10.

هنوز بوی عطرش رو میشد تو اطاق حس کرد. بوی شیرین عطری که با بوی و**یسکی قاطی شده بود. سرش گرم شده بود. بنظرش میرسید که هنوز الناز تو اطاقه و داره حرف میزنه. سنگینی نگاه های الناز رو هم هنوز حس میکرد. چند بار چشمهاش رو از روی پوست سفید سینه و پاهای الناز دزدیده بود ؟ نمی دونست. ولی این رو میدونست که خوب مقاومت کرده بود. مدتها بود که م**ش*روب نخورده بود  و به اصطلاح بدنش پاک بود ، الناز اومده بود با یه بطری و*یسکی خوب و دعوت به نوشیدن بعنوان آخرین خواهش دوستانه ، شایدم عاشقانه. مردد مانده بود . نوشیدن رو همیشه بخاطر رها شدن اش دوست داشت و صحبتهای خوب و گرم بعدش . بهمین خاطر بیشتر از خود نوشیدنی ، همراه نوشیدن براش مهم بود. سوگند بعد از نوشیدن همیشه  یه بد مست بی ادب بود و تنها کاری که بعد از نوشیدن زیاد و بی حد و اندازه ازش برمیومد ، یا س**ک*س بود یا بالا آوردن یا خوابیدن . اونم نه خوابیدنی که تو بشینی و از دیدنش تو خواب لذت ببری ، نه ! از اون خوابیدنهایی که ..... ولش کن !

حالا الناز بود و لیوانهایی که صدای تیک ظریف بهم خوردنشان ، باعث میشد کمی سکوت کنند و بعدش دوباره صحبتهاشون رو پی بگیرن. از همه جا ، از همه چیز ولی نه از همه کس ! دلیلی نداشت که بخوان از کسی صحبت کنن ، دلیلی نداشت بخوان زندگی کسی رو بریزن وسط ، قطعه قطعه اش کنن و دوباره سرهمش کنن. چه دلیلی داشت که مهران بخواد از همسرش بد بگه و چه دلیلی داشت که الناز بخواد دوباره بگه که عاشقشه و دوستش داره. نه بخاطر اینکه مثلا کارش تو تختخواب خوبه یا بخاطر اینکه خوب بهش پول میده یا اینکه از نظرش اون یه طناب نجاته واسه فرار از خونه ی پدری . نه ! الناز همینطوری خواسته بودش. حتی با اینکه میدونست رسیدن بهش محاله. حالا رسیدن رو چی معنی کنی ، بماند. برای مهران رسیدن فقط به کلمه ی ازدواج ختم نمیشد. لفظ رسیدن فقط به تختخواب خلاصه نمیشد. گرچه که س*کس عاشقانه رو بزرگترین لذت دنیا میدونست ولی نمیتونست رسیدن رو تو یه ترکیب یک متر و نیم در دو متری رنگی از چوب و پارچه و پنبه ، زیر دو تا پتو خلاصه کنه ! شاید رسیدن رو باید برای هر رابطه ای تعریف کرد . مثلا برای یه عشق یکطرفه ، رسیدن میشه ، اطلاع معشوق از عشق ، عاشق و جواب مثبت به اظهار عشق . یعنی یه جورایی دو طرفه کردن یه جاده ی یه طرفه.....شایدم مثلا باید....؟؟!!

 دیگه خیلی داشت نشخوار فکری میکرد . از جاش بلند شد که آبی بصورتش بزنه و بشینه پای کارهاش..وارد دستشویی شد ، شیرآب رو باز کرد و کف دو دستش رو پر از آب کرد ، خم شد روی کاسه ی چینی سفید دستشویی و صورتش رو توی آب جمع شده تو دستهاش نگه داشت. آب سرد بود و کمی سرحالش آورد. وقتی سرش رو بالا آورد ، روی لبه ی آینه ی دستشویی کنار لیوان مسواک و خمیر دندونش ، یه بسته ی مکعب شکل کوچیک که یه پاپیون قرمز روش خورده بود توجه اش رو جلب کرد !

