5.

درب برقی اتوبوس ولو که باز شد ، از راننده خداحافظی و تشکر کرد ، از پله ها رفت پایین ،هوای دود گرفته ی ترمینال زد تو صورتش. شاگرد راننده رفت سمت صندوق بغل ، دست سوگند رو گرفت و کمکش کرد که پیاده بشه ، به سرعت رفت سمت شاگرد و صندوق بغل ، چمدان دو نفره اشون رو گرفت ، تشکر کرد از شاگرد راننده و یه اسکناس هزارتومانی گذاشت تو جیب اش .شاگرد با خوشحالی ازش خداحافظی کرد و رفت سمت اتوبوس . سوگند از اینکه دوباره برگشته بود به شهرش و خونه ی پدریش خیلی خوشحال بود. گرچه که مهران تمام تلاشش رو کرده بود که بهش خوش بگذره ولی یه حسی بهش میگفت که سوگند خیلی از این مسافرت چهار روزه به اصفهان و موندن در منزل پدری مهران راضی نبود. حدود سه ماه بود که عقد کرده بودن ! مهران وقتی که به دردسرهایی که برای رسیدن به سوگند کشیده بود فکر میکرد ، تعجب میکرد که چطوری تونسته اینهمه فشار رو تحمل کنه . از دعواهایی که با خانواده اش کرده بود تا صحبتها و مذاکرات طولانی ، حضوری و تلفنی ، تهدید ها ، تشویق ها ، قهر کردنها و .... ولی جلوی همه ایستاده بود . از فکر کردن به عمق اینکه چرا ؟ میترسید !!!

بعضی وقتها خیره میشد به یه گوشه ای و تلاش میکرد که خودش رو توجیه کنه ، توجیه اینکه : مجبور نبوده با سوگند ازدواج کنه ! توجیه اینکه در وجود سوگند دنبال الهه نیست ! توجیه اینکه سوگند ارزشش رو داره ! توجیه اینکه  برای ازدواج زود نیست (بیست سالگی ؟!!؟) توجیه اینکه همه چیز درست میشه . توجیه اینکه بالاخره مامان هم آدمه و با دیدن مهربونی های سوگند ، بالاخره باهاش کنار میاد و توجیه و توجیه وتوجیه....شاید امید میداد به خودش. نمیدونست. دقیقا همین موقع ها بود که اگه سوگند پیشش بود ، یه دفعه مثل اجل معلق خراب میشد سرش که :

-         داشتی به " کی " فکر میکردی؟

بارها بهش گفته بود که من بغیر از تو به هیچکس دیگه ای فکر نمی کنم و بهتره اینموقع ها بگی به " چی " فکر میکردی ؟ ولی سوگند اصولا مرغش یه پا داشت. اخلاق خاصی داشت . میدونست که هنوز مونده تا کاملا اخلاق سوگند بیاد دستش ولی خب احساس میکرد که به اندازه ی کافی دوستش داره که بخواد تا آخر عمرش باهاش زندگی کنه. سوالی که در حقیقت مهندس کیوانی وقتی فهمید قراره ازدواج کنه ازش پرسید . کیوانی عینک اش رو با انگشت اشاره اش چسبوند به بینی اش و صاف زل زد تو چشماش :

