4.

اولین دستمزدش ! چه حس خوبی داشت ! یه بار دیگه چک رو نگاه کرد : مبلغ هم چندان پایین نبود ! حاصل چهار ماه و نیم کارش بود ! کار نیمه وقت ! که بخاطرش مجبور شده بود با خیلی ها بجنگه ! از پدر و مادرش بگیر تا درسهاش که حالا بخاطر سوگند ، جدی تر دنبالشون میکرد و مجبور بود خیلی بیشتر از قبل وقت بذاره. البته شبها . چون روزها یا سرکلاس بود یا دفتر کیوانی در حال کار . سخت بود ولی به حسی که به سوگند داشت میارزید. کمی زیر چشمهاش گود افتاده بود ولی مهم نبود.

کیوانی ازش خداحافظی کرد و رفت . تو این مدت ضمن رفتاری که ازش دیده بود و با تحقیقاتی که کرده بود اینقدر دیگه بهش اطمینان داشت که کلید های دفتر رو بهش بده. کیفش رو برداشت. هنوز چک دستمزدش تو دستش بود. فردا باید میرفت پاسش میکرد. نمی دونست با پولش چیکار باید بکنه. فکر کرد که اصلا برای چی اومده سر کار ؟ برای اینکه بتونه ادعای استقلال کنه. خب ! این پول به اندازه ی حقوق دو سه ماه بابای سوگند بود ! یعنی میتونست اگر بچسبه به کار خودش و سوگند رو اداره کنه؟ شاید میتونست. ولی اینطوری دوست نداشت. میدونست خانواده اش مخالف سوگند هستن. اینو وقتی که داستان سوگند به گوش مادرش رسیده بود و عکس العمل اش رو دیده بود فهمیده بود. البته مادرش به اینهمه بسنده نکرده بود و یه ملاقات زنونه با سوگند و مادرش وخواهر خودش ترتیب دادند که نتیجه ای جز مخالفت نداشت. حالا این جنگ پنهان دو سه ماهی بود که جریان داشت و کار کردن مهران هم جزو ارکان این جنگ محسوب میشد.

نفس عمیقی کشید. میدونست که راه زیادی تا رسیدن به یه زندگی مشترک با سوگند داره. راه زیاد و سخت و پرپیچ و خم. تصمیم گرفت با یه بخشی از این پول برای سوگند یه هدیه ی خوب بخره و مابقی اش رو بریزه تو یه حساب پس انداز تا در زمان لازم ازش استفاده کنه.

برگ چک رو چند تا زد ، مثل کسی که میترسه ازش بدزدن اش یا به ماهیت اش پی ببرن.کیف پولش رو باز کرد تا چک تاخورده رو بذاره توی درز کناری کیف چرم اش، وقتی داشت چک رو بزور توی درز کناری کیف پولش جا میداد ، یه دفعه یه دستمال کاغذی از کنار انگشتهاش لیز خورد و افتاد روی زمین. سریع خم شد و دستمال رو از روی زمین برداشت. بازش کرد ، داخلش یه دستمال دیگه بود. دستمالی که نشون میداد یه روزی سوگند ب**کا**رت داشته ولی حالا دیگه نداره. همش مربوط بود به اون روز لعنتی ! همون روزی که سوگند اومد روی بدنش نشست. اصلا یادش نمیاد که چی شد !!! ولی میدونست که حالا دیگه مسئوله ! در مقابل زندگی این دختر مسئوله..چه تقصیر خودش باشه ، چه تقصیر سوگند !...هروقت خسته میشد ، هرجا کم میآورد ، یه نگاه یواشکی به این دستمال مینداخت. بعد از اون روز چندین و چند بار س**ک*س کرده بودن و خب معلومه دیگه ! کامله کامل بوده ! دستمال رو تا کرد و گذاشت داخل دستمال اول و اون رو هم بدقت تا کرد ، فشار داد و گذاشتش جوف کیف پولش...چک تاخورده هم کنار همون دستمال تاخورده....کامپیوترها رو چک کرد ، پرینتر رو خاموش کرد و پشت سرش چراغها رو...

**

-         حساب به نام خودت باز نکن مهران ! به اسم من باز می کنیم و هر چقدر که درآمد داشتی میریزیم تو اون حساب .