یادش نمیومد این بسته رو اینجا گذاشته باشه یا اصلا این بسته مال کی بوده. شاید مال شایان بوده باشه ولی کسی از دوستای شایان نبود که بخواد بیاد اینجا و بهش کادو بده و تازه اونم بزاره رو آینه دستشویی. یه لحظه مردد بسته رو نگاه کرد. یه دفعه یادش اومد که قبل از اومدن الناز ، خودش دستشویی رو تمیز کرده بود و حتی روی آینه و لبه ی آینه رو هم یه دستمال کشیده بود و خوب تمیزش کرده بود و اونموقع خبری از این بسته نبود .پس کار الناز بوده ! چرا بسته رو به خودش نداده ؟ چون مطمئن بوده که مهران ردش میکنه و امکان نداره ازش چیزی قبول کنه. بعضی وقتها یادگاری هاست که آتش زیر خاکستر رو روشن میکنه ، بعضی وقتها یادگاری هاست که بغض ات رو باز میکنه .

پاهاش رو انداخت روی میز ، فرو رفت تو چرم صندلی ، بسته ی مکعبی شکل با روبان قرمزش تو دستش سنگینی میکرد. وزن بسته چیزی نبود ، وزن محبت پشت بسته براش سنگین بود. احساسی که مثل ماشین توی یه جاده ی یه طرفه داشت شتاب میگرفت و راننده میدونست که پل سرراهش مدتهاست شکسته و ریخته . یعنی ته کار ، درّه بود !

صدای زنگ تلفن از جا پروندش. فیروز بود ، یکی از همکلاسی ها که گهگاه سری بهشون میزد و اغلب تو دانشگاه باهم بودن.یه پسر خوب، خنده رو و خواستنی .با سادگی خاص اهالی شهرهای کوچیک و طنزهای گفتاری که چاشنی اش لهجه ی محلیه فیروز بود.بعد از احوالپرسی های معمول فیروز گفت:

-         فکر میکنی بتونی از عهده ی طراحی یه سوله ی صنعتی بر بیای ؟

-         شاید ... چطور؟

-         من میتونم کار طراحی اش رو بگیرم ولی طراحی اش رو نمی تونم انجام بدم.میتونی انجامش بدی تا کار رو بگیرم؟

کمی مردد بود ، ولی یه چیز رو میدونست ، این طراحی بقدری براش مشغله ی ذهنی درست میکرد که میتونست ساعتهای متوالی از روز رو به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکند و جدای از درآمدی که این طراحی داشت ، محک خوبی بود برای حاصل مطالعات گسترده ای که در این زمینه داشت. پس گفت :

-         فقط یه مساله باقی می مونه . مهر نظام مهندسی اش رو چیکار کنیم؟

-         میدم پسر داییم مهر بزنه. اون حله. تو فقط بگو انجامش میدی یا نه؟

-         آره. هستم.

گوشی رو که گذاشت ، اضطراب سرتاپای وجودش رو گرفت : برای چی همچین کاری رو قبول کردی؟ مگر تا حالا سوله طراحی کردی که اینقدر به خودت مطمئنی ؟ مگر تو دانشگاه چیزی بهت در این مورد درس دادن ؟ به چی تکیه کردی ؟ به این هفت هشت جلد کتاب طراحی اضافه ای که خودت خوندی ؟ اصلا تو بلدی اتصالات پیچ مهره ای طراحی کنی؟ اگر طرف سوله رو ساخت و سازه ایستا نبود آوار شد رو سر ملت چی ؟

چند بار رفت سمت تلفن که به فیروز زنگ بزنه و انصرافش رو بهش اعلام کنه ولی خود درگیری مانع میشد : اینهمه زحمت کشیدی و کتابهای سنگین اضافه بر مباحث درسی ات خوندی ، واسه چی پس ؟ اینهمه یادداشت برداری کردی از کتابها واسه کی ؟ تمام مثالها و مسئله های کتابهایی رو که خوندی بارها و بارها خودت حل کردی واسه همین وقتها دیگه. از چی میترسی؟ نهایتش اینه که اگر احساس کردی از کارت راضی نیستی ، اصلا دفترچه ی محاسبات رو ارائه نمیدی و میگی نتونستم آقا !

اما... اما .... یه دانشجوی مقطع کارشناسی عمران نهایت طراحی اش میشه پروژه درس فولاد و بتن اش که میشه یه ساختمون ساده ی 4 طبقه ! نه یه سوله ی صنعتی ... عجب غلطی کرده بود ها ! نباید اینطوری شیرجه میزد تو کاری به این سنگینی ...

توانایی تحمل مسئولیت و عواقب ناشی از محاسبات اشتباه تو این کار رو نداشت....