-         اینقدر دوستش داری که بخوای تا آخر عمرت رو باهاش بگذرونی؟

بیدرنگ جواب داده بود : بله....و کیوانی گفته بود که از همین سرعتش در جواب مثبت دادن ، نگرانه و بهتره یکم بیشتر فکر کنه. ولی مهران فرصتی برای فکر کردن نداشت. فشارهای شدید و فوق العاده زیاد سوگند که اواخر دیگه بصورت دعواهای هر روزه و بخصوص هر شبه ،روح و روانش رو می آرزد از یک طرف ، درسهای دانشگاه که بخصوص ترمهای آخر سخت تر هم شده بودن از طرف دیگه ، کار کردن بصورت 24 ساعته : کارهای دفتر مهندس کیوانی ، تدریس نرم افزارهای گرافیکی در یک موسسه آموزشی دخترانه ( سوگند وقتی بعد از یک ماه فهمید موسسه دخترانه اس ، غوغا به پا کرد !!!!) ، تدریس خصوصی نرم افزارهای مهندسی و گرافیکی (شاگرد در منزل دانشجویی داشت ) ، انجام پروژه های همکلاسی های دیگه (که تعویض دوست دخترهای متوالی براشون وقتی باقی نمیذاشت) ، طراحی و تکمیل برشورهای آموزشی و فرهنگی یکی از نهادهای دولتی همون شهر(اولین کار پیمانکاری که گرفت ) ... در شبانه روز اغلب سه یا چهار ساعت وقت برای استراحت و خوابش باقی میموند. تموم درآمد حاصل از کارهاش رو هم میریخت به حساب سوگند. بالاخره تونست با خون دل و اشک و قهر و سیاست و هرچیزی که فکرش رو بکنید ، پدر و مادر و خانواده اش رو ببره خواستگاری !  پدر سوگند به دلیل خوشنامی فوق العاده زیاد شوهرخواهرش ، تقریبا هیچ تحقیقی نکرد . تنها شرطی هم که گذاشت این بود که باید حتما عقد کنند و نامزدی و این حرفا نداریم.... مهران بازهم به مادرش و پدرش برای پذیرفتن این شرط فشار آورد و اونها هم پذیرفتن.رقم نسبتا بالایی هم بعنوان مهریه تعیین شد و کارها ظرف چهار پنج روز تمام شد ! مهران باور نمیکرد که به این زودی ازدواج کرده باشه ! ولی وقتی نگاهی به شناسنامه اش کرد ، متوجه شد که باید باور کنه . مراسم عقد خیلی ساده تو یه دفترخونه برگذار شد و مهمانی شام جمع و جوری هم پشتش بود. مقرر شد که بعد از اتمام تحصیلات مهران ، عروسی بگیرن و برن سر زندگیشون.....

تاکسی ترمینال درب منزل بابای سوگند ایستاد و دو تایی پیاده شدن و چمدان رو هم تحویل گرفتن. سوگند زیپ کیفش رو باز کرد تا دسته کلیدش رو بیرون بیاره ولی هرچقدر گشت پیداش نکرد. تمام کیفش رو زیر و رو کرد ولی کلید پیدا بشو نبود ! مهران گفت که چرا زنگ نمیزنی ؟ که جواب شنید : میخوام سورپرایزشون کنم ! (واسه چهار روز مسافرت ؟؟) سوگند عصبی شده بود ولی کلیدهای لعنتی پیدا نمیشدن ، ناگهان مهران دید که سوگند تمام محتویات کیفش رو خالی کرد روی زمین ، چند تا سکه سر خوردن سمت جوی آب ، یه رژ لب که داشت قل میخورد وسط کوچه ، یه کرم پودر ، یه پنکیک که آینه اش درجا شکست ، یه بسته آدامس اولیپس نعنایی و .... مهران سرش رو بالا آورد و به سوگند نگاه کرد ، سوگند از اینکه اینطوری هم نتونسته بود کلیدها رو پیدا کنه ، بشدت عصبانی شد و با لگد محکم زد به سنگی  که روی آسفالت جاخوش کرده بود و ظرف یک ثانیه ، صدای جیغ اش رفت هوا ، سنگ بعلت گرمی هوا در تابستان و فشار لاستیک ماشین ها ، فرو رفته بود در زمین و حالا که هوا سرد شده بود ،سنگ با تمام وجودش به آسفالت سخت چسبیده بود و در حقیقت چیزی که این وسط آسیب دید ، انگشت پای سوگند بود ! از صدای جیغ و گریه اش ، مامان و باباش از خونه اومدن بیرون ، مادر سوگند یه نگاهی به صحنه ای که پیش روش بود انداخت : سوگند در حال گریه کردن و خم شده از کمر ، مهران که کنارش ایستاده و او هم خم شده و سرش کج شده سمت سوگند ، کیف دستی سوگند که افتاده روی زمین و تمام وسایلش روی آسفالت کوچه ولو شده ان ، چمدان که یه طرف دیگه اش و مجددا مهرانی که با نگرانی سرش رو بلند کرد و با دیدن اونا دهانش رو باز کرد که چیزی بگه ولی .....مادر سوگند نذاشت:

-         شما چتون شده ؟ دعوا کردین ؟ این چه مسافرتی بوده مگه ؟

مهران نیمدونست سوگند رو آروم کنه ، لوازمش رو جمع کنه ، به مادر سوگند ماجرا رو توضیح بده یا حداقل یه جمله ی ساده بگه :

