8.

صفحه ای رو که تو اینترنت باز کرده بود ، ذخیره کرد و کانکشن رو قطع کرد تا خط تلفن خونه آزاد باشه. صفحه رو بصورت آفلاین باز کرد و شروع کرد به خوندن : ترامادول چیست ، چه عوارضی دارد و چه اثراتی بر مصرف کننده میگذارد....

غرق مطالعه شده بود که صدای زنگ ممتد و بلند تلفن قدیمی از جا پروندش. با حالتی عصبی داد زد :

-         شایان ! شایان ! این کوفتی رو جواب بده...

نمیدونست از خوندن اثرات مخرب ترامادول عصبی شده بود ، از صدای بلند زنگ تلفن یا از حس خیانتی که وجودش رو گرفته بود...فقط میدونست که عصبیه...صدای شایان بلند شد که:

-         با شما کار دارن مهندس جاننننن !( از تکیه کردنش روی حرف ن فهمید که طرف باید یکی از شاگردای مونث اش باشه که شایان داره ادا درمیاره )

شماره ی خونه ی دانشجویی جدیدش رو که دو سه ماهی بود با شایان (هم دانشگاهی اش ) گرفته بود ، به موسسه ای که توش تدریس میکرد  داده بود و گفته بود هروقت که کارش داشتن یا هنرآموزها سوال یا اشکالی حین تمرین ها داشتن  میتونن با این شماره تماس بگیرن.

گوشی رو از کنار تلفن برداشت و جواب داد:

-         بله ؟

-         آقای مهندس ... ؟ (صدای ظریف زنانه ای بود ، ریز و ظریف !)

-         بله ! خودم هستم . بفرمایید.

-         من حشمت خواه هستم. شماره اتون رو از موسسه ی ... گرفتم. برای تدریس خصوصی فتوشاپ و کورل تماس گرفتم.

-         نمی تونید صبر کنید تا دوره ی بعدی موسسه شروع بشه که بیاید موسسه ؟

-         نه ! واقعا عجله دارم.

-         باشه. من میتونم بیام منزلتون و خد...؟؟!!!(حرفش رو قطع کرد ! )

-         ببخشید ! نمیشه من منزل شما بیام؟

-         مشکلی نیست. من بخاطر اینکه اکثر خانمها علاقه مند نیستن که ..؟!( بازم پرید وسط حرفش !!)

-         برای من مسئله ای نیست و راحتم.

نفس عمیقی کشید و گفت :

-         بسیار خب ! آدرس رو یادداشت بفرمایید. جلسه ی اول پنج شنبه ساعت 6 عصر خوبه ؟

-         بله...خیلی هم عالی...بفرمایید آدرس رو ...

کلاس های خصوصی اش رو میذاشت پنج شنبه و جمعه ، چون شایان که اهل یکی از شهرهای اطراف بود ، همیشه آخر هفته ها رو میرفت خونه . اینطوری هم شاگردش راحت تر بود ، هم خودش و شایان هم لازم نبود که خیلی مراعات سر و صدا رو بکنه...

***

این سومین مقاله ای بود که در مورد ترامادول میخوند و دیگه مطمئن شده بود که الهه ، معتاد شده. البته ازش بعید نبود. آرزو میکرد که ای کاش از ایمان چیزی نپرسیده بود. کاش ایمان شعورش بیشتر از یه جلبک بود و حداقل یکم آبروداری از خواهرش میکرد. صدای زنگ در باعث شد به سرعت به ساعت مچی اش نگاهی بندازه : 6:10 بود ! حتما حشمت خواه بود.

آیفون رو برداشت و جواب داد. حدسش درست بود.