سریع گوشی تلفن رو برداشت و شماره ی خونه ی فیروز رو گرفت. چند تا بوق آزاد ، که براش به اندازه ی یه عمر طول کشید ، صدای  یه مرد که در ثانیه ی اول خوشحالش کرد ولی زیاد طولی نکشید که فهمید همخونه ی فیروز داره بهش میگه که فیروز رفته بیرون و گفته شب هم نمیاد. کجا رفته ؟ نمی دونست.

وقتی تلفن رو قطع کرد ، شروع کرد به دلداری دادن خودش : شاید فیروز داره میاد اینجا تا شام رو پیش هم بخوریم و شب هم بمونه، وقتی اومد بهش میگم که قبول نمی کنم و خودم رو راحت میکنم. تازه اگر هم شب نیومد اینجا ، فردا پیداش میکنم و بهش میگم که نمی تونم انجامش بدم و خلاص ....

با این فکر آروم شد. تلفن رو برداشت و به سوگند زنگ زد . بعد  از احوالپرسی های معمول ، ماجرا رو بهش گفت. طبق انتظارش سوگند بهش گفت که اصلا نباید وارد همچین کاری میشده و اگر کار رو خراب میکرده ، چطوری میخواسته ضررهای ریالی کار رو جبران کنه ؟ لطف کنه و دیگه از این ریسک های تخماتیک (دقیقا همین اصطلاح !) نکنه !...وقتی گوشی رو گذاشت ، به فکر فرو رفت که چرا همیشه صحبت هاشون با سوگند حول سه محور : پول ، س**ک*س و "الان کجایی" می چرخه ؟ واقعا حرف دیگه ای نداشتن که با هم بزنن؟ یعنی ازدواج اینقدر زود عشق رو مستهلک میکنه؟ یعنی وجودش ، احساساتش و افکارش اینقدر بی اهمیته برای سوگند ؟ یا اینقدر بی ارزش هستن که باید در آخرین مراتب اولویت قرار بگیرن ؟ یعنی اصلا مهم نیستن ؟ آیا زوج های دیگه هم همینطور هستن ؟ آیا انتظار بیجایی داشت از سوگند ؟ یادش نمیومد که سوگند   آخرین بار کی  از احساسش ، دیدش به وقایع و سایر موارد باهاش صحبت کرده بود ؟ اصلا صحبت کرده بود ؟ اصلا به این چیزا فکر میکرد ؟

یه چیز رو میدونست : وقتی میگفت وای چه برف قشنگی ، سوگند میگفت : اووف ! چقدر هوا سرده ! باید یه پالتوی جدید بگیرم. وقتی میگفت سوگند فلان کتاب رو بخون ، جواب میداد : تو هنوز نمیدونی من وقتی کتاب میخونم سرم درد میگیره ! وقتی بهش میگفت شاید چشمات ضعیفه ! برو دکتر ! میگفت : نه ! کلا از کتاب بدم میاد ! (یعنی واقعا میشه کسی باشه که از کتاب بدش بیاد ؟؟؟ ) .... وقتی احساس خودش رو با سوگند مقایسه میکرد ، میدید که داره یه حس تعلق خاطر رو با یه حس تصاحب قوی ، مقایسه میکنه ! هیچوقت این دو تا کنار هم جمع شدنی نبودن ! تصاحب شامل همه چیز بود : کجایی؟ چیکار میکنی ؟ چرا این کار رو میکنی ؟ حق نداری اون کار رو بکنی و در نهایت : من همسرتم و در تاریک ترین و خصوصی ترین زوایای ذهن و قلبت هم باید سرک بکشم و ازش مطلع باشم . یعنی سوگند شکاک بود ؟ بهش شک داشت ؟ ولی....میشه با یه آدم شکاک زندگی کرد؟

تلفن که زنگ خورد ، خوشحال شد : حتما فیروز بوده که پیغامش رو از همخونه اش گرفته و بهش زنگ زده !.... ولی اشتباه میکرد : الناز بود !

پرسید :

-         هدیه ات رو باز کردی ؟

-         نه هنوز! چرا این کار رو کردی ؟ چرا اونجا گذاشتیش ؟ نمی گی میفتاد تو توالت و هدیه ات به گه کشیده می شد؟ (خندیدن ، جفتشون ، سرخوش و بی غل و غش ! چقدر این خنده ها میچسبید ! بدون هیچ دلخوری یا انتظار خاصی )

-         دلم میخواست یه یادگاری کوچیک ازم داشته باشی...همین ....چون میدونستم قبول نمیکنی گذاشتمش همونجا که مجبور شی برش داری...

