7.

این صدا رو دوست داشت.  یه صدایی بین خش خش و خرت خرت ! صدای پاهاش روی برف تازه باریده که تا قوزک بوتهای چرم مشکی اش میرسید رو دوست داشت. سردش نبود. کاپشن بلند گرم ، کلاه ، شال گردن ، دستکش خز دار و بوتهای ضد آب ، کمکش میکردن که از برف انبار شده روی زمین و برفی که هنوز داشت میبارید ، فقط لذت ببرد. ساعت دو و نیم صبحه. هیچکس تو خیابونا نیست. حتی اگر دلش میخواست میتونست وسط خیابون هم راه بره ولی چون قطر برف وسط خیابون بخاطر گرمای آفتاب که در طول روز روی آسفالت تابیده بود و آسفالت رو گرم کرده بود ، کمتر بود و بالاخره گهگداری ماشین یا موتوری رد میشد و در نهایت  اون باکره گی و دست نخوردگی برف پیاده رو ها رو نداشت .ترجیح میداد از پیاده رو بره. از دور شعاع نور لامپهای یه مغازه با برف روی پیاده رو و تاریکی شب یک ذوزنقه درست کرده بود. میدونست فروشگاه کیه . تنها سوپرمارکت شبانه روزی این شهر نسبتا کوچیک بود. قدمهاش رو با طمانینه بیشتری میذاشت روی برفها  تا اون صدای مخصوص عمیق تر بگوش برسه. دلش میخواست با ترکیب این صدا و سکوت سنگین و شبانه ی خیابون ، صدای فریادها و توهین های سوگند رو از تو سرش بیرون کنه.

هرچقدر فکر میکرد نمیفهمید که سوگند چرا باید اینقدر به اسم برادر الهه و در حقیقت به خود الهه حساس باشه. اون که چیزی نمیدونست. اصلا کسی چیزی در مورد این علاقه نمی دونست. هیچ وقت علنی نشده بود و هیچ وقت ، هیچ کس  چیزی در این مورد نمی دونست. یه راز بود . بین خودش و خدا . نگاهی به آسمون انداخت ، نمیدونست چرا هروقت با خدا کار داشت به آسمون باید نگاه میکرد ؟ یعنی سوگند از کجا این موضوع رو فهمیده بود ؟ اصلا چی شنیده بود؟ وقتی کسی چیزی نمیدونه ، چطوری میتونه به سوگند چیزی بگه؟

اون روز عصر ، طبق قرار دو روز پیش ، ایمان و شریکش یک ربع بعد از پنج به دفتر رسیدن . مهران همه رو به هم معرفی کرد و وقتی همه نشستن ، رفت تو آبدارخانه و چند تا چایی ریخت ، گذاشت تو سینی ، یه ظرف شیرینی هم که اغلب تو یخچال کیوانی بود ، برداشت ، مرتبش کرد و آورد تو اطاق کنفرانس. این ریزه کاریها ، کامل بودن پذیرایی و مرتب و منظم بودنها ، خیلی براش مهم بود . بعضی وقتها فکر میکرد که یک زن در وجودش نهفته است که اینجور وقتها ، بیدار میشه و کارها رو سروسامون میده.

صحبتهای اولیه شکل گرفت . سفارش کار گرفته شد و قرار شد که کیوانی برای برداشت دقیق ابعاد زمین ایمان و شریکش ، فردا صبح با وسایل نقشه برداریش بره و ابعاد دقیق رو برداشت کنه و بعدشم که بر اساس اون ابعاد یه طرح اولیه از پلان مسکونی زده میشد ، به ایمان و شریکش برای تایید خبر میدادن و اگر تایید میکردن ، مابقی کارها و الخ...

مهران دور دوم چایی رو که آورد و روی  میز وسط گذاشت ، صندلی کنار ایمان رو کشید عقب و نشست . ایمان برگشت طرفش و لبخند زد. هیچ چیز مشترکی بین ایمان و الهه وجود نداشت. مهران یه جورایی ازش بدش میومد ، بخاطر لات بازیهاش و لمپنیسمی که ایمان گاهی دچارش میشد و بعد دوباره آدم میشد. مهران عقیده داشت اگر این اخلاق گند و گه ایمان نبود ، خیلی از مسائل الهه حل بود . شاید اصلا میتونست قدمی جلو....فکرش رو نصفه رها کرد و تلاش کرد نگاهش رو که تنفر کم کم داشت توش غالب میشد از چشمای ایمان بدزده . در حالیکه تا کمر خم شده بود روی میز تا از توی سینی دو تا فنجون چای برداره ، از ایمان پرسید:

-         دیگه چه خبر؟ مامان و بابا چطورن؟

-         خوبن ...قربونت... شما که دیگه سر نمیزنید به ما....

