3.

یه دفتر حدودا 60 متری وسط شهر ، طبقه ی دوم که توش گرم بود و یه حس خوب داشتی بهش . دفتر مهندس کیوانی. از دوستان دانیال. بعد از آشنایی معمول ، حین صحبت دانیال و کیوانی ، مهران بیشتر به اطرافش دقت کرد ، سه تا میز معمولی با صندلی های مخصوص چرخان ، روی هر میز هم یه کامپیوتر  با کلیه تشکیلات : مانیتور ، کیبرد و موس . یه چاپگر سوزنی با قطع A3 کنار دفتر روی میزی که احتمال میداد میز خود کیوانی باشه ، جا خوش کرده بود. سه چارتا گلدون سیکاس و یه گیاه پهن برگ که اسمش رو نمیدونست  بعنوان مثلا فضای سبز محیط کار  گوشه و کنار زاویه های دفتر گذاشته شده بود. کیوانی خودش چای براشون آورد. مهران دقیق نگاهش کرد : قد متوسط ،کمی تپل ، موهای کم پشت ، صورت گوشتالو، یه لبخند کمرنگ هم همیشه زیر عینک طبی پهن اش بود . در مجموع آدم دلنشینی بود. از اون آدمها که هیچوقت احتمال نمیدی بهت بدی کنن. معلوم بود که دانیال قبلش با کیوانی هماهنگ کرده چون بعد از اینکه مهران چای اش رو نوشید ، بهش گفت :شما بشین پشت این کامپیوتر (با دست اشاره کرد به میزی که کنار پنجره بود و یه کامپیوتر تقریبا قدیمی روش بود) و در حالیکه داشت این حرف رو میزد ، از روی میز خودش یه برگ نقشه ی اتود خورده با مداد بیرون آورد :

-         این رو زحمت بکش و با اتوکد ترسیم اش کن ، اندازه گذاریش کن و در مجموع روش کار کن ببینم چند مرده حلاجی !

مهران جا خورد ، فکر نمیکرد اینقدر سریع باید امتحان میشد ، تصورش این بود که یه چند روزی مثلا بهش میگفتن بیا کار کردن ات رو ببینیم ، اخلاقت رو ، نظم ات رو بسنجیم و بعد تصمیم بگیرن ولی مثل  اینکه داستان همین الان باید کلید میخورد و به نتیجه میرسید.کف دستش عرق کرده بود ، به نرم افزار نقشه کشی  اتوکد تسلط داشت ولی در حد همون پروژه های دانشگاهی نه بیشتر !  ( اونموقع نسخه اتوکد 14 تازه اومده بود ، نه 2014 ها ! نه گلم ! اتوکد 14 ! یعنی اتوکد 10 ، بعد 11 ، بعد 12 و 13 ، سپس اولین نسخه ی اتوکد تحت ویندوز یعنی اتوکد 14 که برای خودش غوغایی به پا کرد !!!)بخاطر بدست آوردن این کار   تصمیم گرفت تمام تلاشش رو بکنه ، پس شروع کرد.

**

کیوانی به نتیجه کار نگاه کرد و گفت :

-         نمیتونم بگم خیلی خوبه ولی بد هم نیست. باید برای تسلط بیشتر ، زحمت بکشی.

نمیدونست معنی این حرف چیه ، یعنی استخدامم یا نه ؟ برگشت به دانیال نگاه کرد. دانیال با اون سبیلهای خنده دارش و نگاه های نافذش که اغلب از پشت عینک مینداخت به طرف ، فقط لبخند زد بهش.

کیوانی ادامه داد:

-         ما تهیه ی نقشه های یه مجتمع بزرگ تولید شکر رو در جنوب کشور به عهده گرفتیم.نقشه ها ترسیم میشن اینجا ، پرینت میشن و بعدش ما براشون بصورت هفتگی پست میکنیم. میتونی از یک هفته ی دیگه بیای مشغول بشی.یکمی زمان میبره تا راه بیفتی ولی فکر میکنم بتونی از پس کار خوب بربیای.(لبخند دائمی اش پررنگ تر شد و عمیق تر!)

مهران خوشحال شد. خیلی خوشحال شد. دلش میخواست بپره کیوانی رو ماچ مالی کنه !!!! براش اول مهم بود که شروع به کار کنه . فعلا دریافتی و حقوق براش ارزشی نداشت. میدونست که باید خاک بخوره تا وارد و مسلط به کار بشه..بهرحال باید از یه جایی شروع میکرد...