چند دقیقه بعد صدای بلند تلق تلق پاشنه های کفش حشمت خواه روی پله های سنگی دستگاه پله ساختمون پیچید. درب چوبی آپارتمان رو باز کرد و به دختری خیره شد که داشت آخرین ردیف پله ها رو بالا میومد . اگر قرار بود حدس بزنه که این خانوم با این سر و وضع داره الان کجا میره ، آخرین حدسش ، رفتن به کلاس کامپیوتر بود . مانتوی خفاشی ، نیم بوتهای چرم مشکی ، یه شلوار لی تنگ  طوسی روشن ،  یه شال آبی که بیشتر نقش تکمیل این ست عجیب و غریب رو داشت تا ایفای نقش حفظ حجاب. حشمت خواه وقتی رسید طبقه ی بالا ، لبخندی روی لبش بود و دستش رو بطرف اش دراز کرد . مهران یاد گرفته بود که تا خانمی دستش رو دراز نکرده ، حق نداری شما برای دست دادن ، اقدام کنی  . این حق خانمها بود ( و هست هنوز) ، مهران باهاش دست داد ، حشمت خواه کیف سفید چرم براق اش رو داد دست اش و در حالیکه دست چپ اش رو به درب چوبی تکیه داده بود ، با دست دیگرش شروع به باز کردن زیپ بوتهای چرم اش کرد . مهران در حالیکه متعجب داشت کیف مهمانی سفید کوچک را برانداز میکرد ، تازه متوجه شد که ارایش خانم حشمت خواه تقریبا کامل و بی نقص انجام شده ! دقیقا مثل این بود که ایشون قرار بوده بیان مهمانی !

حشمت خواه کفش هاش رو جفت کرد و گذاشت کنار در... مهران تنه اش رو از تو چارچوب در کشید کنار و در حالیکه با دست چپ کیف حشمت خواه رو بهش میداد ، با دست دیگرش به داخل دعوتش کرد. حشمت خواه وارد هال کوچیک خونه شد ، کمی سردرگم بنظر میرسید که مهران سریع درب اطاقش رو باز کرد و بهش  اشاره کرد  که :

-         بفرمایید اینجا !

حشمت خواه وارد اطاق شد و مهران درب رو همونطور باز باقی گذاشت و یه جمله ی"خوش آمدید " زیر لبش زمزمه کرد . مستقیم رفت روی صندلی پشت میز کامپیوترش نشست. کنارش یه صندلی دیگه بود که برای شاگردهاش گذاشته بود. حشمت خواه نگاهی سریع و زنانه ( یعنی در عین سریع بودن همراه با آنالیز و حفظ جزئیات ) به اطراف اتاق ، از تخت خواب مرتب شده تا قفسه ی کتابها انداخت و به سمت میز کامپیوتر اومد. کیف اش رو گذاشت روی میز و در یک حرکت سریع ، شال آبی اش رو در آورد ، مهران جمله ی  " بذارید از شر این ، اول خلاص بشم " رو شنید و بعدش نگاه مستقیم حشمت خواه رو توی چشماش رو دید. دخترک چیزی بغیر از بی تفاوتی ندید ، پس  مانتوی خفاشی اش رو هم در آورد . مهران صورتش رو برگردوند سمت مانیتورش و ترجیح داد با موس اش یه دبل کلیک روی آیکون نرم افزار فتوشاپ بکنه .

حشمت خواه  تی شرت مشکی یقه بازش رو مرتب کرد ، دست کرد تو کیفش و یه کش سر درآورد و موهاش رو برد پشت سرش و بست و در نهایت نشست روی صندلی کنار مهران .

مهران  صورتش هنوز سمت مونیتور بود ، صدای گرفته اش رو انداخت تو صورت حشمت خواه :

-         اگر تغییر دکوراسیون اتون تمام شده و احیانا کاغذ و خودکار همراهتون هست ، یادداشت بفر...(صدای جیغ کوتاه حشمت خواه بلند شد ):

-         ای وای ! کاغذ و مداد یادم رفت !

