3.

یه دفتر حدودا 60 متری وسط شهر ، طبقه ی دوم که توش گرم بود و یه حس خوب داشتی بهش . دفتر مهندس کیوانی. از دوستان دانیال. بعد از آشنایی معمول ، حین صحبت دانیال و کیوانی ، مهران بیشتر به اطرافش دقت کرد ، سه تا میز معمولی با صندلی های مخصوص چرخان ، روی هر میز هم یه کامپیوتر  با کلیه تشکیلات : مانیتور ، کیبرد و موس . یه چاپگر سوزنی با قطع A3 کنار دفتر روی میزی که احتمال میداد میز خود کیوانی باشه ، جا خوش کرده بود. سه چارتا گلدون سیکاس و یه گیاه پهن برگ که اسمش رو نمیدونست  بعنوان مثلا فضای سبز محیط کار  گوشه و کنار زاویه های دفتر گذاشته شده بود. کیوانی خودش چای براشون آورد. مهران دقیق نگاهش کرد : قد متوسط ،کمی تپل ، موهای کم پشت ، صورت گوشتالو، یه لبخند کمرنگ هم همیشه زیر عینک طبی پهن اش بود . در مجموع آدم دلنشینی بود. از اون آدمها که هیچوقت احتمال نمیدی بهت بدی کنن. معلوم بود که دانیال قبلش با کیوانی هماهنگ کرده چون بعد از اینکه مهران چای اش رو نوشید ، بهش گفت :شما بشین پشت این کامپیوتر (با دست اشاره کرد به میزی که کنار پنجره بود و یه کامپیوتر تقریبا قدیمی روش بود) و در حالیکه داشت این حرف رو میزد ، از روی میز خودش یه برگ نقشه ی اتود خورده با مداد بیرون آورد :

-         این رو زحمت بکش و با اتوکد ترسیم اش کن ، اندازه گذاریش کن و در مجموع روش کار کن ببینم چند مرده حلاجی !

مهران جا خورد ، فکر نمیکرد اینقدر سریع باید امتحان میشد ، تصورش این بود که یه چند روزی مثلا بهش میگفتن بیا کار کردن ات رو ببینیم ، اخلاقت رو ، نظم ات رو بسنجیم و بعد تصمیم بگیرن ولی مثل  اینکه داستان همین الان باید کلید میخورد و به نتیجه میرسید.کف دستش عرق کرده بود ، به نرم افزار نقشه کشی  اتوکد تسلط داشت ولی در حد همون پروژه های دانشگاهی نه بیشتر !  ( اونموقع نسخه اتوکد 14 تازه اومده بود ، نه 2014 ها ! نه گلم ! اتوکد 14 ! یعنی اتوکد 10 ، بعد 11 ، بعد 12 و 13 ، سپس اولین نسخه ی اتوکد تحت ویندوز یعنی اتوکد 14 که برای خودش غوغایی به پا کرد !!!)بخاطر بدست آوردن این کار   تصمیم گرفت تمام تلاشش رو بکنه ، پس شروع کرد.

**

کیوانی به نتیجه کار نگاه کرد و گفت :

-         نمیتونم بگم خیلی خوبه ولی بد هم نیست. باید برای تسلط بیشتر ، زحمت بکشی.

نمیدونست معنی این حرف چیه ، یعنی استخدامم یا نه ؟ برگشت به دانیال نگاه کرد. دانیال با اون سبیلهای خنده دارش و نگاه های نافذش که اغلب از پشت عینک مینداخت به طرف ، فقط لبخند زد بهش.

کیوانی ادامه داد:

-         ما تهیه ی نقشه های یه مجتمع بزرگ تولید شکر رو در جنوب کشور به عهده گرفتیم.نقشه ها ترسیم میشن اینجا ، پرینت میشن و بعدش ما براشون بصورت هفتگی پست میکنیم. میتونی از یک هفته ی دیگه بیای مشغول بشی.یکمی زمان میبره تا راه بیفتی ولی فکر میکنم بتونی از پس کار خوب بربیای.(لبخند دائمی اش پررنگ تر شد و عمیق تر!)

مهران خوشحال شد. خیلی خوشحال شد. دلش میخواست بپره کیوانی رو ماچ مالی کنه !!!! براش اول مهم بود که شروع به کار کنه . فعلا دریافتی و حقوق براش ارزشی نداشت. میدونست که باید خاک بخوره تا وارد و مسلط به کار بشه..بهرحال باید از یه جایی شروع میکرد...

وقتی خبر رو به سوگند داد ، اونهم خیلی ابراز خوشحالی کرد.قرار شد سه روز دیگه وقتی شوهرخواهرش و خواهرش میخوان برن اصفهان و مهران تو خونه تنها میمونه ، سوگند بیاد پیشش...دیگه س**کس هاشون داشت سریالی میشد....

**

نفسهاش دیگه داشت به شماره میفتاد ، دونه های ریز عرق روی کمر برهنه اش مثل شبنمی که صبح ها روی برگ می شینه، منظم و یکنواخت پخش شده بود. و وقتی سوگند از شدت لذت و هیجان نفس گیر ، چنگ انداخت روی کمرش ، نظم ذره ها رو بهم ریخت. چند ثانیه ای بود که دیگه حتی صدای ناله های آمیخته با لذت سوگند هم بگوش نمیرسد، مثل کسی بود که موجهای دریا پی در پی روی سرش می ریختن و نمیذاشتن که اصلا صداش در بیاد. حالا این دریا شده بود تن و بدن مهران و موجهای لذت س**کس دیگه صدایی برای سوگند نذاشته بود ، فقط گهگاهی چشمهای سیاهش کمی کوچک میشد و دوباره به حالت معمولش باز میگشت ، لبهاش وقتی که روی لبهای مهران نبود ، تنها قادر به بروز لبخندی کمرنگ اما رضایت بخش بود و تنها راه ابراز اوج هیجانش فروکردن ناخنهایش در تن و بدن سفید مهران .بقول مهران دیگه ناله هاش هم ته کشیده بود. هر دو جوان بودن و سرشار از انرژی.

