2.

مستقیم توی چشمهای سوگند نگاه کرد ، چشمهاش خیلی هم مشکی نبود ها ! بیشتر قهوه ای سیر بود ولی وقتی با موهای پرکلاغی و خط چشم اش ترکیب میشد ، سیاهی موج میزد. این سیاهی رو دوست داشت. میتونست مطمئن باشه سوگند اولین دختری بود که باعشق در آغوشش کشیده بود. این در آغوش کشیدن ها تکرار و تکرار شده و بار هر بار تکرار سایر دخترهای دیگه محو شده بودن. دیگه براش مهم نبود. فقط سوگند !. نمی دونست چرا سوگند رو دوست داره ، فقط میدونست که دوستش داره . بعضی وقتها که خوب فکر میکرد نمی تونست دلیل موجهی برای این دوست داشتن پیدا کنه ولی مگر دوست داشتن دلیل میخواست ؟ نمی دونست ! گاهی اوقات شک میکرد ، شک به اینکه نکنه این موهای سیاه و این چشمهای شبه سیاه خاطره ی عشق اولش رو زنده میکنه براش ؟ اولین عشق زندگی اش که تو شونزده سالگی وارد زندگی اش شده بود. همکلاسی دانشگاه خواهرش ، از خودش بزرگتر ، جذاب و خواستنی اما نه چندان خوشنام. بدنام نه به اون معنای واقعی اما ورود و خروج پسرهای زیاد به زندگیش در حالیکه دلش جای دیگه ای بود ، چندان شهرت خوبی رو برای الهه باقی نذاشته بود . جالبه که وقتی فهمیده بود الهه دل در گروی یه پسر دیگه همنام خودش داره ، به این شباهت خندیده بود. هم اون موقع و هم حالا الهه به چشم یه پسر کوچیک تر  از خودش ، بیشتر بهش نگاه نمیکرد. الهه در بحران کنکور و انتخاب رشته و همچنین خروج خود الهه از منزل پدریش و رفتن به تهران برای تنها زندگی کردن ، یه جورایی از ذهن اش و بیشتر از دسترسش دور شده بود . گهگاهی گوشه ی تنهایی هاش بهش فکر میکرد ولی فاصله اشون زیاد بود. هم از نظر سنی ، هم از نظر عاطفی (یه رابطه ی یه طرفه = بدترین چیز در دنیا ) و هم فاصله ای ، الهه تهران بود و امکان اینکه یه دانشجوی هیجده نوزده ساله بخواد بی بهانه هی بره تهران و برگرده وجود نداشت .مخصوصا اینکه فایده ای نداشت. الهه ذهنش و قلبش درگیر کس دیگه ای بود.

دلش نمیخواست به این نتیجه برسه که سوگند ، تجسمی (هرچند ناچیز از نظر فیزیکی) از الهه س. چون اونوقت بود که احساس شکست میکرد در برابر الهه. دلش میخواست موضوع الهه رو همچنان بعنوان یه پرونده ی باز واسه خودش نگه داره.

طبقه ی دوم منزل شوهرخواهرش ، یه اطاق خوب داشت ، با بالکنی باصفا که شاخه های درختهای تنومند همسایه کاملا به داخل بالکن رسیده بودن . گاهی با خودش فکر میکرد که این درختها شاهد چه صحنه های منکراتی بودن تو این اطاق ! و خنده اش میگرفت.

 -         تو اینجا خوابگاه داری یا خونه گرفتی ؟(این رو استاد ریاضی یک داشت ازش میپرسید ، وقتی که دیده بود چطور ظرف یه هفته دانشجوی مورد غضب اش ، نمره ی امتحانش شده سه و هفتاد و پنج صدم از چهار و خوشش اومده بود از این بچه ی کله شق !)

-         منزل شوهر خواهرم هستم.

-         شوهر خواهرت بومی اینجاست؟

-         بله ! آقای فلانی ، مغازه اشون هم سر خیابون فلان است.