-         چرا به نام خودم باز نکنم سوگند جان ؟

-         آخه تو ولخرجی (؟؟!!!!) میترسم دست بزنی به پولهامون !!

یادش نمیومد که ولخرجی کرده باشه ، بخصوص تو این چند وقت اخیر ، ولی اگر سوگند اینطوری خوشحال میشه ، باشه ! میریزم به یه حساب که به نام خودش باشه.پس گفت:

-         باشه عزیزم ! فردا صبح ساعت 9 بیا بانک صادرات سر فکله و شناسنامه و کپی هاش و مابقی مدارک ات رو هم بیار ، یه حساب باز کن ، منم تا تو کارهاش رو میکنی ، چک رو پاس میکنم و از بانک ملی میام اونجا...

-         باشه! بوس بوس !

برف دوباره داشت شروع میشد ، نمی دونست این چندمین برف امساله ...ولی بازهم ازش لذت میبرد....دونه های برف آروم میرقصیدن ، دنبال کردنشون باعث میشد یکم سرگیجه بگیری.مثل سرگیجه ای که بعضی وقتها فکر کردن به سوگند و کارها و حرفاش باعثش میشد.....

پی نوشت : کوتاه نوشتیم دیگه....ادامه دارد....یعنی زندگی ادامه دارد...اینا که خاطراتن جای خود....

نظرات 6 + ارسال نظر
نفس سه‌شنبه 25 آذر 1393 ساعت 00:41

حق با شماست...ولی شما قدرت و تواناییتون به خودتون دست کم ثابت شده بود...
اینکه اینقدر به یه نفر اعتماد کنید و اولین چیزیایی ک خودتون بدست اوردین که جزو شیرین ترین حس ها محسوب میشه رو ، دو دستی تقدیم به کسی کنید ...واقعا تعجب آور و کمی هم تاسف آوره...
چرا به این فکر نکردین که یک درصد سوگند هم جزو گرگ های جامعه باشه ...نمیدونم
اینم بگم که هنوز فرصت نشد کامل بخونم..شاید سوگند در پایان ثابت بشه که از دسته خوب آدمها بوده و لایق اعتماد بود

اگر با این وبلاگ باقی بمونید و اگر بتونم ادامه بدم ، یه جایی میرسه که از شدت اعتمادی که به یه نفر میکنم و مسیر زندگیم رو به گند میکشه احتمالا سرتون رو به میز می کوبید.....

نفس یکشنبه 23 آذر 1393 ساعت 22:14

چیزی که تا الان از مهران داستان فهمیدم...
اینکه صفات خوبی داره ولی خودشو باور نداشت

کدوم یکی از هم سن و سالهای من خودشون رو باور داشتن ؟ پدر و مادر کدوممون به ما این حس رو میدادن که " تو میتونی " ؟
نه دوست عزیز ! فقط ما بودیم و جامعه ی کثیف و گرگهایی که پدر و مادرهاشون درنده بودن رو بهشون یاد داده بودن....همین...

شیدا دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 02:12 http://sheyda56nc

زندگی ادامه داره ...ولی گاهی اوقات این خاطرات که میتونه زمینگیرت کنه...

بله ولی باید ازشون درس گرفت و گذاشت و گذشت.....ما به خاطراتمون قدرت میدیم وگرنه اونا قدرتی ندارن....

نرگس شنبه 8 آذر 1393 ساعت 11:10

سلام خوبید؟ کم پیدائید؟ کم کم داشتم نگران می شدم

سلام...مرسی...هستم ولی حوصله ی نوشتن ندارم...ولی تلاش میکنم یه بخش دیگه بنویسم

مهرنوش جمعه 7 آذر 1393 ساعت 23:42

فکر کنم همه اینقدر از دستت حرص خوردن حاضر نشدن نظر بدن!

دقیقا...سابقه نداشته ، پستی بذارم و کسی کامنت نذاره...

گیتا چهارشنبه 5 آذر 1393 ساعت 19:54 http://not-found.persianblog.ir

اولین دستمزد خیلی خوبه...

آره...خیلی مزه میده ولی به شرطی که بتونی حداقل یه چیزی واسه خودت باهاش بخری نه اینکه کامل بدیش دست یکی دیگه و اونم .....ولش کن...چیزی که زیاده پول....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.