اما در میان آنهمه شور و هیجان ، لذت و نشئگی ، عشق و دلبستگی ، مخلوط بوی ادکلن های خوب و عرق تن هاشان ، ناله های کوتاه و بلند ، یک فکر دیگر هم در مغز سوگند جولان میداد : مهران همونطور که خیلی ساده با من دوست شده ، پس حتما خیلی ساده با خیلی های دیگه هم دوست بوده (البته این رو که خودش گفته بود ، نیاز به فکر کردن نداشت ) و در ضمن خیلی ساده هم میتونه با خیلی های دیگه هم دوست بشه . چیکار کنم که این آدم مال خودم بشه فقط؟ (تنها راهی که تو این اجتماع وجود داره : ازدواج !) فکرش درگیر شد.(زنها تنها جاندارانی هستند که میتوانند در یک لحظه در چند مکان و زمان مختلف باشند و تازه در اون مکان و زمانها فکر کنند و تصمیم بگیرن ، آفرین به این توانایی !)

هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که ناگهان با تمام قدرت ناخنهاش رو در کمر مهران فرو کرد ، طوری که کمر مهران زخمی شد و میشد کمی پوست و خون زیر ناخنهای بلند سوگند پیدا کرد ؛ صدای فریاد مهران بلند شد ، اما گذاشت پای هیجان جنسی سوگند ، اشتباه میکرد ، باید میذاشت پای حیله گری سوگند ، نقشه ای که سوگند چند روزی بود که با جسارت هرچه تمامتر کشیده بود و تصمیم گرفته بود مهر اطمینانی به این روابط چند ماهه بزنه ، سه مرحله داشت : مرحله ی اول به نوعی نشان گذاری مهران برای دخترای دیگه بود ، هر دختر دیگه ای که (احتمالا اگر اصلا این دختر وجود خارجی میداشت ) با مهران همبستر میشد ، جای ناخنها رو تشخیص میداد و این یه جورایی یه بخش از بیمه ی کار بود ، بخش دوم نقشه اش وقتی عملی شد که دست انداخت پشت گردن مهران و سر و گردن مهران رو کشید سمت خودش ، مثل یه خون آشام اندکی پایین تر از استخوان فک مهران ، روی گردنش رو شروع به مکیدن کرد . دردی توام با لذت فراوان در رگ و پی مهران دوید ، غافل از اینکه همچون گوسفندان یک چوپان او را داغ گذاشته اند. مهران خوشحال بود . یه خوشحالی که بیشتر به حماقت شبیه بود تا خوشحالی. مهران فکر میکرد همه مثل خودش هستن. زیر و رو ندارن. بیرون و درونشون یکیه. زندگی تازه داشت با سیلی و پس گردنی ، چیز یادش میداد.

سوگند برای اجرای بخش حساس ، کلیدی و مهم نقشه اش ، هنوز مردد بود. میدانست مهران دوستش دارد. میدانست خانواده ی مهران به دلایل مختلف که طی این چند ماه اعلام کرده اند با ازدواج اشون مخالفن و میدونست مهران داره با تمام وجود با خانواده اش میجنگه . دلایلی مثل : عدم تحصیلات کافی سوگند ، تفاوت سنی سوگند با مهران (سوگند بزرگتر بود  ) ، تفاوت های فیزیکی ، تفاوتهای سطح خانوادگی و .....

از نظر سوگند اقدامات مهران قابل تقدیر بود. اون حتی یک ریال از درآمد حاصل از کارکردش در شرکت کیوانی رو خرج نمیکرد و به سوگند میداد . با خانواده اش مرتبا در حال جنگ است و تازه این وسط باید درسش را هم میخواند . اما اینها چندان مهم نبود. مهم خواسته و اطمینان خاطر سوگند بود. از نظر سوگند:

بهرحال مهران هم آدم بود. ممکن بود یه روزی خسته بشه از اینهمه تلاش . ممکن بود دست از جنگیدن برداره و تسلیم بشه.

 چیکار باید میکرد که مهران مجبور بشه هرچه زودتر برای ازدواج باهاش اقدام کنه. هرچی باشه سن سوگند بیشتر بود و این سن داشت بالاتر میرفت .مهران چه خصوصیتی داشت که میشد ازش نهایت استفاده ( یا سو استفاده ) رو برد ؟

مهران مسئولیت پذیر بود. نه تنها مسئولیت هرکاری که میکرد رو می پذیرفت بلکه اگر به کسی بقول خودش " یا علی " میگفت یا دست دوستی میداد ، تا پای جونش هم پاش می ایستاد. این خوب بود . خیلی هم خوب بود . ولی برای سوگند کافی نبود . اون یه ضمانتنامه میخواست و حالا فهمیده بود که این ضمانتنامه رو چطوری باید از مهران بگیره. تصمیم متهورانه ای بود ولی به ریسکش می ارزید.