-         خانم محترم ، چرا دعوا کنیم ؟ این چه ربطی به مسافرت ما برای دیدن پدر و مادرم داره؟ این دعوایی که شما میفرمایید با این وضعیت موجود باید حتما شامل کتک کاری هم میبوده ..آخه من آدمی هستم که دست رو زنم بلند کنم؟

ولی ،مهران فرصت نداشت ، فرصت فکر کردن ، فرصت جواب دادن ، فقط میخواست داستان زودتر جمع بشه ، همسایه ها کم کم داشتن میومدن دم پنجره هاشون.. از روی ناچاری به پدر بهت زده ی سوگند نگاه کرد و با استیصال تمام گفت:

-         بابا ! لطفا کمک کنید ، سوگند رو من میبرم داخ....(مامان سوگند پرید وسط حرفش )

-         نه ! خودم دخترم رو میبرم تو خونه !

مهران بلد نبود ! بلد نبود که چطور باید تودهنی زد به آدمها ! یادش نداده بودن ! نگفته بودن باید گربه رو .... ! نگفته بودن بچه جان نباید خم بشی تا همه ازت سواری بگیرن و هرچی دلشون خواست هم بهت بگن ! همیشه بهش گفته بودن : این دایی بزرگتره اس ، حواست رو جمع کن ، خاله اینجاس ،پاهات رو جمع کن ، میخوایم بریم خونه ی مامان بزرگ ، حواست روجمع کن ، این آقا بزرگتره ، اون خانم سنی ازش گذشته ، این کار خوب نیست ، اون کار زشته ، جواب نده ، سرت رو بنداز پایین ! خودت رو جمع کن ! .....سوگند رو داد دست مادرش و شروع کرد به جمع کردن وسایل سوگند از کف کوچه ، بابای سوگند هم کمکش کرد ، آدم خوبی بود ، احترامش رو داشت ، مهربون بود و دوست داشتنی ، مهران دوستش داشت ولی مادر سوگند ؟ جای حرف داشت ! جای فکر داشت ! البته اگر وقت میکرد که فکر کنه به اینکه زندگیش داره کجا میره!

پی نوشت : پدر و مادر آدمهای فوق العاده ای هستن ، در این شکی نیست. از اون پدر و مادرها که کم پیدا میشن ولی یه مسئله ی بزرگ باهاشون همیشه داشتم و دارم . چیزی رو از من میخواستن که هیچوقت بهم نداده بودن ، پدرم به من کلاهبرداری و دزدی یاد نداد هیچوقت ، مادرم هیچوقت بی احترامی به بزرگتر ، جواب دادن کلفت گویی بقیه ، زورگویی و غیره رو یاد نداد ولی انتظار داشت که تمام اینها رو بلد باشم . مادرم ! من از کجا و از کی باید یاد میگرفتم ؟

پی نوشت دوم : نوشتن این خاطرات و یادآوریشون ، اونهم با این جزئیات برام مثل شکنجه اس ، اگر قراره خونده نشه ، یا کسی ازشون چیزی که باید یاد بگیره رو نگیره ، بگید تا حداقل اینهمه عذاب نکشم. همینطوری روزهای گند و گهی رو دارم میگذرونم . حداقل دلم خوشه که اینها باعث میشه که حداقل یه نفر ممکنه این سرنوشت رو پیدا نکنه.

پی نوشت سوم : در جواب دوستی که گفته بود تمام زندگیتون تلخ بوده عایا ؟ (دقیقا با همین ادبیات : عایا ؟) باید بگم خیر ، جاهای خوب و شیرین هم داره ، جاهای فوق العاده استثنایی شیرین هم داره ، مثل آشنایی ام با ساغر و ....پس صبور باشید.

نظرات 12 + ارسال نظر
نفس چهارشنبه 26 آذر 1393 ساعت 14:17

میدونید چیه..
سکوتتون در برابر مادر سوگند رو نمیتونم تحلیل کنم...
وقتی یادم میاد چطور مهران در برابر استادش کم نیاورد...

دقیقا ! اگر مهران آدمی بود که اهل مبارزه و رقابت سالم نبود ، میشد گفت که حقشه هرچی سرش میاد ولی آدمی که تو خیلی نبردهاش پیروز شده ، حالا بخاطر مسائلی مثل حجب و حیا ، احترام بزرگترها ، ناراحت نکردن سوگند بخاطر برخورد با مادرش و حفظ ملغمه ای به نام زندگی مشترک باید در دهانش رو گل بگیره.....