وقتی خبر رو به سوگند داد ، اونهم خیلی ابراز خوشحالی کرد.قرار شد سه روز دیگه وقتی شوهرخواهرش و خواهرش میخوان برن اصفهان و مهران تو خونه تنها میمونه ، سوگند بیاد پیشش...دیگه س**کس هاشون داشت سریالی میشد....

**

نفسهاش دیگه داشت به شماره میفتاد ، دونه های ریز عرق روی کمر برهنه اش مثل شبنمی که صبح ها روی برگ می شینه، منظم و یکنواخت پخش شده بود. و وقتی سوگند از شدت لذت و هیجان نفس گیر ، چنگ انداخت روی کمرش ، نظم ذره ها رو بهم ریخت. چند ثانیه ای بود که دیگه حتی صدای ناله های آمیخته با لذت سوگند هم بگوش نمیرسد، مثل کسی بود که موجهای دریا پی در پی روی سرش می ریختن و نمیذاشتن که اصلا صداش در بیاد. حالا این دریا شده بود تن و بدن مهران و موجهای لذت س**کس دیگه صدایی برای سوگند نذاشته بود ، فقط گهگاهی چشمهای سیاهش کمی کوچک میشد و دوباره به حالت معمولش باز میگشت ، لبهاش وقتی که روی لبهای مهران نبود ، تنها قادر به بروز لبخندی کمرنگ اما رضایت بخش بود و تنها راه ابراز اوج هیجانش فروکردن ناخنهایش در تن و بدن سفید مهران .بقول مهران دیگه ناله هاش هم ته کشیده بود. هر دو جوان بودن و سرشار از انرژی.

اما در میان آنهمه شور و هیجان ، لذت و نشئگی ، عشق و دلبستگی ، مخلوط بوی ادکلن های خوب و عرق تن هاشان ، ناله های کوتاه و بلند ، یک فکر دیگر هم در مغز سوگند جولان میداد : مهران همونطور که خیلی ساده با من دوست شده ، پس حتما خیلی ساده با خیلی های دیگه هم دوست بوده (البته این رو که خودش گفته بود ، نیاز به فکر کردن نداشت ) و در ضمن خیلی ساده هم میتونه با خیلی های دیگه هم دوست بشه . چیکار کنم که این آدم مال خودم بشه فقط؟ (تنها راهی که تو این اجتماع وجود داره : ازدواج !) فکرش درگیر شد.(زنها تنها جاندارانی هستند که میتوانند در یک لحظه در چند مکان و زمان مختلف باشند و تازه در اون مکان و زمانها فکر کنند و تصمیم بگیرن ، آفرین به این توانایی !)

هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که ناگهان با تمام قدرت ناخنهاش رو در کمر مهران فرو کرد ، طوری که کمر مهران زخمی شد و میشد کمی پوست و خون زیر ناخنهای بلند سوگند پیدا کرد ؛ صدای فریاد مهران بلند شد ، اما گذاشت پای هیجان جنسی سوگند ، اشتباه میکرد ، باید میذاشت پای حیله گری سوگند ، نقشه ای که سوگند چند روزی بود که با جسارت هرچه تمامتر کشیده بود و تصمیم گرفته بود مهر اطمینانی به این روابط چند ماهه بزنه ، سه مرحله داشت : مرحله ی اول به نوعی نشان گذاری مهران برای دخترای دیگه بود ، هر دختر دیگه ای که (احتمالا اگر اصلا این دختر وجود خارجی میداشت ) با مهران همبستر میشد ، جای ناخنها رو تشخیص میداد و این یه جورایی یه بخش از بیمه ی کار بود ، بخش دوم نقشه اش وقتی عملی شد که دست انداخت پشت گردن مهران و سر و گردن مهران رو کشید سمت خودش ، مثل یه خون آشام اندکی پایین تر از استخوان فک مهران ، روی گردنش رو شروع به مکیدن کرد . دردی توام با لذت فراوان در رگ و پی مهران دوید ، غافل از اینکه همچون گوسفندان یک چوپان او را داغ گذاشته اند. مهران خوشحال بود . یه خوشحالی که بیشتر به حماقت شبیه بود تا خوشحالی. مهران فکر میکرد همه مثل خودش هستن. زیر و رو ندارن. بیرون و درونشون یکیه. زندگی تازه داشت با سیلی و پس گردنی ، چیز یادش میداد.