با همین تصمیم دستهاش رو دور کمر مهران حلقه کرد ، پای راستش روصاف  کرد ، پای چپ اش رو خم کرد و کف پاش رو گذاشت روی تخت ، به کمک دستهاش مهران رو از روی بدن برهنه اش بلند کرد و کنار خودش روی تخت انداخت ، با سرعت و نرمی یه مار پایتون روی بدن مهران خزید ؛ حالا مهران زیر بود و او روی مهران ! هر دو برهنه ، هیجان زده ، مست از لذت س**کس ، یکی عقل را کنار گذاشته ، سرتاپا احساس است و قلب و دیگری مانند یک سردار جنگ در حال اجرای نقشه ایست که با دقت هرچه تمامتر کشیده ، سرتاپا عقل است و حیله و تزویر...سوگند چشمهایش را تنگ کرد ،صاف تو عمق چشمهای مهران نگاه کرد :

-         خیلی دوست دارم...

-         منم همینطور عزیز دلم....

خم شد روی مهران ، و لبهاش رو مکید ، مهران غیر از خرمن موهای سیاه ، طعم لبهاش و گرمی تن اش چیزی حس نمیکرد ، سوگند دست راستش رو از آرنج خم کرده بود روی بالش و تکیه گاه بدن اش کرده بود ، با اینهمه سینه هایش، سینه های مهران رو لمس میکرد و بهش گرما میداد ، اما در همین حین :

دست چپ اش همانند ماری خوش خط و خال به آرامی رفت پایین ، به سمت پایین تنه ی مهران و خودش...

 

پی نوشت : اگر خیلی طولانی می نویسم و  حوصله ی خوندنشو ندارید بگید تا کوتاه ترش بکنم ، یا چند قسمتی اش بکنم یا خلاصه اش بکنم یا اصلا ننویسم....ها ؟

2.

مستقیم توی چشمهای سوگند نگاه کرد ، چشمهاش خیلی هم مشکی نبود ها ! بیشتر قهوه ای سیر بود ولی وقتی با موهای پرکلاغی و خط چشم اش ترکیب میشد ، سیاهی موج میزد. این سیاهی رو دوست داشت. میتونست مطمئن باشه سوگند اولین دختری بود که باعشق در آغوشش کشیده بود. این در آغوش کشیدن ها تکرار و تکرار شده و بار هر بار تکرار سایر دخترهای دیگه محو شده بودن. دیگه براش مهم نبود. فقط سوگند !. نمی دونست چرا سوگند رو دوست داره ، فقط میدونست که دوستش داره . بعضی وقتها که خوب فکر میکرد نمی تونست دلیل موجهی برای این دوست داشتن پیدا کنه ولی مگر دوست داشتن دلیل میخواست ؟ نمی دونست ! گاهی اوقات شک میکرد ، شک به اینکه نکنه این موهای سیاه و این چشمهای شبه سیاه خاطره ی عشق اولش رو زنده میکنه براش ؟ اولین عشق زندگی اش که تو شونزده سالگی وارد زندگی اش شده بود. همکلاسی دانشگاه خواهرش ، از خودش بزرگتر ، جذاب و خواستنی اما نه چندان خوشنام. بدنام نه به اون معنای واقعی اما ورود و خروج پسرهای زیاد به زندگیش در حالیکه دلش جای دیگه ای بود ، چندان شهرت خوبی رو برای الهه باقی نذاشته بود . جالبه که وقتی فهمیده بود الهه دل در گروی یه پسر دیگه همنام خودش داره ، به این شباهت خندیده بود. هم اون موقع و هم حالا الهه به چشم یه پسر کوچیک تر  از خودش ، بیشتر بهش نگاه نمیکرد. الهه در بحران کنکور و انتخاب رشته و همچنین خروج خود الهه از منزل پدریش و رفتن به تهران برای تنها زندگی کردن ، یه جورایی از ذهن اش و بیشتر از دسترسش دور شده بود . گهگاهی گوشه ی تنهایی هاش بهش فکر میکرد ولی فاصله اشون زیاد بود. هم از نظر سنی ، هم از نظر عاطفی (یه رابطه ی یه طرفه = بدترین چیز در دنیا ) و هم فاصله ای ، الهه تهران بود و امکان اینکه یه دانشجوی هیجده نوزده ساله بخواد بی بهانه هی بره تهران و برگرده وجود نداشت .مخصوصا اینکه فایده ای نداشت. الهه ذهنش و قلبش درگیر کس دیگه ای بود.

دلش نمیخواست به این نتیجه برسه که سوگند ، تجسمی (هرچند ناچیز از نظر فیزیکی) از الهه س. چون اونوقت بود که احساس شکست میکرد در برابر الهه. دلش میخواست موضوع الهه رو همچنان بعنوان یه پرونده ی باز واسه خودش نگه داره.

طبقه ی دوم منزل شوهرخواهرش ، یه اطاق خوب داشت ، با بالکنی باصفا که شاخه های درختهای تنومند همسایه کاملا به داخل بالکن رسیده بودن . گاهی با خودش فکر میکرد که این درختها شاهد چه صحنه های منکراتی بودن تو این اطاق ! و خنده اش میگرفت.

 -         تو اینجا خوابگاه داری یا خونه گرفتی ؟(این رو استاد ریاضی یک داشت ازش میپرسید ، وقتی که دیده بود چطور ظرف یه هفته دانشجوی مورد غضب اش ، نمره ی امتحانش شده سه و هفتاد و پنج صدم از چهار و خوشش اومده بود از این بچه ی کله شق !)

-         منزل شوهر خواهرم هستم.

-         شوهر خواهرت بومی اینجاست؟

-         بله ! آقای فلانی ، مغازه اشون هم سر خیابون فلان است.