-         لطف کردی ! واقعا ممنونم !

-         حالا چرا بازش نکردی ؟ نکنه میخوای پسش بدی بهم ؟

-         نه ! حقیقتش یه ماجرایی پیش اومده که حسابی ذهنم رو درگیر کرده بود و تا همین چند دقیقه پیش مشغولش بودم.

-         میشه بپرسم چه ماجرایی؟ البته اگر دوست داری بگو...

جریان رو کامل براش تعریف کرد. فقط قسمت سوگند و نظر مخالفش رو نگفت براش. دلش نمیخواست از همسرش بدگویی کنه. احساس میکرد اگر سوگند اخلاق بدی داره باید مثل یه راز بین خودش و سوگند باقی بمونه. بالاخره هرچی باشه اونا باهم تشکیل یه خانواده رو میدادن.صدای جیغ اعتراض گونه ی الناز از جا پروندش :

-         دیوونه ! چرا کنسل اش کردی ؟ این بهترین فرصت واسه توئه ! تو از پسش برمیای !

-         هنوز که کنسل اش نکردم ولی الناز جان میدونی چقدر این کار سخته ؟ گند میزنم و آبروی خودم و فیروز و پسر دایی اش رو میبرم.کار من نیست.

-         خفه شو ! دقیقا چون کارش سخته ، کار توئه ! پسر عموی من هم مثلا داره عمران میخونه ، یه دونه از کتابهایی که تو قفسه ی کتابهای تو هست ، اون نداره. حتی اسمشون رو هم نشنیده . تو اینهمه زحمت کشیدی و وقت و انرژی گذاشتی پای این مباحث . الان وقت استفاده از اونهمه زحمته. من مطمئنم که میتونی انجامش بدی.

-         ممنونم که اینقدر من رو قبول داری ولی میدونی اگر اشتباهی تو محاسباتش بشه ، چی میشه ؟ کلی پول و هزینه ی ساخت از بین میره...بچه بازی نیست که بعدش بیای بگی ای وای ! ببخشید اشتباه کردم!

-         بله ! بچه بازی نیست ! اگر بچه بازی بود که به تو نمیدادن ! تو آدم کارهای بزرگی ! ...(یه لحظه مکث کرد ، مثل این بود که داشت فکر میکرد ) ...ببین ! من چند دقیقه دیگه بهت زنگ میزنم ...هیچ کاری نکن تا من بهت زنگ بزنم ..اصلا جواب تلفن رو هم نده...باشه ؟ قول میدی ؟

-         میخوای چیکار کنی ؟

-         خواهش کردم مهران ! لطفا هیچ کاری نکن تا من دوباره باهات تماس بگیرم.قول میدی؟ خواهش میکنم ازت ...

انرژی و شور و شوق تو صداش موج میزد. مثل این بود که خودش قراره مهندس محاسب بشه. خودش قراره این کار رو انجام بده و از نتیجه اش لذت ببره. در مقابل همچین آدمی چیکار میتونید بکنید ؟

-         باشه ! قول میدم هیچ کاری نکنم تا تو زنگ بزنی دوباره. خوبه ؟

-         فدای تو بشم ! مرسی..فعلا بای....

-         خدا نگهدار...

طبق معمول : ادامه دارد ....

پی نوشت اول :

در پاسخ دوستی که گفته بود : کاش از اول اینهمه دختر تو زندگی اتون راه نمیداد که ....