یه فنجون گذاشت جلوی ایمان ویکی هم جلوی خودش ، حالا دوباره خم شده بود که قندان رو از وسط میز برداره :

-         میدونی که بچه ها رفتن اصفهان ، منم که سه چار جا درگیرم....

درب قندان رو برداشت و گرفت جلوی ایمان ، ایمان ضمن تشکر زیرلبی ، سه تا قند برداشت ، خودشم یه قند برداشت ، درب قندون رو بست و دوباره گذاشتتش سرجاش. جرعه ی اول چای رو که نوشید ، از داغی اش ، اشک اومد تو چشماش ، فهمید که حواسش نیست داره چیکار میکنه ، نه به کیوانی چای تعارف کرده بود نه به شریک ایمان ، نه قندان رو گذاشته بود جلوشون ، حالا هم که چای به این داغی رو ....چرا ؟ چون میخواست ، یه سوال ، فقط یک سوال ، از ایمان بپرسه ، چای دوم ، قندان ، مامان و بابا تمامش تعارف بود. به ایمان نگاه کرد که داشت چای اش رو مزه مزه میکرد . بی مقدمه پرسید:

-         راستی از الهه چه خبر؟( بی مقدمه ، بهترین حالت ممکن بود . یعنی ببین فلانی ! من داشتم دنبال موضوع صحبت میگشتم و خودت که هیچی ، بابا و مامان ات رو هم پرسیدم و یه دوری زدم دیدم که فقط خواهرت مونده ، یه راستی هم انداختمش اولش که همه چیز خوب و عادی باشه !!! آره داداش ! آدم است دیگر ! )

ایمان در حالیکه سرش رو بالا مینداخت ، از لابلای امولسیون چای و قند و بزاق دهانش ، یک کلمه بیرون انداخت :

-         نیمدونم ! (چقدر مهران دلش میخواست ، یه مشت محکم بکوبه زیر فک چهارگوش ایمان ، تا به امولسیون سه عنصری بالا ، عناصر دو سه تا دندون شکسته و خون (البته !!) اضافه بشه ! ولی نمیشد )

یه نفس عمیق کشید :

-         چطور ؟

-         تهرانه ! یه خونه گرفته ! اوایل همخونه داشت ولی الان تنها زندگی میکنه !

-         خب ! به سلامتی ! چیکار میکنه ؟ شغلش چیه ؟

-         حسابداری میکنه . بعضی وقتها هم ویرایش کتاب انجام میده. هرکاری که بتونه میکنه تا خرج اش رو دربیاره دیگه.

-         ای بابا ! ازدواج نمیخواد بکنه ؟

ایمان یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت بهش و کمی صداش رو آورد پایین :

-         آخه کدوم عاقلی میاد الهه رو بگیره ؟ شده یه تیکه استخون ! آخه لاغری مده (اینو با ادا در آوردن گفت !) ، بعدشم کیلو کیلو قرص میخوره .

-         قرص ؟ چه قرصی ؟

-         چمیدونم ...قرص اعصاب ، قرص خواب ، قرص آرامبخش ، قرص لاغری ...یه قرصی هم میخوره ، میگه وقتی میخورم کمتر سیگار  میکشم ، (یکمی چشماش رو تنگ کرد یعنی داشت  کله ی خالی از مغزش رو به کار مینداخت ) نمیدونم چی چی مادول !!!!

****

سه ساعت بعد ، که از خونه به سوگند زده بود و سوگند ازش پرسیده بود که امروز چیکارها کرده ، وقتی براش گفته بود که امروز برادر الهه ، ایمان ف رو دیده ، با عکس العمل غیر قابل کنترل و غیر قابل حدس سوگند روبرو شده بود ، از صدای جیغ و دادهای سوگند فقط همین چند کلمه رو یادش مونده بود :

-         من از اون دختره ی ج*نده و کل فک و فامیل بی کلاس دهاتی و لاتش بدم میاد ، متنفرم ، میفهمی ؟ لیاقتت همون لا**شیه ...عوضی !...داداشش هم مثل خودشه حتما...