-         جدی؟ فلانی شوهرخواهرته؟ چرا زودتر نگفتی پسر؟

حس خوبی داشت. از این تسلیم نشدن و تلاش برای اثبات خودش حس خوبی داشت. اصلا تصمیم گرفته بود که در مورد هرچیزی که تصمیم گرفت به این زودیها تسلیم نشه. این تصمیم خوبی بود ؟ نمی دونست.

**

ایستاده بود دم در مغازه ی شوهر خواهرش و لیوان چای داغ رو در حالیکه داشت بخار ازش بلند میشد ، یواش یواش مزه میکرد. دست راستش که لیوان رو گرفته بود با حرارت چای گرم میشد و دست چپش هم توی یه دستکش چرم مشکی بود. نمیدونست چرا اینقدر از چرم خوشش میومد. چرم خوب نه از این چرمهای بیخود. از یکی از دوستای شوهرخواهرش شنیده بود که ایران تولید کننده 14 درجه ی مختلف (از نظر کیفیت ) اجناس چرمی و تو دنیا معروفه. شوهرخواهرش اومد کنارش ایستاد و به دستکشش اشاره کرد :

-         صدبار گفتم یه دستکش بافتنی بگیر ! چرم گرما نداره ! دستات یخ میزنه تو هوای اینجا ! اصفهان با اینجا خیلی توفیر دما داره ، بخصوص تو زمستونها.

-         دستکش بافتنی دوست ندارم !

اولین دونه های برف  شهر یواش یواش از آسمون افتادن زمین. به محض دیدن اشون با شوق و ذوق فراوان سرش رو برگردوند سمت شاگرد مغازه های شوهر خواهرش و با صدای تقریبا بلند گفت:

-         ایول ! داره برف میااااااااااااااد ! (سه جفت چشم متعجب و خالی از هرگونه شوق و ذوق زوم شدن روش !!!)

-         ای بابا ! به این زودی ! پس فکر کنم امسال دهنمون سرویسه (یکی از شاگرد مغازه ها گفت )

-         کاشکی برفش خیلی سنگین نباشه (اون یکی در حالیکه داشت سرک میشد تا از شیشه ی فروشگاه بیرون رو ببینه گفت )

مهران ، متعجب برگشت به شوهرخواهرش نگاه کرد ، اونم گفت:

-         اینجا مثل اصفهان نیست که ! هر سال زمستون برف و بارون مردم رو بیچاره میکنه ! نگاه به خودت و لباسهای گرم ات نکن ! اینا باید کلی بلرزن توسرما و تازه، صبح زود هم بیان اینجا وایسن تا شب ! بعدشم گفتم که : اینجا برف عادیه !

تلاش کرد که نذاره فکر فقر شاگرد مغازه ها ، عادی بودن برف و شل و گل بعدش ، شادی فعلی اش رو ازش بگیره . دستش رو دراز کرد تا اولین دونه های برف رو بگیره . یه دسته دختر دانشجو داشتن رد میشدن ، یکیشون که نزدیک تر از بقیه بود بهش ، با دست دراز شده اش برای برف برخورد کرد ! سریع خودش رو آماده ی عذر خواهی کرد ولی وقتی سرش رو برگردوند سمت دختر : داشت میخندید ! شوهر خواهرش برگشت نگاهش کرد:

-         خوب راه داد ها ! نمیری تو کارش ؟

نه ! سوگند ! فکر سوگند نمیذاشت. خیانت ؟ به سوگند ؟ هرگز !! (هرگز نگو هرگز !) ...شوهرخواهرش که دور شدن دخترها و تردیدش رو دید ، دست پوشیده در دستکش اش رو گرفت و با خودش بردش طبقه ی دوم مغازه . دور از چشم و گوش فضول شاگرد مغازه ها و یا آدمهای آشنای فضولی که به ترتیب و بصورت مرتب به فروشگاهش سر میزدن. مهران در حالیکه تلاش داشت تعادل لیوان چای نیم خورده اش رو حفظ کنه و از بین میز و ویترین دراز و طویل مغازه طوری رد بشه که کاپشن بلندش به تیزی آلمینیوم لبه ی ویترین گیر نکنه ، گفت :

-         یواش تر ! مگه داری گوسفند میبری ؟

-         نه ! دارم گاو میبرم!!!!!

ترجیح داد این مکالمه تا رسیدن به طبقه ی بالا مسکوت بمونه. از پله ها بالا رفتن و شوهرخواهرش یه گوشه کنج دیوار نگهش داشت :

-         جریان چیه مهران ؟

-         جریان چی چیه؟

-         چرا چند وقته عوض شدی؟ با دوست دخترای قبلی ات بهم زدی ، شبها تا دیروقت با تلفن با کی حرف میزنی؟ دنبال هیچ دختر دیگه ای نمیری؟ چی شده؟

-         (ترجیح داد بحث رو بیراهه بکشه تا بخواد رو راست جواب بده پس جواب داد ( قبض تلفن این دوره رو خودم میدم ،نگران چیزی نباش.

برای تمام شدن مکالمه ،لیوان رو برد سمت دهانش که ناگهان ضربه شدیدی که محکم خورد پس گردنش باعث شد صدای "تیک" ظریف حاصل از  برخورد دندونهای جلوش با لیوان همراه با پاشیدن چای به بیرون ، صحنه کاملی رو رقم بزنه ، شوهر خواهرش گفت :

-         چرت نگو احمق ! مگه من نگران پول تلفن ام ؟ (مهران میدونست که نیست ، خداییش اصلا اهل این صحبتها نبود )

مهران در حالیکه داشت انگشتش رو ، روی لثه هاش میکشید تا ببینه دهانش به خون افتاده یا نه گفت:

-         خب ! پس چی؟

-         دلت جایی گیر کرده ؟ درسته ؟

-         نه !( مثل سگ داشت دروغ میگفت )

-         پیش این دختر مو سیاهه که موهای بلندی داره ؟

-         نه ! کی ؟ سوگند ؟ نه !