دوست عزیز ! من اگر کسی رو تو زندگیم راه دادم ، بعنوان یه دوست ساده راه دادم. مثل دوستی دو تا پسر باهم ، یا دوستی دو تا دختر باهم. یعنی ورای مرزهای جنسیت ، ورای مرزهای تن ...خواستم که دوست باشیم. نه دوست *دختر یا دوست *پسر...در ضمن اگر حین مرور این وبلاگ سوالی براتون پیش اومد که چرا آدمها بعد از ورود به زندگی این بابا ، بهش وابسته ی عاطفی میشدن ، دلیلش خیلی ساده اس : شکم و زیرشکم به ترتیب آخرین و یکی مونده به آخرین اولویتهای زندگیم بودن. تو یه رابطه ی دوستی هیچوقت دنبال بردن طرف به تختخواب نبودم . همیشه روح و روان و احساسات دوستم رو دیدم و همیشه شنونده ی حرفهاش بودم و تلاش کردم از دردهاش کم کنم ، بی هیچ چشمداشتی کمکش کنم ، بی هیچ هوسی در آغوش بگیرمش و بی هیچ قصدی حتی ببوسمش....همین چیزها باعث میشه که محبت و احساسی بوجود بیاد که بعضی وقتها شدت گرفت ، بعضی وقتها در نطفه خفه شد ، بعضی وقتها مسیر زندگیم رو عوض کرد و بعضی وقتها زخم شد ، ضربه زد و خاطراتش موند.... همین...

پی نوشت دوم : برای بار آخر بگم : اگر اینجا تعریفی از مهران میخونید ، اولا در حالت نقل قول از دیگرانه ( خود شیفته نیستم ، چون میدونم عددی نیستم ) دوما در مقابل یک تعریف ،حداقل سه چهار تا انتقاد جدی و عیب و ایراد براتون لیست میشه . پس لطفا نگید که این بابا چقدر سر خودش معطله !

پی نوشت سوم : موهبتهای خداوند همیشه یه شکل و یه جور نیستن ، بعضی وقتها پوله ، بعضی وقتها موفقیت تحصیلی یا کاریه ،بعضی وقتها سلامتیه، بعضی وقتها یه عشقه و بعضی وقتها یه دوست خوبه.

پی نوشت چهارم : این متن بدون ویرایش و فقط با یکبار تایپ اینجا گذاشته شده ، پیشاپیش بابت اشتباهات تایپی و نگارشی احتمالی عذرخواهی میکنم....(خودتون درستش کنید دیگه !)

نظرات 14 + ارسال نظر
صاد سه‌شنبه 23 دی 1393 ساعت 16:27

لطفا/زود/برگرد!
مقطع و با تاکید بخون! حتی خواهشم رو!

Santamariya سه‌شنبه 16 دی 1393 ساعت 14:58 http://moalagh-dar-hava.blogfa.com

ممنون که خوندید منم خوندمتون البته فقط پست آخر رو.

مرسی....

آیبک شنبه 13 دی 1393 ساعت 01:17 http://http:/

راستش من هم چون مرتب نمی خونمت گاهی بین این همه اسم دختر جدید گم می شم.

شما جات محفوظه...خیالت راحت..

ulduz جمعه 12 دی 1393 ساعت 15:17 http://derakht-e-sib.persianblog.ir/

انگیزه های درونی رو از دست دادی انگیزه های بیرونی رو بچسب این همه آدم منتظرن بنویسی

بله...درست میگی...

نفس جمعه 12 دی 1393 ساعت 10:25

سلام
میدونم اینکه بخواید بنویسید ولی وقتی دست به قلم میشید و لحظه نوشتن میرسه ، نتونید ، چه حسی داره
شما هم سخت نگیرید، شاید الان موقعش نباشه برای ادامه یکم صبر کنید ولی با انرژی برگردید
درضمن ، انگیزه بالاتر از این که این همه تعداد رو مشتاق نگه داشتید ?
فقط امیدوار بودم این همه تاخیر برای نوشتنون ، بعلت وجود مشکلی نباشه ، که نیست و مشکل عدم انگیزس
اونم جور میشه

مرسی ... فقط همین رو میتونم بگم...

شیدا پنج‌شنبه 11 دی 1393 ساعت 01:11 http://sheyda56nc

مهران جان داری بیرنگ میشیا نمیگی تو این شلوغی روزگار سررشته داستان از دستمون در میره...کاری از ما برمیاد جهت اوردن انگیزه که باعث بشه زودتر ادامه بدی ؟!!!!

هرکاری میکنم نمی تونم بقیه اشو بنویسم ، باورت میشه شیدا ؟ تا حالا اینطوری نشده بودم...اصلا درجا میزنم وقت نوشتن...احساس میکنم دارم وقت بقیه رو میگیرم ، اون انگیزه ی اول که باعث شد اینجا رو بنویسم ، اون فکری که میگفت حتی اگر یه نفر ، یه نفر هم از این سرگذشت عبرت بگیره و طعمه ی گرگها نشه واسم کافیه ، الان رنگ باخته...