هنگامی که مهران داشت از توی کشوی میزش ، یه دسته کاغذ A4 برمیداشت ، فکرش مشغول بود که آیا ممکنه این حشمت خواه از دوستای سوگند باشه و بخاطر امتحان کردنش فرستاده شده باشه ؟

کاغذها رو تقریبا جلوی حشمت خواه روی میز کوبید و از توی لیوان جاخودکاری روی میز تحریرش دو تا خودکار مشکی و قرمز برداشت و گذاشت روی کاغذها... احتمالش بود... از سوگند هرچی میگفتی برمیومد...فقط یه موضوع باعث میشد که این فکر تو ذهنش قوت نگیره : سوگند هیچ دوست صمیمی ای نداشت ! اصلا دوستی نداشت که بخواد صمیمی باشه یا نباشه...

برگشت و تو صورت حشمت خواه برای اولین بار با دقت نگاه کرد . با نمک بود ! ...میتونست همین رو بگه . دلش نمیخواست بیشتر از این بهش فکر کنه.

فکر کردن به سوگند ، اخلاق خودخواهانه و بسیار متکبرانه اش باعث شد که صورتش درهم بره. امری که از دید تیز حشمت خواه مخفی نموند :

-         مشکلی پیش اومده آقای ... ؟ (کمی مکث کرد و ادامه داد :  ) اگر در مورد نحوه ی پوشش ام و ...(نتونست ادامه بده و با دستش به موهاش اشاره کرد ، شایدم نخواست بگه : حجابم ) ...اگه اینا باعث ناراحتیتون شده ، من ...(بازم مکث کرد )

مهران با اشاره ی منفی دستش گفت :

-         نه ! نه ! راحت باشید. از اینکه اینقدر به من اعتماد دارید که اینطور راحت نشستید ، ممنونم. یاد چیزی افتادم و ....(ساکت شد و سرش رو برگردوند سمت مانیتور )

سر حشمت خواه کج شد به راست و با چشمای کنجکاوش خط سیر نگاه مهران رو جستجو کرد :

-         میشه بپرسم یاد چی افتادین ؟

این دختر زیادی داشت خودمونی میشد. دلیلی نداشت که بخواد اینقدر راحت باشه ، پس اخم هاش رو کشید تو هم ، با سرش به کاغذ و خودکار ها اشاره کرد ، یعنی بنویسید ، :

-         فتوشاپ یک نرم افزار گرافیکی است که بر مبنای پیکسل های تصویر کار میکند ، به همین دلیل از دقت بالایی...

حشمت خواه با مکث سه ثانیه ای ، جدی بودن قضیه و عدم تمایلش رو برای ادامه دادن بحث فهمید ، شتابزده خودکار ها رو برداشت و شروع کرد روی صفحه ی اول نوشتن ...

دستخط ریزی داشت ولی منظم و خوانا بود ، وقتی مطمئن شد که حشمت خواه شدیدا مشغول جزوه نوشتنه ، دوباره از زیرچشم نگاهش کرد . یعنی این دختر واقعا برای آموزش اینجا بود؟... باید شنبه آمارش رو از موسسه میگرفت....

ادامه دارد....

پی نوشت :

بگو هنوز یادته

در گوشم آهسته

گفتی با من می مونی

واسه همیشه ، یادته ؟

....

خیلی بی تو سخت میگذره این شبا...

(از پیشم میری، 25 باند)

نظرات 5 + ارسال نظر
نفس چهارشنبه 26 آذر 1393 ساعت 14:46

طبق یه گفته از یه انسان بزرگ
پایان همه چیز خوبه ، اگر الان چیزی خوب نیست ، بدون پایانش نیست...
حتما اونجور که باید خوب پیش بره همه چیز، زمانش نرسیده

ما که همچنان منتظر اون پایان خوبه هستیم ، چون به هرکی که خوبی کردیم ، دقیقا برعکسش رو جواب داد. یعنی با تمام قدرتی که داشت جبران کرد اما از سمت بدی...توکل بخدا...منتظریم تا اون پایان خوبه برسه شاید کمی آرامش بگیرم....