-         آره ارواح عمه ات ! داشتیم ؟ با منهم ؟

-         میگم نه دیگه ! گیر نده !

-         فقط یه چیزی رو بهت بگم : الان خیلی زوده ! خیلی خیلی زوده ! بعدشم تو هنوز دستت تو جیب باباته !

-         چه ربطی داره؟

-         ربطش اینه که به محض اینکه یکم قضیه اتون جدی شد ، میخواید ازدواج کنید ، تو که هنوز درس داری ، بعدشم باید بری سر کار ، حالا حالا ها باید بچه ی مردم گیر جنابعالی باشه.

-         حالا کی خواست زن بگیره ؟ چرا شورش میکنی اینقدر؟

-         این خط ، این نشون !

صدای پای شوهرخواهرش که داشت از پله ها پایین میرفت و با هر قدمی که پایین میذاشت ، پله های آهنی میلرزیدن ، باعث اطمینان خاطرش شد. از  تمام حرفهای شوهر خواهرش فقط یه جمله اش تو ذهنش چرخ میزد : دستت تو جیب باباته ! ...یعنی مستقل نیستی... احساس کرد باید برای رسیدن به سوگند ، زودتر واسه خودش کاری پیدا کنه ..ولی چه کاری؟ اصلا مگه چه تخصص یا تحصیلاتی د اشت که میخواست بره سرکار؟ دانشگاهش چی میشد ؟ مامان و بابا اگر میفهمیدن کلی شاکی میشدن که واسه چی میخوای بری سرکار  ؟ شاید سوگند هم از اینکه بخواد هم کار کنه و هم درس بخونه ناراحت و نگران میشد و نمیذاشت.از پنجره ی طبقه بالا کف خیابون رو نگاه کرد که داشت یواش یواش کامل سفید پوش میشد و فقط رد لاستیک ماشین ها و گهگاهی هم جای کفش های عابرها این سفیدی رو سیاه میکرد. درخت روبروی مغازه ، آخرین برگهاش رو کفن پوشیده از دست میداد ، سنگینی دونه های برف باعث سقوط این آخرین بازمانده های تابستون میشد. بنظرش این آخرین برگ ها نسبت به مابقی برگها یه سر و گردن بالاتر بودن ، چون هم اینکه مدت بیشتری روی درخت مونده بودن و هم اینکه بیخود و بی جهت نیفتاده بودن ، یه دونه ی برف سنگین انداخته بودشون ، تازه ضمن افتادن دست انداخته بودن و دونه ی برف رو هم گرفته بودن تا با خودشون بیفته رو آسفالت سرد ! یه جورایی مثل اون فیلمه که سربازه وقتی دید دیگه داره میمیره ، یه نارنجک گرفت دستش و وقتی سربازهای دشمن اومدن نزدیک ، ضامن رو رها کرد و کلی آدم رو بهمراه خودش به گا**ییدن داد ! یه چیزی تو همین مایه ها !

شوهرخواهرش که از مغازه رفت بیرون ، پرید پشت تلفن و شماره ی خونه ی سوگند رو گرفت ، کلی خدا خدا کرد که باباش خونه نباشه. سوگند برادر نداشت و مامانش هم جریان رو میدونست. صدای سوگند سرحالش آورد ، وقتی خودش برمیداشت ، یعنی میتونست صحبت کنه......

برخلاف تصورش ، سوگند از کار کردنش خیلی هم استقبال کرد......وقتی گوشی رو گذاشت ، برای اولین بار تو زندگی اش احساس کرد شونه هاش سنگین شدن : مستقل شدن ! کار کردن ! پول درآوردن ! ورود به جامعه ای که پر بود از گرگ ! گرگهایی که مهران براشون یه لقمه بیشتر نبود ! چیزی در حد یه اسنک !( اون سالها هنوز اسنک تو این مملکت نیومده بود !)

پس باید شروع میکرد ...ولی از کجا ؟ یاد دانیال افتاد....دوست خوبی بود که ده دوازده سالی ازش بزرگتر بود ولی خب ! شاید میتونست کاری براش جور کنه ! شاید ...

پی نوشت : بشمرید چند تا "نمیدونست " برای سوالهای مهم زندگی اش داشته وکسی نبود که درست جوابش رو بده...این درده...

1.

