-
11.
دوشنبه 21 اردیبهشت 1394 13:05
کاغذهای پراکنده رو از کف اطاق جمع و جور کرد ، روی میز و صندلی و کتابخونه اش دستمال کشید ، یه سری به سرویس بهداشتی زد و کمی آب روی روشویی و سنگ سرویس گرفت . با جاروبرقی افتاد به جون کف اطاقها و بخصوص اطاق خودش.چه خبر بود: قرار بود مهندس الهیاری (یکی از مهندسای معروف محاسب شهر ) بیاد خونه اش برای کنترل نهایی کار طراحی...
-
تبریک سال 1394 و اعلام ادامه خزعبلات
شنبه 15 فروردین 1394 18:50
امیدوارم سال 1394 سالی باشه که همه آرزوش رو داشتیم و امیدوارم همه ی دوستای خوبم به بهترین چیزایی که ممکنه براشون تو این سال جدید برسن .. . از این هفته این وبلاگ مجددا آغاز بکار خواهد کرد.. بابت تاخیر بی توضیح و بی اعلام قبلی ، پوزش فراوان می طلبم...
-
10.
چهارشنبه 26 آذر 1393 18:47
هنوز بوی عطرش رو میشد تو اطاق حس کرد. بوی شیرین عطری که با بوی و**یسکی قاطی شده بود. سرش گرم شده بود. بنظرش میرسید که هنوز الناز تو اطاقه و داره حرف میزنه. سنگینی نگاه های الناز رو هم هنوز حس میکرد. چند بار چشمهاش رو از روی پوست سفید سینه و پاهای الناز دزدیده بود ؟ نمی دونست. ولی این رو میدونست که خوب مقاومت کرده بود....
-
اطلاعیه
سهشنبه 25 آذر 1393 12:13
تصمیم گرفتم که یه سری مطالب متفاوت، از نشخوارهای جویده و نیم جویده ی مغزیم گرفته تا حال و احوال روزهام و حتی نظراتم درباره ی دوستانم (واقعی و مجازی ) رو بصورت گهگاه در وبلاگ قدیمی ام یعنی سی سالگی با آدرس www.30-salegi.blogsky.com قرار بدم... حضورتان مایه سرافرازی ست....اینجا همچنان به قوت و نظم خودش باقی ست....
-
9.
یکشنبه 23 آذر 1393 19:49
بعضی وقتها نمی خوای به کسی ضربه بزنی ، نمی خوای اون شعله ی زنده ی توی چشماش ، توی قلبش و توی وجودش رو خاموش کنی ، ولی مجبوری . این جور وقتها پرده ی خاکستری ای که روی چشمای طرف ، ظرف یه ثانیه کشیده میشه رو تا مدتها نمی تونی از ذهن ات پاک کنی. آرزو میکنی کاش میشد بجای این کار ، میتونستی طرف رو بگیری بزنی ، اینطوری ممکنه...
-
8.
چهارشنبه 19 آذر 1393 16:55
صفحه ای رو که تو اینترنت باز کرده بود ، ذخیره کرد و کانکشن رو قطع کرد تا خط تلفن خونه آزاد باشه. صفحه رو بصورت آفلاین باز کرد و شروع کرد به خوندن : ترامادول چیست ، چه عوارضی دارد و چه اثراتی بر مصرف کننده میگذارد.... غرق مطالعه شده بود که صدای زنگ ممتد و بلند تلفن قدیمی از جا پروندش. با حالتی عصبی داد زد : - شایان !...
-
7.
شنبه 15 آذر 1393 15:51
این صدا رو دوست داشت. یه صدایی بین خش خش و خرت خرت ! صدای پاهاش روی برف تازه باریده که تا قوزک بوتهای چرم مشکی اش میرسید رو دوست داشت. سردش نبود. کاپشن بلند گرم ، کلاه ، شال گردن ، دستکش خز دار و بوتهای ضد آب ، کمکش میکردن که از برف انبار شده روی زمین و برفی که هنوز داشت میبارید ، فقط لذت ببرد. ساعت دو و نیم صبحه....
-
6.
پنجشنبه 13 آذر 1393 17:14
آخرین سوال هنرآموزانش را هم جواب داد و خداحافظی کرد ، کیفش را برداشت ، از کارگاه بیرون زد ، یک خداحافظی سرسری انداخت سمت مسئول آموزشگاه که پشت میزش نشسته بود و معلوم نبود از جان دفترهای کهنه و خاک گرفته ی آموزشگاه چی میخواست . سریع قدم برمیداشت . همیشه عجله داشت .همیشه کارهایی برای انجام دادن داشت. بنظرش میرسید...
-
5.
شنبه 8 آذر 1393 19:51
درب برقی اتوبوس ولو که باز شد ، از راننده خداحافظی و تشکر کرد ، از پله ها رفت پایین ،هوای دود گرفته ی ترمینال زد تو صورتش. شاگرد راننده رفت سمت صندوق بغل ، دست سوگند رو گرفت و کمکش کرد که پیاده بشه ، به سرعت رفت سمت شاگرد و صندوق بغل ، چمدان دو نفره اشون رو گرفت ، تشکر کرد از شاگرد راننده و یه اسکناس هزارتومانی گذاشت...
-
4.
دوشنبه 3 آذر 1393 18:50
اولین دستمزدش ! چه حس خوبی داشت ! یه بار دیگه چک رو نگاه کرد : مبلغ هم چندان پایین نبود ! حاصل چهار ماه و نیم کارش بود ! کار نیمه وقت ! که بخاطرش مجبور شده بود با خیلی ها بجنگه ! از پدر و مادرش بگیر تا درسهاش که حالا بخاطر سوگند ، جدی تر دنبالشون میکرد و مجبور بود خیلی بیشتر از قبل وقت بذاره. البته شبها . چون روزها یا...
-
3.
پنجشنبه 29 آبان 1393 17:13
یه دفتر حدودا 60 متری وسط شهر ، طبقه ی دوم که توش گرم بود و یه حس خوب داشتی بهش . دفتر مهندس کیوانی. از دوستان دانیال. بعد از آشنایی معمول ، حین صحبت دانیال و کیوانی ، مهران بیشتر به اطرافش دقت کرد ، سه تا میز معمولی با صندلی های مخصوص چرخان ، روی هر میز هم یه کامپیوتر با کلیه تشکیلات : مانیتور ، کیبرد و موس . یه...
-
2.
دوشنبه 26 آبان 1393 16:52
مستقیم توی چشمهای سوگند نگاه کرد ، چشمهاش خیلی هم مشکی نبود ها ! بیشتر قهوه ای سیر بود ولی وقتی با موهای پرکلاغی و خط چشم اش ترکیب میشد ، سیاهی موج میزد. این سیاهی رو دوست داشت. میتونست مطمئن باشه سوگند اولین دختری بود که باعشق در آغوشش کشیده بود. این در آغوش کشیدن ها تکرار و تکرار شده و بار هر بار تکرار سایر دخترهای...
-
1.
شنبه 24 آبان 1393 18:04
روی صندلی چوبی و سفت کلاس جابجا شد ، کلاس خیلی گرم نبود ولی خب ، کاپشن خوب اش و لباسهای گرم اش ، باعث میشد که از سرمای این شهر سردسیر آزار چندانی نبینه. کلاس ریاضی یک ، یکی از اون واحدهای عمومی تقریبا تمام رشته ها بود ، انتگرال ها و داستانهای خاص خودش رو داشت. کلاس مختلط بود ولی بقول خودش "چیز دندون گیری "...