-         جدی؟ فلانی شوهرخواهرته؟ چرا زودتر نگفتی پسر؟

حس خوبی داشت. از این تسلیم نشدن و تلاش برای اثبات خودش حس خوبی داشت. اصلا تصمیم گرفته بود که در مورد هرچیزی که تصمیم گرفت به این زودیها تسلیم نشه. این تصمیم خوبی بود ؟ نمی دونست.

**

ایستاده بود دم در مغازه ی شوهر خواهرش و لیوان چای داغ رو در حالیکه داشت بخار ازش بلند میشد ، یواش یواش مزه میکرد. دست راستش که لیوان رو گرفته بود با حرارت چای گرم میشد و دست چپش هم توی یه دستکش چرم مشکی بود. نمیدونست چرا اینقدر از چرم خوشش میومد. چرم خوب نه از این چرمهای بیخود. از یکی از دوستای شوهرخواهرش شنیده بود که ایران تولید کننده 14 درجه ی مختلف (از نظر کیفیت ) اجناس چرمی و تو دنیا معروفه. شوهرخواهرش اومد کنارش ایستاد و به دستکشش اشاره کرد :

-         صدبار گفتم یه دستکش بافتنی بگیر ! چرم گرما نداره ! دستات یخ میزنه تو هوای اینجا ! اصفهان با اینجا خیلی توفیر دما داره ، بخصوص تو زمستونها.

-         دستکش بافتنی دوست ندارم !

اولین دونه های برف  شهر یواش یواش از آسمون افتادن زمین. به محض دیدن اشون با شوق و ذوق فراوان سرش رو برگردوند سمت شاگرد مغازه های شوهر خواهرش و با صدای تقریبا بلند گفت:

-         ایول ! داره برف میااااااااااااااد ! (سه جفت چشم متعجب و خالی از هرگونه شوق و ذوق زوم شدن روش !!!)

-         ای بابا ! به این زودی ! پس فکر کنم امسال دهنمون سرویسه (یکی از شاگرد مغازه ها گفت )

-         کاشکی برفش خیلی سنگین نباشه (اون یکی در حالیکه داشت سرک میشد تا از شیشه ی فروشگاه بیرون رو ببینه گفت )

مهران ، متعجب برگشت به شوهرخواهرش نگاه کرد ، اونم گفت:

-         اینجا مثل اصفهان نیست که ! هر سال زمستون برف و بارون مردم رو بیچاره میکنه ! نگاه به خودت و لباسهای گرم ات نکن ! اینا باید کلی بلرزن توسرما و تازه، صبح زود هم بیان اینجا وایسن تا شب ! بعدشم گفتم که : اینجا برف عادیه !

تلاش کرد که نذاره فکر فقر شاگرد مغازه ها ، عادی بودن برف و شل و گل بعدش ، شادی فعلی اش رو ازش بگیره . دستش رو دراز کرد تا اولین دونه های برف رو بگیره . یه دسته دختر دانشجو داشتن رد میشدن ، یکیشون که نزدیک تر از بقیه بود بهش ، با دست دراز شده اش برای برف برخورد کرد ! سریع خودش رو آماده ی عذر خواهی کرد ولی وقتی سرش رو برگردوند سمت دختر : داشت میخندید ! شوهر خواهرش برگشت نگاهش کرد:

-         خوب راه داد ها ! نمیری تو کارش ؟

نه ! سوگند ! فکر سوگند نمیذاشت. خیانت ؟ به سوگند ؟ هرگز !! (هرگز نگو هرگز !) ...شوهرخواهرش که دور شدن دخترها و تردیدش رو دید ، دست پوشیده در دستکش اش رو گرفت و با خودش بردش طبقه ی دوم مغازه . دور از چشم و گوش فضول شاگرد مغازه ها و یا آدمهای آشنای فضولی که به ترتیب و بصورت مرتب به فروشگاهش سر میزدن. مهران در حالیکه تلاش داشت تعادل لیوان چای نیم خورده اش رو حفظ کنه و از بین میز و ویترین دراز و طویل مغازه طوری رد بشه که کاپشن بلندش به تیزی آلمینیوم لبه ی ویترین گیر نکنه ، گفت :

-         یواش تر ! مگه داری گوسفند میبری ؟

-         نه ! دارم گاو میبرم!!!!!