نفس چهارشنبه 26 آذر 1393 ساعت 14:14

شما هر چی لازم بوده یاد گرفتید از پدر و مادرتون ، خیلی چیزا یادگیریش با خوده آدمه...
درمورد پی نوشت، به همچین پدر مادرای هماهنگ و پدرای با مهری حسادت میکنم ، همیشه
اینجور مواقع کم میارم

از اونجاییکه زندگی اول امتحان میگیره و بعدش درس میده ، باید بگم خیلی بی انصافیه که آدم بخواد خیلی چیزا رو خودش یاد بگیره....

ما هم شکرگذاریم....مرسی از محبتتون...

یه دوست دوشنبه 24 آذر 1393 ساعت 22:33


الان داشتم دوباره کامنت هارو نگاه میکردم دیدم یه نفری هست با یه دوست کامنت میذاره :)))
من اون نیستم! :)
.
.
.
درد مشترک رو باید داد زد...

مهم اینه که همتون " دوست " هستید....من رو ندیدید و من هم اغلبتون رو ندیدم ...حتی صدای هم رو هم نشنیدیم....ولی اینقدر به من لطف دارید که اینجا رو میخونید ، وقت میذارید و کامنت میذارید....

درد مشترک رو باید بقول شما " جیغ " کشید.....

یه دوست دوشنبه 24 آذر 1393 ساعت 22:31

سلام
الان وبلاگ عالیجناب بودمـ
کامنتتون رو خوندمــ...
نمیدونم چرا دلم خواست باهاتون حرف بزنم ... میبینید که حتی خودمو معرفی نمیکنم تا سوتفاهم نشه! نمیخوام دلداری بدم ولی گاهی وقتا باید تموم رفتن هارو باور کنیم
جیغ بزنیم
باور کنیم
جیغ بزنیم
باور کنیم
جیغ بزنیم
مشت بزنیم
باور کنیم
گریه کنیم
جیغ بزنیم
باور کنیم
گه بزنه به زندگیـــ
گه!
.
.
.
رفتن عزیز های ادم وحشتناکه...
یکی دوستش
یکی مادرش
یکی پدرش
یکی خودشـــ...
.
.
هوووفــــ...تبعید شدیم و نباید از تبعیدگاهمون انتظار بهشت رو داشته باشیم
ای کاش میتونستم بغلت کنمـــ....
بغلم کنی...

کامنت شما بقول آمریکاییها " روزم رو ساخت " مرسی....

آدمها میان ، میزنن ، یه تیکه ازت بر میدارن و میرن....بعضی ها از روی عمد ، بعضی ها ناخواسته ....در مجموع این تویی ( این منم ، این ماییم ) که ضربه رو نوش جان میکنیم و بعضی وقتها که پر میشه اون ظرفیته ، دیگه باید یکم سبکش کنیم که جای نفس کشیدن باز بشه...این سبک کردن میشه اون کامنت تو وبلاگ عالیجناب ، میشه جیغ ، میشه گریه میشه مشت به دیوار ، میشه مشت گره کرده ...فقط وای به وقتی که بشه بغض و نشه بریزیش بیرون...خفه میکنه آدمو لامصب....و اینجور وقتهاست که یه بغل کردن ساده ( بغل کردن کسی که لازم نیست براش همه چی رو توضیح بدی چون تا توی چشمات نگاه میکنه میفهمه دردت چیه ، چون خودشم درد داره ) میتونه خیلی آرومت کنه....

رقیه پنج‌شنبه 13 آذر 1393 ساعت 07:07 http://abc-001.blogfa.com

دنبالت میکنم!
ولی هنو نظری راجب نوشته هات ندارم :))

خوش اومدین...