خیلی دلش میخواست بهش بگه : تو ! مگه خودت کی هستی ؟ تو مگه چیکاره ای ؟  از کدوم خانواده یا اصالت هستی ؟ کدوم مدرک معتبر رو داری ؟ کدوم ثروت مالی پشت ات هست؟ پدر یا مادرت از کدوم فضلا یا دانشمندان یا مشاهیر هستن ؟

ولی نگفت...فقط به خودش گفت : درست میشه ! کم کم اخلاقش درست میشه....سوالی که براش باقی موند این بود که سوگند برای چی اینقدر روی الهه حساس شده بود؟

 

***

بنظرش کلمه ی "قیژ قیژ " کلمه ی مناسبی برای صدای پاهاش تو برف بود ... قیژ قیژ کنان رسید پشت درب بسته ی یه پاساژ قدیمی ، از لای نرده های قفل شده ، مغازه ی سوم رو پیدا کرد. هنوز هم بنظر میرسید که چیزای فانتزی مثل عروسک و شکلات و کلیپس سر و اینجور چیزا میفروخت. آخرین باری که با الهه قدم زده بودن (بعنوان دو تا دوست معمولی ) اومده بودن اینجا و الهه از اینجا خرید کرده بود. جرات نکرده بود که حساب کنه . میترسید که الهه همون لفظ قدیمی رو درموردش بکار ببره، مثلا بگه :

-         پولات رو واسه دوست دخترات نگه دار جوجه !

یا:

- ولخرجی نکن جوجه!

سرش رو بالا گرفت و رو به آسمون ، میخواست ببینه خدا خوابه یا بیدار ، احتمالا بیدار بود ، دهانش رو باز کرد که بگه : تو بگو چیکار کنم ؟ راهی که میرم درسته یا نه ؟ ....دو سه تا دونه برف افتاد تو دهنش ( یعنی خفه شو ! ببند اون دهن رو ! ) نزدیک بود به سرفه بیفته...بیخیال شد...همون قیژ قیژ رو چسبید ...این یکی بهتر بود. حداقل مال خودش بود و قابل پیش بینی ! با هربار پا گذاشتن روی برفهای تازه ، میتونستی همون قیژقیژ مورد علاقه ات رو با همون میزانی که دوست داری درست کنی !

 

پی نوشت : پاسخ به یه کامنت : دوستی گفته بود ، زندگیت رمانیه ها !

باید بگم زندگی هرکس یه رمان محسوب میشه ، یه رمان که گاهی خوندنی میشه ، یعنی ارزش خوندن داره . این بستگی به آدم اش داره. آدمی که درس میخونه مثل بچه ی خوب ، زور میزنه تو یه اداره استخدام میشه ، عین آدم کوکی ، صبح ساعت هشت بلند میشه میره سرکار و ساعت دو (جدیدا پنج ) برمیگرده سرکار ، مثل یه بچه ی خوب ، با اجازه و صلاحدید مامان و بابا (و بزرگترای مجلس ) زن میگیره (یا شوهر میکنه ) و دوباره این سیکل کار رفتن رو تکرار میکنه و و... این رمان خوندن نداره....برای درک بیشتر زندگی اینطور آدمها نوشته ی آقای چوخ بختیار ، اثر صمد بهرنگی رو بخونید.

نظرات 11 + ارسال نظر
نفس چهارشنبه 26 آذر 1393 ساعت 18:44

نه کاملا... ولی حق باشماست

اصلا منظورم گرفتن حق نبود ، دوست دارم اینجا در کمال آزادی بچرخه...اما آزادیی که هیچ کس کوچکترین خراشی برنداره ....مرسی از درک بالایی که دارید...

نفس چهارشنبه 26 آذر 1393 ساعت 17:02

بله ..منظورم کامنت سایبان ارامش بوده که در تایید گفته ایشون گفتین مایل نیستین کسی قضاوت کنه...
منم نمیدونستم از حرفم چه نتیجه و برداشتی میگیرید، خواستم مطمن شم
به هر حال ، :)

واقعا ممنون میشم اگر موقع قضاوت کردن خودتون رو بذارید جای یه پسر بیست و یکی دوساله که احساسش همه ی زندگیشه و این اخلاق گندش رو حتی همین حالا هم داره ... همین الانشم احساسش داره این دو تا وبلاگ رو میچرخونه ....وگرنه که...

نفس چهارشنبه 26 آذر 1393 ساعت 14:41

قبل از کامنت خودم ، کامنت های دیگه رو میخونم...
کامنت آخر...
قضاوت ممنوع...
مبادا فکر کنید نظرهای من قضاوت محسوب میشن....!!!!
من از نوشته هایی که براتون میزارم قصد قضاوت و چیز دیگه ای ندارم ، فقط تحلیل خودم رو با نویسنده پست ها درمیون میذارم...در همین حد
کامنتی هم که قبل از خوندن کامنت های تایید شده اینجا میخواستم بذارم، فراموش کردم :)