سوگند برای اجرای بخش حساس ، کلیدی و مهم نقشه اش ، هنوز مردد بود. میدانست مهران دوستش دارد. میدانست خانواده ی مهران به دلایل مختلف که طی این چند ماه اعلام کرده اند با ازدواج اشون مخالفن و میدونست مهران داره با تمام وجود با خانواده اش میجنگه . دلایلی مثل : عدم تحصیلات کافی سوگند ، تفاوت سنی سوگند با مهران (سوگند بزرگتر بود  ) ، تفاوت های فیزیکی ، تفاوتهای سطح خانوادگی و .....

از نظر سوگند اقدامات مهران قابل تقدیر بود. اون حتی یک ریال از درآمد حاصل از کارکردش در شرکت کیوانی رو خرج نمیکرد و به سوگند میداد . با خانواده اش مرتبا در حال جنگ است و تازه این وسط باید درسش را هم میخواند . اما اینها چندان مهم نبود. مهم خواسته و اطمینان خاطر سوگند بود. از نظر سوگند:

بهرحال مهران هم آدم بود. ممکن بود یه روزی خسته بشه از اینهمه تلاش . ممکن بود دست از جنگیدن برداره و تسلیم بشه.

 چیکار باید میکرد که مهران مجبور بشه هرچه زودتر برای ازدواج باهاش اقدام کنه. هرچی باشه سن سوگند بیشتر بود و این سن داشت بالاتر میرفت .مهران چه خصوصیتی داشت که میشد ازش نهایت استفاده ( یا سو استفاده ) رو برد ؟

مهران مسئولیت پذیر بود. نه تنها مسئولیت هرکاری که میکرد رو می پذیرفت بلکه اگر به کسی بقول خودش " یا علی " میگفت یا دست دوستی میداد ، تا پای جونش هم پاش می ایستاد. این خوب بود . خیلی هم خوب بود . ولی برای سوگند کافی نبود . اون یه ضمانتنامه میخواست و حالا فهمیده بود که این ضمانتنامه رو چطوری باید از مهران بگیره. تصمیم متهورانه ای بود ولی به ریسکش می ارزید.

با همین تصمیم دستهاش رو دور کمر مهران حلقه کرد ، پای راستش روصاف  کرد ، پای چپ اش رو خم کرد و کف پاش رو گذاشت روی تخت ، به کمک دستهاش مهران رو از روی بدن برهنه اش بلند کرد و کنار خودش روی تخت انداخت ، با سرعت و نرمی یه مار پایتون روی بدن مهران خزید ؛ حالا مهران زیر بود و او روی مهران ! هر دو برهنه ، هیجان زده ، مست از لذت س**کس ، یکی عقل را کنار گذاشته ، سرتاپا احساس است و قلب و دیگری مانند یک سردار جنگ در حال اجرای نقشه ایست که با دقت هرچه تمامتر کشیده ، سرتاپا عقل است و حیله و تزویر...سوگند چشمهایش را تنگ کرد ،صاف تو عمق چشمهای مهران نگاه کرد :

-         خیلی دوست دارم...

-         منم همینطور عزیز دلم....

خم شد روی مهران ، و لبهاش رو مکید ، مهران غیر از خرمن موهای سیاه ، طعم لبهاش و گرمی تن اش چیزی حس نمیکرد ، سوگند دست راستش رو از آرنج خم کرده بود روی بالش و تکیه گاه بدن اش کرده بود ، با اینهمه سینه هایش، سینه های مهران رو لمس میکرد و بهش گرما میداد ، اما در همین حین :

دست چپ اش همانند ماری خوش خط و خال به آرامی رفت پایین ، به سمت پایین تنه ی مهران و خودش...

 

پی نوشت : اگر خیلی طولانی می نویسم و  حوصله ی خوندنشو ندارید بگید تا کوتاه ترش بکنم ، یا چند قسمتی اش بکنم یا خلاصه اش بکنم یا اصلا ننویسم....ها ؟

نظرات 8 + ارسال نظر
نفس یکشنبه 23 آذر 1393 ساعت 22:07

یه خصلت عجیب دارن خانوما...اونم اینه ک وقتی بخوان به چیزی یا کسی احساس مالکیت کنن، برای دایمی کردن و تداوم اون حس، دست به هر نقشه ای میزنن
ک گاهی ممکنه اونقدر هم عقلانه نباشه
(شامل همه هم نمیشه...!)