وارد وبلاگتون نتونستم بشم....آدرس رو صحیح وارد فرمودید؟

مهرنوش چهارشنبه 12 آذر 1393 ساعت 23:29

خوب! پس...قراره یاد بگیریم/بگیری.
خودت چند جا اشاره کردی ...
اگه "وقتی برای فکر کردن می داشتی"
اگه "به عمق چرا بیشتر فکر می کردی"
اصلا خود الهه کی بود که تو در وجود دیگری دنبال اون می گشتی یا نمی گشتی.
و هزاران اگر دیگر...
ابدا قصد نکوهش و...ندارم.در این حد نیستم و از این داستان هم خیلی سال گذشته,تو بیست سالت بود و سوگند هم موجود گرچه به نظر همه بد خط و خال, ولی از دید تو خوش خط و خالی بود که تونست کاری رو که نباید انجام بده.اما تو هم....گوش ندادی برادر من,به هیچ کس.
اگر پدر و مادرمون کلاهبرداری و جواب ندادن و خیلی چیزهای دیگه ای که شاید لازم بود تو این جامعه یادگیریشون رو ,بهمون یاد ندادن,اما پدرمون که مظهر خیلی چیزهاست و اینو خوب می دونی,بهت گفت که نه الان وقت ازدواجته و نه این دختر زن زندگی تو...هنوز خوب یادمه که گفت اگه همین انتخاب رو تو 25 سالگی می کردی مخالفتی نداشتم.
اینجوریه دیگه
خشت اول گر نهاد معمار کج
تا ثریا...
به هر حال...دیگه سال ها گذشته.الان دیگه وقتشه غصه هاش رو بخوری و تمامش کنی.
پرونده اش رو واسه همیشه ببند برادر من.
فعلا به اندازه کافی پرونده باز موجود هست!
و در نهایت همه ی ما ,سراپا اشتباهیم...
این زندگیه...

آره ! قراره یاد بگیریم....باید اول درسهای عقب مونده رو یه دور بزنیم و بعدش بریم سراغ پرونده های باز.....همون بابا هم اگر حقمون رو نمیداد به اون عوضی بخوره ، انتخابهامون ، سبک زندگیمون و ... این نبود گلم....

ساره سه‌شنبه 11 آذر 1393 ساعت 10:19 http://naardoone.mihanblog.com/

بیست سالگی فصل سرگشتگی ست . وقت کشف جهان و جهانیان است. وقت ساختن چهارچوب های زندگیست ... هنوز مانده تا رسیدن به بلوغ و تمنای استقرار جهان

بیست سالگی فصل افسار گسیختگیه احساسات است...

شیدا دوشنبه 10 آذر 1393 ساعت 02:27 http://sheyda56nc

مهران حیفه با این قلمی که داری ننویسی یا حتی کم بنویسی.همه ما خاطرات تلخ و شیرین داریم ولی مطمنا همه ما استعداد نوشتنشو نداریم . امیدوارم نصفه ونیمه همه چیو ول نکنی.

شیدا جان ! خیلی لطف داری...قول میدم بنویسم...قول.....چون اگر نصفه رهاش بکنم ، بغیر از تو چند نفر دیگه هم هستن که ممکنه اقدام به کشتنم کنن....

me یکشنبه 9 آذر 1393 ساعت 21:33

از وبلاگی دیگه به طور اتفاقی پیداتون کردم! پیگیر داستانی واقعی که زندگیه شما باشه هستم، لزوما هر خواننده ای شاید کامنت نذاره اما ادامه بدید حتما. منم سرگذشت تلخی داشتم اما جسارت نوشتنشو ندارم...

حوش اومدید...از خودت نوشتن ، جسارت میخواد ، قبول دارم...ولی کمک ات میکنه...

آیبک یکشنبه 9 آذر 1393 ساعت 16:12 http://www.ghalamaybak.blogfa.com

فکر می کردم داستان کوتاه می نویسی اینجا. حوصله نداشتم بخونم اما الان دیدم که خاطره است. غمگین هم هست

نمی دونم چی بگم....بهرحال مرسی که اومدی...

نرگس یکشنبه 9 آذر 1393 ساعت 10:44

سلام.اوه ازدواجتون چه زود اتفاق افتاد.کاشکی آدما ارزشه این که به خاطرشون جلویه خیلی چیزا واستادیم را می دونستند و به حسابه خاص بودنه خودشون نمی ذاشتند. و ایراد خیلی از ماها اینه که فکر می کنیم همه مثله خودمون بی شیله پیله و رو راستند.

دقیقا درسته....

مریم گلی شنبه 8 آذر 1393 ساعت 21:35 http://maryami290.blog.ir

بنویسید. نوشتن راه خوبی هست برای فراموش کردن
بنویسید، حتی اگر سخته براتون
مثل جراحی می مونه دیگه
درد داره اما تهش خوبه.
ان شاءالله که خوبه.

انشاالله

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.