ترجیح داد این مکالمه تا رسیدن به طبقه ی بالا مسکوت بمونه. از پله ها بالا رفتن و شوهرخواهرش یه گوشه کنج دیوار نگهش داشت :

-         جریان چیه مهران ؟

-         جریان چی چیه؟

-         چرا چند وقته عوض شدی؟ با دوست دخترای قبلی ات بهم زدی ، شبها تا دیروقت با تلفن با کی حرف میزنی؟ دنبال هیچ دختر دیگه ای نمیری؟ چی شده؟

-         (ترجیح داد بحث رو بیراهه بکشه تا بخواد رو راست جواب بده پس جواب داد ( قبض تلفن این دوره رو خودم میدم ،نگران چیزی نباش.

برای تمام شدن مکالمه ،لیوان رو برد سمت دهانش که ناگهان ضربه شدیدی که محکم خورد پس گردنش باعث شد صدای "تیک" ظریف حاصل از  برخورد دندونهای جلوش با لیوان همراه با پاشیدن چای به بیرون ، صحنه کاملی رو رقم بزنه ، شوهر خواهرش گفت :

-         چرت نگو احمق ! مگه من نگران پول تلفن ام ؟ (مهران میدونست که نیست ، خداییش اصلا اهل این صحبتها نبود )

مهران در حالیکه داشت انگشتش رو ، روی لثه هاش میکشید تا ببینه دهانش به خون افتاده یا نه گفت:

-         خب ! پس چی؟

-         دلت جایی گیر کرده ؟ درسته ؟

-         نه !( مثل سگ داشت دروغ میگفت )

-         پیش این دختر مو سیاهه که موهای بلندی داره ؟

-         نه ! کی ؟ سوگند ؟ نه !

-         آره ارواح عمه ات ! داشتیم ؟ با منهم ؟

-         میگم نه دیگه ! گیر نده !

-         فقط یه چیزی رو بهت بگم : الان خیلی زوده ! خیلی خیلی زوده ! بعدشم تو هنوز دستت تو جیب باباته !

-         چه ربطی داره؟

-         ربطش اینه که به محض اینکه یکم قضیه اتون جدی شد ، میخواید ازدواج کنید ، تو که هنوز درس داری ، بعدشم باید بری سر کار ، حالا حالا ها باید بچه ی مردم گیر جنابعالی باشه.

-         حالا کی خواست زن بگیره ؟ چرا شورش میکنی اینقدر؟

-         این خط ، این نشون !

صدای پای شوهرخواهرش که داشت از پله ها پایین میرفت و با هر قدمی که پایین میذاشت ، پله های آهنی میلرزیدن ، باعث اطمینان خاطرش شد. از  تمام حرفهای شوهر خواهرش فقط یه جمله اش تو ذهنش چرخ میزد : دستت تو جیب باباته ! ...یعنی مستقل نیستی... احساس کرد باید برای رسیدن به سوگند ، زودتر واسه خودش کاری پیدا کنه ..ولی چه کاری؟ اصلا مگه چه تخصص یا تحصیلاتی د اشت که میخواست بره سرکار؟ دانشگاهش چی میشد ؟ مامان و بابا اگر میفهمیدن کلی شاکی میشدن که واسه چی میخوای بری سرکار  ؟ شاید سوگند هم از اینکه بخواد هم کار کنه و هم درس بخونه ناراحت و نگران میشد و نمیذاشت.از پنجره ی طبقه بالا کف خیابون رو نگاه کرد که داشت یواش یواش کامل سفید پوش میشد و فقط رد لاستیک ماشین ها و گهگاهی هم جای کفش های عابرها این سفیدی رو سیاه میکرد. درخت روبروی مغازه ، آخرین برگهاش رو کفن پوشیده از دست میداد ، سنگینی دونه های برف باعث سقوط این آخرین بازمانده های تابستون میشد. بنظرش این آخرین برگ ها نسبت به مابقی برگها یه سر و گردن بالاتر بودن ، چون هم اینکه مدت بیشتری روی درخت مونده بودن و هم اینکه بیخود و بی جهت نیفتاده بودن ، یه دونه ی برف سنگین انداخته بودشون ، تازه ضمن افتادن دست انداخته بودن و دونه ی برف رو هم گرفته بودن تا با خودشون بیفته رو آسفالت سرد ! یه جورایی مثل اون فیلمه که سربازه وقتی دید دیگه داره میمیره ، یه نارنجک گرفت دستش و وقتی سربازهای دشمن اومدن نزدیک ، ضامن رو رها کرد و کلی آدم رو بهمراه خودش به گا**ییدن داد ! یه چیزی تو همین مایه ها !