نرگس دوشنبه 8 دی 1393 ساعت 21:40

سلام
خواننده های خاموش هم میتونن تقاضا کنن دوباره بنویسین؟
منتظریم :)

تلاله دوشنبه 8 دی 1393 ساعت 10:02

من بین دوستان نیستم که

آدرست رو عوض کرده بودی خب ! آدرس جدید رو که الان دادی ، لینک میکنم....چشم...

شیدا شنبه 6 دی 1393 ساعت 09:41 http://sheyda56nc

سلام مهران .اونجوری که شما گفتی کم رنگ , با عجله اومدم فکر کردم چند قسمت داستان و از دست دادم ...ولی دیدم اینجا هم همچین پررنگ پررنگ نبوده هااااااا. ما منتظریم

انگیزه....انگیزه......انگیزه نیست....

باران جمعه 28 آذر 1393 ساعت 20:46

از اول همه ی نوشته هاتون خوندم...
کاش "پسر" من هم می تونست برام روشن کنه این روز های تیره و تارم...

خوبه که شما خودتون می شناسید و می نویسید. سی و سال زندگی و چکیده ای که ازین ببعد من هم می خونمشون...

کاش....

هنوز خیلی مونده تا خودم رو بشناسم...

مرسی که میخونید...

باران جمعه 28 آذر 1393 ساعت 19:57

اون کامنت عصبانیتون تو وب عالیجناب اشک منو درآورد...
مثله یه شوک بزرگ.
بعد دو سال هنوز نفهمیدم من اون خر اولیم با خر دیگه ای برای فراموش کردن اون اولی...
منی که هیچکسی تا قبلش تو زندگیم نبود سختمه این همه فکر و خیال از سالها و اتفاقاتی که نبودم اما نتیجش شده موهای سفید پسر بیست و شیش ساله ی روبروم.
سختمه سخت گیری هایی که هیچوقت فک نمی کردم حتی یک لحظه مورد شک و تعصب بی مورد بشم.
سخته آیندم گیر کرده باشه به گذشته ای که میگه تموم شده اما منم که می بینم اثراش مونده.
سخته ادامه ی راهی که از اول برا اثبات حرف های فلان و بهمان شروع شده.
سخته... سخت...

وای .... ما که راهمون رو بر اساس جستجوی عشق افلاطونیمون شروع کردیم ، آخر و عاقبتمون این شد ، شما چی داری میکشی که میخوای حرف این و اون رو اثبات کنی....خدا صبرت بده.....

شیدا جمعه 28 آذر 1393 ساعت 03:22 http://sheyda56nc

دوستیهای فراجنسیتی ,خیلی هم خوب و عاااالیه.خیلی هم مشتاق هستم یه همچین دوستی های باشه. ....ولی واقعیتش اینه که نمیشه , یا درگیر میشی یا درگیرت میشن...واقعا چرا اینجوری میشه...

بله... ولی وقتی خواسته های قلبیت مثل میزان احساسات ، توجه کافی، هم صحبتی ، تشابه طرز تفکر و سایر موارد رو می بینی ، وقتی احساس تنهایی میکنی و تنهایی ات توسط " او " پر میشه ، داستان از یه دوستی ساده میگذره و ......

نفس چهارشنبه 26 آذر 1393 ساعت 22:39

من که متوجه اشتباه تایپی نشدم ...
:)

گیتا چهارشنبه 26 آذر 1393 ساعت 20:59 http://not-found.persianblog.ir

غلط املایی نداشتی شما یا اگه داشتی هم من متوجه نشدم چون خودم سرشار از غلط املایی می باشم! در جریانی که!؟ :دی
دوستی های بی چشمداشت رو دوست دارم! خیلی! حتی مطمئنم وقتی با جنس مخالفت همچین دوستی داشته باشی خیلی خیلی بهتره و تو شاد ترین حالت ممکن میگذره! چون میدونی همیشه یکی هست که کنارته! یکی هست که بی چشمداشت میتونی روش حساب کنی و میدونی تهش به هیچ پیشنهادی ختم نمیشه و تو آروم کردن هم تو هر شرایطی موفق میشین و گاها خب ممکنه علاقه ای هم بوجود بیاد ! همیشه یک استثناعاتی هم هست دیگه! مثل آقای میم که تو زندگی من به عنوان بهترین دوست بود! دوستی که تو هر شرایطی مثل دوتا دوست کنار هم بودیم!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.