روی صندلی چوبی و سفت کلاس جابجا شد ،  کلاس خیلی گرم نبود ولی خب ، کاپشن خوب اش و لباسهای گرم اش ، باعث میشد که از سرمای این شهر سردسیر آزار چندانی نبینه. کلاس ریاضی یک  ، یکی از اون واحدهای عمومی تقریبا تمام رشته ها بود ، انتگرال ها و داستانهای خاص خودش رو داشت. کلاس مختلط بود ولی بقول خودش "چیز دندون گیری " تو کلاسشون بین دخترا پیدا نکرده بود و البته نیازی هم حس نمیکرد. همین چند تا دوست **دختری که داشت رو هم نمی رسید بصورت کامل بهشون رسیدگی کنه. بخاطر موقعیت زندگی شوهر خواهرش تو این شهر ، یه خونه ی دو طبقه دستش بود و زندگی کاملا مغایر با یه زندگی دانشجویی رو داشت تجربه میکرد. مهرماه 1379 بود و تازه از اون شور و هیجان سیاسی بازی های سال قبلش افتاده بود. بقول دوستاش اینبار بجای مغزش داشت ، زیر شکمش فعالیت میکرد. تو همین افکار بود که کم کم گرمای کاپشن و هوای گرفته ی کلاس ، به اضافه ی خاطرات س**کس های اخیرش ، باعث شد با یه خنده ی ملیح بره تو چرت ! خواب شیرینی بود ، نه خواب کامل ، نه بیداری کامل ، یه جور استراحت ذهنی و جسمی اما با قابلیت برنامه ریزی برای اینکه کدوم یکی از دخترا رو واسه عصر بیاره خونه اشون (؟؟!!!) و تازه وقتی آورد چیکارهایی میتونه باهاش بکنه. اوایل فکر میکرد خیلی بچه ی با عرضه ایه ، اما یواش یواش به یه موضوع مهم پی برد : خیلی از دخترایی که به این راحتی باهاش دوست میشدن بخاطر قیافه و تیپ اش بود. این موضوع رو حتی روی پسرها هم امتحان کرده بود . مگه سال قبلش که خوابگاه رفته بود ، اون پسر چشم سبزه خوشگله ، به هر بهانه ایی نمی اومد تو اطاق اشون و صاف میومد روی تخت اش می نشست. حتی دو سه بار هم دستش رو گرفته تو دستش و به بهانه ی : آخیش ! چقدر دستت گرمه ، شروع کرده بود به مالش دستهاش ! تا بار آخر که وقتی با رضا تو اطاق تنها بودن ، پسر چشم سبزه اومده بود و بازم صاف اومد نشست طبقه ی بالا ، روی تخت کنارش. وقتی رضا برای دم کردن چای رفته بود از اطاق بیرون ، پسر چشم سبزه در حالیکه دستش رو گرفته بود ، بطور ناگهانی خم شده بود روی صورتش تا ببوستش !!!! نتیجه ی این اقدام شجاعانه (؟؟) البته برای پسرک نتیجه ای جز یه بینی شکسته بجا نذاشته بود ، چون وقتی اون صورتش رو آورده بود جلو ، در کسری از ثانیه با کله اش کوبیده بود تو بینی طرف ! تا مدتها صدای قرچ شکستن بینی پسر چشم سبزه ، تو گوشش بود ! پسرک از ترس آبروش در حالیکه بینی اش رو با دو دست گرفته بود ، از اطاق دویده بود بیرون ! دو سه دقیقه بعدش رضا با چشمهای گرد شده اومده بود داخل اطاق ، در حالیکه تو یه دستش فلاسک چای بود با دست دیگرش سمتی رو که پسر چشم سبزه رفته بود نشون داده بود و گفته بود:

-         مهران ! چی شد ؟ این پسره خون دماغ شده بود؟

یه لحظه وسوسه ی ریختن آبروی پسرک و قلدر نشون دادن خودش افتاد بجونش ولی پشیمون شد و گفت :

-         آره ! یه دفعه از بینی اش خون راه افتاد و بلند شد رفت...

-         تو چرا کمکش نکردی ؟

-         بهش گفتم ، با سر اشاره کرد که نه !

-         حتما مریضی ، چیزی داره....

-         حتما...

پسرک دو هفته بعد با بینی گچ گرفته برگشت و نه اون و نه خودش هیچی به هیچ کس نگفتن. حتی رضا هم دیگه یادش نبود که این بابا اگر خون دماغ شده چرا بینی اش رو گچ گرفته. رضا که کلا موجود عجیبی بود. حافظه و قدرت مغز در حد یه آمیب ! ولی قلب بزرگ و مهربونی در حد یه دنیا !

پس زیبایی ظاهری و لباسهاش بود که باعث جذب برخی از دخترها میشد. شخصا برای زیبایی اش به خودش امتیازی نمیداد. چون زیبایی حاصل یه امر وراثتی بود و ربطی به اون نداشت . یه امر خدا دادی بود . ولی خب ! لباس پوشیدن که کاملا یه امر سلیقه ای بود رو میشد یه امتیاز بهش داد. از نظر جسمی هم تحفه ای نبود. نه قد بلندی داشت و نه خیلی چارشونه و قوی . یه مرد معمولی بود از نظر هیکل. پس از این نظر هم امتیازی نمیگرفت . ولی خب اون صورت خوبش ، بحد کافی کمکش میکرد که نیازی به چیزای دیگه رو حس نکنه..

از این مقایسه ها و امتیاز دهی ها  ، خنده اش گرفته بود ، دوباره رفت تو فکر بعد از ظهر که به کدوم یکی از دخترها زنگ بزنه و وقتی اومد باهاش چیکار کنه که یه دفعه صدای نخراشیده استاد ریاضی با هدف کاملا صددرصدی خودش ، از جا پروندش :

-         شما ! شما ! خوشگل پسر !(بقیه کلاس : هر هر ! ) خیلی حرفهای من خنده داره؟

-         نه ! نه استاد ! من اصلا به فرمایشاتتون نمی خندیدم...

-         پس به خودم میخندیدی؟

-         نه استاد ! ( این خاطره مربوط به سال 1379 هست ، نه الان که دانشجو ها استاد رو زنده زنده میخورن ) معذرت میخوام..

-         معذرت لازم نیست...یعنی اصلا من به معذرت تو نیازی ندارم.