به چه قیمتی ؟ آیا واقعا هدف وسیله رو توجیه میکنه؟

♥دختردریا♥ یکشنبه 16 آذر 1393 ساعت 19:21

طولانی نوشتن به معنی اضافه کردن واژه های بی معنی ، نه
از جزییاتش نزنید ، کامل بنویسید
حتی اگر خیلی زیاد بشه ، بنویسید
کمتر وبلاگی پیدا میشه که توش دست نوشته باشه، به نوشتنتون ادامه بدید
همه رو گفتم تا بگم اگر ممکنه زیاد و طولانی بشه ، نگران نباشید، اونایی که اهل دل نوشته و دست نوشته باشن، چه طولانی چه کوتاه، جذب میشن
نوشته هاتون رو دنبال میکنم
موفق باشید

ممنون... کامنتهایی از این دست ، سبب دلگرمی برای ادامه ی کار میشه...

شما هم موفق باشید دوست ناشناس من !

شیدا دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 02:07 http://sheyda56nc

تصویر سازی خوبی داری .کاش میشد کتاب کرد .همیشه کتاب رو به خوندن از لپ تاپ ترجیح میدم . ...شما هم چه کوتاه بنویسی چه طولانی ما میخونیم چه دیر چه زود

کتاب ؟ یه زمانی پیشنهادش رو داشتم...نه اینجا ...چند سال قبل و یه وبلاگ دیگه ..ولی وقتی نشستم و خوب بررسی کردم ، به حقایق زیر رسیدم :
1- حریم خصوصی آدمهای زیادی میره زیر سوال
2- من هیچ چیزی از نویسندگی بلد نیستم : سبکها ، نحوه ی نگارش ، مکاتب نویسندگی ، خط سیر داستان ، شخصیت پردازی و ...
3- خواننده های اینجا یا وبلاگهای قبلی از دوستانی هستن که هر وقت دلم بخواد میتونم باهاشون حرف بزنم ، بهشون زنگ بزنم ، اس ام اس بدم ، چت کنیم ، اگر اینجا باشن یه قراری بذاریم و یه قهوه ای بخوریم و....ولی در مورد کتاب احساس میکنم خیلی دور میشم از دوستام...
شما همیشه به من لطف داشتی ...ممنون....

ulduz سه‌شنبه 4 آذر 1393 ساعت 15:24 http://derakht-e-sib.persianblog.ir/

چون با توصیفات کامل قشنگ مثل رمان مینویسی طولانی باشه بهتره! واسه اینکه تو هر پست یه اتفاقی بیفته لا اقل
گفتن لازم نیست که خیلی خوب مینویسی و با وجود طولانی بودن نمیشه نصفه رها کرد نوشته ها تو.
هر طور که راحتی و از دل میاد بنویس. به نظرم خودت رو محدود نکن

گیتا شنبه 1 آذر 1393 ساعت 22:17 http://not-found.persianblog.ir

من در هر صورت اینجارو می خونم :دی تا وقتی که بیرونم کنی :دی

من همچین جسارتی نمی کنم....

گیتا شنبه 1 آذر 1393 ساعت 18:00 http://not-found.persianblog.ir

خب اینم حرفیه اما به نظرم کسی که بخواد بخونتت چه کوتاه بنویسی چه طولانی می خونه :دی

مثلا شما میخونید ما رو؟ چه کوتاه چه طولانی؟

گیتا جمعه 30 آبان 1393 ساعت 12:12 http://not-found.persianblog.ir

فک کنم درسته نظر خواننده هم واسه نویسندش مهمه اما خواننده هم پیرو نوشته های نویسندست دیگه نیست!؟

بله درسته...ولی باید کامل بخونتش یا نه؟ باید حوصله اشو داشته باشه؟
از این بعد پست ها رو به یک سوم حجم کاهش میدم...

مریم پنج‌شنبه 29 آبان 1393 ساعت 23:00 http://maryami290.blog.ir

کمی طولانی هست.
اما مخاطب رو برای خوندن جذب میکنه.
به هر حال بنویسید.

برای همین میپرسم که کوتاهتر بنویسم یا نه....

شما مثل همیشه لطف دارید

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.