شوهرخواهرش که از مغازه رفت بیرون ، پرید پشت تلفن و شماره ی خونه ی سوگند رو گرفت ، کلی خدا خدا کرد که باباش خونه نباشه. سوگند برادر نداشت و مامانش هم جریان رو میدونست. صدای سوگند سرحالش آورد ، وقتی خودش برمیداشت ، یعنی میتونست صحبت کنه......

برخلاف تصورش ، سوگند از کار کردنش خیلی هم استقبال کرد......وقتی گوشی رو گذاشت ، برای اولین بار تو زندگی اش احساس کرد شونه هاش سنگین شدن : مستقل شدن ! کار کردن ! پول درآوردن ! ورود به جامعه ای که پر بود از گرگ ! گرگهایی که مهران براشون یه لقمه بیشتر نبود ! چیزی در حد یه اسنک !( اون سالها هنوز اسنک تو این مملکت نیومده بود !)

پس باید شروع میکرد ...ولی از کجا ؟ یاد دانیال افتاد....دوست خوبی بود که ده دوازده سالی ازش بزرگتر بود ولی خب ! شاید میتونست کاری براش جور کنه ! شاید ...

پی نوشت : بشمرید چند تا "نمیدونست " برای سوالهای مهم زندگی اش داشته وکسی نبود که درست جوابش رو بده...این درده...

نظرات 9 + ارسال نظر
نفس سه‌شنبه 25 آذر 1393 ساعت 00:34

با گفته هاتون کاملا موافقم
و راستش...
منظورم حماقت بوده اما خب نمیتونم اینقدر صریح بگم به همین دلایلی ک نام بردید برای اختیار...

راحت باشید....کسی که حماقت کرده حقشه که صفت احمق رو هم با خودش یدک بکشه....

نفس یکشنبه 23 آذر 1393 ساعت 21:53

احتمالا اون زمان قدرت اختیار زندگیتون دست خودتون بوده...
یا بهتر بگم...
خانوادتون آزادی داده بودن و شما میدون برای هر کاری رو داشتید والبته جراتشو...

آدم همیشه اختیار زندگیش دست خودشه ...فقط بعضی وقتها مراعات میکنه ، احترام میذاره ، حیا میکنه و مصلحت رو در نظر میگیره که باعث میشه که بنظر برسه اختیار دست خودش نیست....بعضی از کارهایی که اونموقع میکردم الان بنظرم بیشتر به حماقت نیاز داشته تا جرات ... که من هردوتاش رو هم داشتم...

شیدا دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 01:56 http://sheyda56nc

به نظر من اینکه در هجده سالگی هجده سالگی رو بنویسی یا در سی و سه سالگی هجده سالگی و بنویسی با هم فرق داره....ولی در هر صورت نوشتن جسارت میخواد .و تو جسورانه مینویسی مهران .تبریک.