دوست خوبم ! اگر منظورتون از کامنت آخر ،کامنتیه که نام نویسنده اش " مهرنوش " هست ، باید بگم ایشون خواهر خودم هستن. خواهر واقعی و تنها کسی از آشنایان و فامیل هست که اینجا رو میخونه و دلیل برخی از انتقادهای تندش هم علاقه ی زیادیه که به برادرش (بنده ) داره و ایرادی نمیشه بهش گرفت ولی اگر منظورتون کامنت " سایبان آرامش " هست که ایشون هم صحبت شما رو تایید کردن و این دیدگاهی که شما دوستای خوبم به این پستها و نویسنده اش دارید (بدون قضاوت میخونید ) واقعا برام موهبته.. چون در غیر اینصورت باید نصف وقتم رو میذاشتم که از خودم دفاع کنم...واقعا ممنون...

میخونمتون بدون هیچ قضاوتی

این خیلی خوبه...بدون قضاوت خیلی خوبه....فرض کنید دارید یه رمان میخونید....فقط فرقش اینه که اینا واقعا اتفاق افتادن....

نرگس سه‌شنبه 18 آذر 1393 ساعت 09:36

اوه من فکر می کردم الهه دوسته خواهره شما در اصفهان بوده به همین خاطر اصلا نمی تونستم بینه این دو نفر ارتباطی برقرارکنم.

اشتباه از من بود که درست ننوشتم...

گیتا دوشنبه 17 آذر 1393 ساعت 21:00 http://not-found.persianblog.ir

از این قسمت ماجرا متنفرم! که انقدر خوب زندگی کنی و بقیه واست نقشه بکشن و زندگیتو به نابودی بکشن و تو خودتو از منجلابش بکشی بیرون که تهش بگن سالم زندگی کردی!؟

فعلا دنیا داره همینجوری میچرخه...

ulduz دوشنبه 17 آذر 1393 ساعت 12:25 http://derakht-e-sib.persianblog.ir/

سوگند و الهه از کجا همو میشناختن؟
من خوب نخوندم؟ یا نگفتین قبلا؟

شهر کوچک بود و تقریبا قدیمی های شهر همه همدیگه رو میشناختن...

شیدا دوشنبه 17 آذر 1393 ساعت 00:06 http://sheyda56nc

اینکه زندگی آدمها مثل یه خط صاف و ممتد باشه ,بدون استرس هیجان بدون شادی و ناراحتی بدون هیچ اتفاقات بد و خوبی ...فقط اینکه یکنواخت بگذره برای من به شخصه هیچ جذابیتی نداره. گاهی وقتها همون درد ها اندوه ها مرگ ها به دست اوردن ها ,لذت ها ,گناه ها ,ثواب ها و و و ...زندگی رو برات میسازه که وقتی برمیگردی نگاه میکنی بازم ترجیح میدی همین زندگی پر فراز و نشیب داشته باشی تا یه زندگی تکراری و ممتد و بی هیجان.

بعضی ها این نوع زندگی رو حماقت میدونن...نمیدونم حق با کدوم دسته اس...

گیتا یکشنبه 16 آذر 1393 ساعت 19:28 http://not-found.persianblog.ir

بی ادعا و رک بودن و صداقت معنی نداره تو این دنیا! انقدر آدمها قشنگ برات نقشه میچینن که تا به خودت بیای همه زندگیتو بردن!

هرچقدر آدم دروغگوتر و حقه بازتر و خودخواه تر باشه ، "فعلا " اوضاعش بهتره ...اما باید صبر کرد و دید...

آدم باید عاقبت به خیر باشه...

نرگس یکشنبه 16 آذر 1393 ساعت 16:08

سلام .چون از بقیه ماجرا بی خبرم.قضاوت در مورد این دو نفر(الهه و سوگند) سخته. مشتاقانه منتظرم، اگه ذکره این خاطرات اذیتتون نمی کنه

ادامه خواهد یافت....قول میدم....

مهرنوش شنبه 15 آذر 1393 ساعت 23:58

ها ها!برادر ساده دل من!
نمی دونی چرا سوگند نسبت به الهه حساس بود؟!
الان دیگه لابد می دونی.اون وقت ها نمی دونستی...
خیلی ساده ست:
چون کور,کور را می جوید
آب ,چاله را!
سوگند و الهه از یک قماش بودند.هر کدام در حد وسع خویش...!

نفس عمیق بکش ! از یک تا صد بشمار ! به رنگهای خیلی ملایم فکر کن !

اگر هم اذیتت میکنه ، اینجا رو نخون !

بعدشم اگر دقت کنی ، من دارم نقل خاطره میکنم ، یعنی از زبان خودم اون وقت ها رو توضیح میدم...از دید الان که حرف نمیزنم عزیزم..

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.