طعم دهنش تلخ شد.در طول دوران تحصیل اولین بار بود که یه دبیر یا استاد باهاش اینطوری حرف میزد. همیشه درسش خوب بود و از گل نازکتر نشنیده بود. تو دلش یه آشوب کوچیک برپا شد. نگران شد از اینکه این بابا الان میخواد باهاش چیکار کنه.

-         استاد ! واقعا معذرت می خ....(استاد پرید وسط حرفش : )

-         اگر از امتحان هفته ی دیگه کمتر از سه بگیری ، خودت سنگین و رنگین برو ، درست رو حذف کن .فهمیدی؟

خیالش راحت شد که حراست و مدیر گروهی در کار نیست.نفس اش رو که تا حالا حبس کرده بود داد بیرون که :

-         ممنون استاد! چشم ! (و نشست سرجاش )

یه دفعه مثل این بود که دوباره برق گرفته باشتش ، از بغل دستی اش پرسید:

-         محمد ! سه از چند باید بگیرم؟

محمد برگشت نگاهش کرد ، مثل کسی که داره یه محکوم به اعدام رو در آخرین لحظات نگاه میکنه :

-         الاغ ! فکر کردی واسه چی وقتی بهش گفتی ممنون استاد ، چشماش گرد شد ؟ سه از چهار باید بگیری (!!!!) اصلا میدونی الان کجای کتابیم؟ این یارو چی داره درس میده؟

سه از چهار ؟ تقریبا ترم داره تموم میشه و حتی لای کتاب رو هم باز نکرده بود حالا باید هفته ی آینده ، حداقل سه از چهار میگرفت. یه لحظه پیش خودش گفت استاد ! حالا اومده جلوی این دخترا یه قدرت نمایی کرده ، عمرا یادش بمونه که من اسمم چی بوده و قرارمون چی بوده....با این فکر تا آخر کلاس خوش بود ، به محض اینکه فریادهای "خسته نباشید " خلایق بلند شد و استاد گچ رو انداخت پای تخته (آخه چند سالی بود که میگفتن ماژیک های وایت برد سرطان زا هستن ، چند سال قبلش هم میگفتن این گچ ها میره تو ریه بچه ها و استاد ، مرض ریه میگیرن ، حالا دانشگاه بین سرطان و مرض ریه ، آخری رو انتخاب کرده بود که یکمی ارزون تر هم بود ) برگشت سمت کلاس و در حالیکه داشت یه تیکه کاغذ از جیبش درمیاورد و با دست دیگر از جیب بغل کتش خودنویس اش رو بیرون میآورد ، صاف تو چشماش نگاه کرد و گفت:

-         اسم شریفتون ؟

یه لحظه زد به سرش که شروع کنه معذرت خواهی و به اصطلاح خا**یه مالی تا قضیه ختم به خیر بشه ولی یه حس غرور ، یه حس باور داشتن ، یه حسی که بهش میگفت ارزشش رو نداره ، نذاشت. نه بخاطر دخترای کلاس که داشتن نگاهش میکردن یا پسرها که تو دلشون داشتن بهش میخندیدن ، نه ! یه حس خاص بود ، مثل ...مثل حس تسلیم نشدن جلوی هر کس و ناکس ! شایدم یه جور نیاز به ماجراجویی داشت ... نمیدونست ، بهرحال هرچه که بود ، قویتر از ترس و رعب حذف واحد بود ، پس ، اسمش رو گفت و استاد در حالیکه درب خودنویس اش تو دهنش بود ، جویده جویده اسم و فامیل اش رو تکرار کرد ! خیلی مسخره بنظرش اومد ... مگر اینجا مدرسه اس ؟ اصلا گورباباش ! هرچی میخواد بشه ، بشه....

آخرین کلاس امروزش بود ، پس آروم آروم از کنار خیابون حرکت کرد ، منتظر یه تاکسی بود تا برسونتش نزدیک مغازه شوهر خواهرش(عادت نداشت مثل بقیه دانشجو ها با اتوبوس بره !) ..کمی این پا و اون پا کرد ، خبری از تاکسی نبود، یکی هم که از جلوش رد شد ، بقدری تند رانندگی کرد که حتی صداش رو هم نشنید ! اتوبوس دانشگاه نزدیک میشد ، فاصله اش با ایستگاه ده متر بود ، یه جور حس تنوع قوی که گهگاهی تو وجودش شعله میکشید و باعث میشد کارها ، اشخاص و چیزهای مختلف رو امتحان کنه ، باعث شد تصمیم بگیره با سرعت بره سمت ایستگاه. اتوبوس هنوز نرسیده بود. بلیط خرید.( سال 1379 هست ، هنوز چیزی به اسم کارت الکترونیکی بلیط تو این مملکت بوجود نیومده بود !) ...سوار اتوبوس شد و خیلی زود جا خالی شد و تونست بشینه....

نزدیک مرکز شهر، جایی که فروشگاه بزرگ شوهرخواهرش بود ، پیاده شد ، آروم آروم بطرف بساط یه کتابفروش خیابونی که ازش کتابهای ممنوع یا چاپ قدیمی رو میخرید رفت. ایستاد بالای سرش ،کتابفروش وقتی سرش رو بلند کرد ، لبخندی عمیق صورتش رو پر کرد ( رزق امروزش رسیده بود !) گفت:

-         چطوری مهندس ؟

-         چاکرتیم...کتاب جدید چی داری؟

کتابفروش دست کرد تو یه ساک ورزشی و از تو یه نایلون سیاه ، سه چارتا کتاب با جلد های رنگ و رو رفته در آورد :

1984 از جرج ارول ، قلعه ی حیوانات باز هم از ارول ، عایشه بعد از پیغمبر (نویسنده اش رو الان واقعا یادم نیست ! این خاطرات مربوط به 14 سال پیشه ، پس ببخشید !) ، ما چگونه ما شدیم ، از زیبا کلام....کتابفروش اصرار داشت که تمامشون اصل هستن و چاپ هاشون قدیمی و بدون سانسوره... تو دلش خندید ، حداقل میدونست که کار زیبا کلام مال همین چند سال پیشه ، ولی بدش نمیومد یه نگاهی بهش بندازه....پس هر چارتا کتاب رو خرید...قلعه ی حیوانات رو خونده بود ولی امانت داده بود به کسی و طرف خورده بودش ، یه آب هم روش ! دلش میخواست این کتاب رو داشته باشه....