در هجده سالگی اگر بخوای همون هجده سالگی ات رو بنویسی ، میشه مثل هزاران وبلاگی که هستن و پر شدن از یه عالمه قلب و بوسه و نوشته های پر سوز و گذاز در فراق یار ، همون یاری که میتونه از جنس سوگند باشه یا الهه .پس الان مثل آدمی هستم که داره از بالا به قضیه نگاه میکنه....مرسی از لطفت

ulduz چهارشنبه 28 آبان 1393 ساعت 19:15 http://derakht-e-sib.persianblog.ir/

زمان که میگذره بزرگتر میشم و مثلا داناتر(?!)
اما نداسته هام نسبت به دانسته هام با سرعت بیشتری رشد میکنند... زندگی هر جوابی که به من میدهد در ازای آن سوال های بی جواب بیشتری کف دستم میگذارد!!!

این خیلی بده...

ulduz چهارشنبه 28 آبان 1393 ساعت 19:06 http://derakht-e-sib.persianblog.ir/

چه خوب که میخوای به ترتیب زمانی بنویسی... خیلی ایده ی خوبی یه . دوست داشتم
اضافه کردن کیبرد فارسی کمتر از یک دقیقه زمان برد (با وجود اینکه به سیستم عامل اوبونتو خیلی آشنا نبودم ) عذر خواهی به خاطر فینگلیش کامنت قبلی
موفق باشی :)

راحت باش..مرسی

گیتا سه‌شنبه 27 آبان 1393 ساعت 12:15 http://not-found.persianblog.ir

برای صبوری آدم باید خیلی قوی باشه!

مهرنوش سه‌شنبه 27 آبان 1393 ساعت 11:02

این که آرومت می کنه خوبه,نمی دونم... شاید منم با مرور دوباره همه چیز بتونم یکسری پرونده ها رو ببندم و راحت شم.
از حالا...چون آخر راه رو دیدم!
به هر حال بنویس عزیز من.
نوشتن ,خوندن و مرورش بهتره در کل...

چششششششم....می نویسم تا بماند...

گیتا دوشنبه 26 آبان 1393 ساعت 23:48 http://not-found.persianblog.ir

مرور اتفاقات و گاهی نوشتنشون و پاک کردنشون از ذهن می تونه اتفاق خوبی باشه و به قول خودت، به تصویر بکشی و قدرتشو ازش بگیری...
نمی دونم چی در انتظار این جوون 18 ساله ی اینجاست، اما هرچی هست فک کنم انقدی بوده که این آدمو انقد قوی کرده!(اینا همش تصورات بنده میباشدا- تمامی حقوق مادی و معنوی بابت درست بودنش نیاز به تایید نویسنده میباشد ;) )

چیزای زیادی هست که به گواه خواهر کوچیکه ی خودم که داره اینجا رو دنبال میکنه ، حقیقته و جز حقیقت چیزی نیست....قوی ؟
شاید بیشتر صبور کرده تا قوی....

مهرنوش دوشنبه 26 آبان 1393 ساعت 17:12

کوفتگی 8 ساعت کلاس تو سرما رو خوندن این نوشته تکمیل کرد...
ای کاش همون روزها این "خط و نشون" پر رنگ تر کشیده می شد.اینقدر پر رنگ و قاطع,
که سوگندها و الهه ها ,لااقل از این لقمه کوچیک صرف نظر می کردن ...
نمی دونم با نوشتن و مرور اینها به کجا خواهیم رسید...امیدوارم لااقل در انتها اون دروازه ای که باید , گشوده شه...
سرم درد گرفت و چشم هام پر از اشکه برای گ...د ساده ای که خیلی زود, خیلی خیلی زودتر از اونکه باید...طعمه گرگ(ها)ی خوش آب و رنگ و فریبکار شد.

خواهر کوچولوی نازم ! از حالا ؟ از حالا بخوای بریزی بهم ، پس وای به سالهای جلوتر ....
اگر اینطور باشه که دیگه نمی نویسم....از نوشتن اینها کمی (اندکی ) آرامش نصیبم میشه...همین...که اونهم به ناراحتی ات نمی ارزه...ولی اگر تحمل کنی چیزای زیادی یاد میگیری ، پس یکم تحمل کن..جای خوب هم داره...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.