نفس یکشنبه 23 آذر 1393 ساعت 21:19

اتفاقا اونقد جالبه که حتما میخونم...
ولی اگ میشه...اخر هر پست اون دوره سنی هم بگید
یا بعد چند پست ، بگید ک چه مدت گذشته از سنتون
یکم ادم سردرگم میشه...
اخه توی 21 سالگی و کسب درامد و روی پای خود وایسادن کم چیزی نیس....

شما به من لطف دارید...ممنون..... تلاش میکنم که سن رو هم ذکر کنم ولی اگر از ابتدا بخونید که فکر میکنم دارید همین کار رو میکنید ، با یه حساب سرانگشتی متوجه میشید که من از 18 سالگی که وارد دانشگاه شدم تا زمان آخرین پست که چیزی به فارغ التحصیل شدنم نمونده ، حدودا باید بیست و یک یا دو ساله باشم...ولی چشم ...سن رو هم ذکر میکنم...در مورد درآمد و روی پای خودم ایستادن ، همیشه یاد حرف یکی از دوستام میفتم که میگفت : مهران مثل اسب کار میکنه و مثل خر پول درمیاره ! البته این دوستمون زیاد با ادب نبود... این روند کار کردن حدودا دوسالی هست که خیلی کند شده و بعد از خروج یه آدم خاص از زندگیم ، دیگه هیچ ذوق وشوقی برای کار کردن ندارم.آخرین موفقیتم کاملا مربوط به زمان اون شخص بود...

نفس یکشنبه 23 آذر 1393 ساعت 01:35

این ماجرا برای چه دوره سنی شما بوده?
من هنوز مطالب قبلی رو نخوندم...
واس همین میپرسم

بیست ویک تا بیست و دو سالگی....بخونید بقیه اش رو وگرنه رشته ی کار از دستتون در میره...

شیدا شنبه 22 آذر 1393 ساعت 02:44 http://sheyda56nc

ﺁﺩﻣﻬﺎ "ﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ . . .



ﮔﺎﻫﻲ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﺕ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﻨﺪ
ﮔﺎﻫﻲ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺕ،

ﺁﻥ ﻫﺎ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﺕ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﻨﺪ
ﻫﻤﺴﻔﺮ ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ
ﺁﻥ ﻫﺎ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﺕ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﻨﺪ
ﺗﺠﺮﺑه ای ﺑﺮﺍﻱ ﺳﻔﺮ . . .

ﮔﺎﻫﻲ "ﺗﻠﺦ"
ﮔﺎﻫﻲ "ﺷﻴﺮﻳﻦ"

ﮔﺎﻫﻲ ﺑﺎ ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ"ﻟﺒﺨﻨﺪ" ﻣﻲ ﺯﻧﻲ
ﮔﺎﻫﻲ ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﺯ "لبانت" ﺑﺮﻣﻲ ﺩﺍﺭﺩ

.ﺍﻣﺎ ﺗﻮ . . .
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ
ﺑﻪ ﺗﻠﺦ ﺗﺮﻳﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﻳﺖ

ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ و ﺍﻳﻦ ﺁﻣﺪﻥ باید ﺭﺥ ﺑﺪﻫﺪ
ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﺪﺍﻧﻲ . . .




"ﺁﻣﺪﻥ" ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﺑﻠﺪﻧﺪ
ﺍﻳﻦ "ﻣﺎﻧﺪﻥ" ﺍﺳﺖ
ﻛﻪ "ﻫﻨﺮ" ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫد

کاش همه " هنرمند " بودند...

واقعا شعر زیبایی بود...لذت بردم...ممنون....

شما که از " هنرمندان " بزرگ زندگی من هستید...

گیتا پنج‌شنبه 20 آذر 1393 ساعت 13:30 http://not-found.persianblog.ir

هیچ کس حتی خود زنها گاهی از کارای خودشونم سر در نمیارن و گاهی وقتا خودشونم تو نقشه هایی که میکشن می مونن! البته فک کنم!

موافقم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.