پرسید موبایل ؟؟ عزیزم ! سال 1379 ، یه دانشجو موبایل اش کجا بود ؟) ...همین کار رو هم برای دختر چشم سیاه کرد و ساعت 5 عصر رو نشون داد. دخترک بسرعت رو یه تیکه کاغذ (که هنوزم نمیدونم از کجاش درآورد ؟) شماره رو نوشت ، گرچه هم نیازی به نوشتن نداشت ، شماره ی خیلی رندی بود....شوهر خواهرش سریع داستان رو گرفت ، اومد جلوی مغازه و در حالیکه داشت خط نگاهش رو که بدرقه ی دخترک و زن همراهش بود رو نگاه میکرد گفت:
- یکی دیگه تور کردی؟
- استغفرالله ! کی ؟ من ؟
فقط امیدوارم کار دست خودت ندی ، یادت باشه ، فقط دوستی !
- آره بابا !
یه دفعه یادش افتاد به داستان کلاس ریاضی و گیردادن استاد !!! لعنتی ! اینو کجای دلش باید میذاشت؟
ادامه دارد....
پی نوشت اول : تمام دوستان قدیمی که این نوشته رو خوندن ، مستحق یه خوش آمد گویی هستن...خیلی محبت کردید که اینجا تشریف آوردید.
پی نوشت دوم : اینا داستان زندگیه یه آدم معمولیه...شاید یه بخشهایی ازش رو نپسندید ولی خب بهرحال هیچ کس نمی تونه ادعا کنه که معصوم و عاری از خطا بوده...ولی نظراتتون رو دوست دارم.
پی نوشت سوم : همونطور که از اسم وبلاگ پیداست ، قراره خاطرات 18 نوزده سالگی تا 33 سالگی رو اینجا بیان کنم....پس صبور باشید...اسامی به دلیل حفظ حریم شخصی تعویض خواهند شد...البته اون بخشهای مهم و کلیدی و جالب و عبرت آموز زندگی درج خواهد شد نه اینکه بخوام همه اش رو بگم ، چون دلیلی هم نداره...
پی نوشت چهارم : هرکس که لازم بوده خودم بهش لینک اینجا رو دادم ، پس لطفا ، خواهشا به هیچکس ، به هیچکس از بچه های وبلاگ قدیم لینک اینجا رو ندید وگرنه دوباره مجبور میشم به جابجایی....
پی نوشت پنجم: دوستانی که مایل هستن اینجا رو لینک کنن ، فعلا ، بمدت یک ماه از لینک کردن اینجا خودداری کنن ، تا اون نخاله های وبلاگ قبلی بیخیال بشن...منهم وقتی میخوام براتون کامنت بذارم ، با اسم مهران و بدون لینک اینجا میذارم...
پس از ابتدا سعی داشتید خودتون رو ب خودتون ثابت کنید..
جالبه
اولین قدم برای موفقیت ، همینه ! این که بتونی خودت رو به خودت ثابت کنی و به خودت باور داشته باشی....
سلام .مرسی از دعوتت ..خوبه که نوشته هات از ابتدا شروع کردی .اینجوری خواننده هم تو یه مسیر مشخص قرار میگیره.
مرسی از حضورت....آره بهتره...
سلام مهران .بعد از این همه مدت تازه اومدم با یه دل سیر وبلاگ و اولین پستت رو خوندم . ممنون از خوشامد گویی هر چند من جز دوستان تو بحساب نمیام ...ولی دوست دارم فک کنم به من بودی ....
سال 79 ...سخت ترین روزهای زندگی من بود ...از 75 تا 90
وقتی بهش نگاه میکنم خوف میکنم
ولی رقم زیادی نیست. خوبیش اینه که گذشت
میخونمت حتما
هرکسی که اینجا رو داره میخونه جزو دوستان منه...اگر نبود که اینجا رو نمیتونست بخونه....
salam, mobarake khone jadid,
man ye modate kheyli tulani nabodam, onghadr mashghol bodam ke forsat nakardam be hich weblogi hata khodam sar bezanam, khone tekoni ma dar vageyat bod yejorayi,
hata nashode bod ke adrese jadid ro bekham azat, merc ke. mano ham davat kardi khodet, neveshtehat ro dost daram ,
bebakhshid be khatere finglish, az sare kar minevisam va inja font farsi nadaram,
sare forsat baz khaham amad :)
ممنون از دعوتت
مهران
مهران
خوبی؟؟
چرا همه چیز و عوض کردی؟
وای که بیزارم از این تغییرهای اجباری
مثه خودم
اون فضا رو دیگه امن احساس نمیکردم ، باید بعضی چیزا رو سانسور میکردم که بیزارم از خودسانسوری....در ضمن اونجا داشتم از زمان حال می نوشتم ، بدون هیچ توضیحی از گذشته ، اما اینجا از گذشته مینویسم تا برسم به حال....اینطوری بهتره....مرسی از اومدنت...
مث نمایشنامه است که باشه سر فرصت بخونم پس...
نمایشنامه؟؟؟؟؟؟
خب بالاخره هر بخشی از زندگی آدم یه جورایی پیش میره که شاید برای هرکسی قابل قبول نباشه...
پس باید گذشت دیگه از کنار این چیزا چون هیچ کدوم نمیتونن ثابت کنن که نظر خودشون درسته چون هرکسی یه طرز فکری داره دیگه!
در ضمن! خونه نو مبارک :دی
بله...هر بخشی یه طوری پیش میره و چقدر خوبه که آدم از هر بخشی که گذشت یه درس بگیره ، چون اگر نگیره ، هی دنیا براش تکرار میکنه تا آدم درسش رو یاد بگیره...
مرسی...خوش اومدی...
سلام علیکم اخوی!

خونه جدید مبارک,
به به ,به به!
ببخشید دست خالی اومدیما,یهویی شد آخه.
کادوتون محفوظه! ;)
خوبه,رفتم به اون سال ها...به اون روزهایی که همه چیز خیلی خیلی زیباتر از حالا بود.تجدید خاطره دلنشینی بود واقعا.
بابت پی نوشت ششم هم خوشحال شدم.جدن.
واسه بازیچه نبودن
آخرین بازی همینه...
پ.ن : حال و هوای این وبلاگ و اسمش,بیشتر برازنده ته...
امیدوارم خونه ی آخرت بشه!
مرسی خواهر کوچولوی خودم.....اینجا شاید تصویری از برادرت ببینی که بعضی وقتها چندان برات خوشایند نباشه ولی خب ! بهرحال تجربه بوده دیگه....
تو هم خوش اومدی خانومی....