کتابفروش اصرار داشت که کتابها رو بذاره تو پلاستیک سیاه ولی خودش عقیده داشت که اینطوری بیشتر جلب نظر میکنه، پس یه کیسه نایلونی سفید معمولی گرفت ازش و کتابها رو گذاشت داخلش ، از دکه ی روزنامه ی کناری هم یه روزنامه ی (فکر کنم همشهری !) گرفت و انداخت تو کیسه و راه افتاد به سمت فروشگاه شوهرخواهرش..پاتوق همیشگی اش. رابطه ی فوق العاده ی خوبی با شوهرخواهرش داشت ، از تمام کارهاش خبر داشت و باهم خیلی رفیق بودن.

تیزی نگاه یه نفر اذیتش کرد ، کی بود که داشت حین راه رفتن اینطوری براندازش میکرد ، کمی دقیق شد : یه دختر و یه زن (شایدم یه دختر ، شاید خواهرش باشه ) حدود بیست متر جلوتر ازش راه میرفتن ، دخترک با چشمهای مشکی و موهای بلندی که تقریبا به باسن اش میرسد و کاملا از زیر شالش زده بیرون ، مرتب برمی گشت و با خنده نگاهش میکرد ، گهگاهی هم اون خانم همراهش برمیگشت و نگاهش میکرد. براش جالب بنظر اومد. حالا که صید با پای خودش اومده ، چرا که نه؟ سرعتش رو زیاد کرد و جلوتر از اونا خودش رو رسوند به فروشگاه شوهر  خواهرش ، با عجله یه سلامی کرد و کتابها رو گذاشت رو میز انتهای مغازه و برگشت پشت شیشه و زیر تابلوی جمع و جور کوچکی که به شیشه آویزان بود و شماره مغازه رو ذکر کرده بود ایستاد ، این شگرد همیشگی اش بود. با اشاره چشم به دخترها شماره رو میداد و با انگشتهاش ساعت تماس رو نشون میداد.( می پرسید موبایل ؟؟ عزیزم ! سال 1379 ، یه دانشجو موبایل اش کجا بود ؟) ...همین کار رو هم برای دختر چشم سیاه کرد و ساعت 5 عصر رو نشون داد. دخترک بسرعت رو یه تیکه کاغذ (که هنوزم نمیدونم از کجاش درآورد ؟) شماره رو نوشت ، گرچه هم نیازی به نوشتن نداشت ، شماره ی خیلی رندی بود....شوهر خواهرش سریع داستان رو گرفت ، اومد جلوی مغازه و در حالیکه داشت خط نگاهش رو که بدرقه ی دخترک و زن همراهش بود رو نگاه میکرد گفت:

-         یکی دیگه تور کردی؟

-         استغفرالله ! کی ؟ من ؟

فقط امیدوارم کار دست خودت ندی ، یادت باشه ، فقط دوستی !

-         آره بابا !

یه دفعه یادش افتاد به داستان کلاس  ریاضی و گیردادن استاد !!! لعنتی ! اینو کجای دلش باید میذاشت؟

ادامه دارد....

پی نوشت اول : تمام دوستان قدیمی که این نوشته رو خوندن ، مستحق یه خوش آمد گویی هستن...خیلی محبت کردید که اینجا  تشریف آوردید.

پی نوشت دوم : اینا داستان زندگیه یه آدم معمولیه...شاید یه بخشهایی ازش رو نپسندید ولی خب بهرحال هیچ کس نمی تونه ادعا کنه که معصوم و عاری از خطا بوده...ولی نظراتتون رو دوست دارم.

پی نوشت سوم : همونطور که از اسم وبلاگ پیداست ، قراره خاطرات 18 نوزده سالگی تا 33 سالگی رو اینجا بیان کنم....پس صبور باشید...اسامی به دلیل حفظ حریم شخصی تعویض خواهند شد...البته اون بخشهای مهم و کلیدی و جالب و عبرت آموز زندگی درج خواهد شد نه اینکه بخوام همه اش رو بگم ، چون دلیلی هم نداره...

پی نوشت چهارم : هرکس که لازم بوده خودم بهش لینک اینجا رو دادم ، پس لطفا ، خواهشا به هیچکس ، به هیچکس از بچه های وبلاگ قدیم لینک اینجا رو ندید وگرنه دوباره مجبور میشم به جابجایی....

پی نوشت پنجم: دوستانی که مایل هستن اینجا رو لینک کنن ، فعلا ، بمدت یک ماه از لینک کردن اینجا خودداری کنن ، تا اون نخاله های وبلاگ قبلی بیخیال بشن...منهم وقتی میخوام براتون کامنت بذارم ، با اسم مهران و بدون لینک اینجا میذارم...


آآرآآآیسنبشسنمتبنمسیشتبنمتشسینمبتشسم