10.

هنوز بوی عطرش رو میشد تو اطاق حس کرد. بوی شیرین عطری که با بوی و**یسکی قاطی شده بود. سرش گرم شده بود. بنظرش میرسید که هنوز الناز تو اطاقه و داره حرف میزنه. سنگینی نگاه های الناز رو هم هنوز حس میکرد. چند بار چشمهاش رو از روی پوست سفید سینه و پاهای الناز دزدیده بود ؟ نمی دونست. ولی این رو میدونست که خوب مقاومت کرده بود. مدتها بود که م**ش*روب نخورده بود  و به اصطلاح بدنش پاک بود ، الناز اومده بود با یه بطری و*یسکی خوب و دعوت به نوشیدن بعنوان آخرین خواهش دوستانه ، شایدم عاشقانه. مردد مانده بود . نوشیدن رو همیشه بخاطر رها شدن اش دوست داشت و صحبتهای خوب و گرم بعدش . بهمین خاطر بیشتر از خود نوشیدنی ، همراه نوشیدن براش مهم بود. سوگند بعد از نوشیدن همیشه  یه بد مست بی ادب بود و تنها کاری که بعد از نوشیدن زیاد و بی حد و اندازه ازش برمیومد ، یا س**ک*س بود یا بالا آوردن یا خوابیدن . اونم نه خوابیدنی که تو بشینی و از دیدنش تو خواب لذت ببری ، نه ! از اون خوابیدنهایی که ..... ولش کن !

حالا الناز بود و لیوانهایی که صدای تیک ظریف بهم خوردنشان ، باعث میشد کمی سکوت کنند و بعدش دوباره صحبتهاشون رو پی بگیرن. از همه جا ، از همه چیز ولی نه از همه کس ! دلیلی نداشت که بخوان از کسی صحبت کنن ، دلیلی نداشت بخوان زندگی کسی رو بریزن وسط ، قطعه قطعه اش کنن و دوباره سرهمش کنن. چه دلیلی داشت که مهران بخواد از همسرش بد بگه و چه دلیلی داشت که الناز بخواد دوباره بگه که عاشقشه و دوستش داره. نه بخاطر اینکه مثلا کارش تو تختخواب خوبه یا بخاطر اینکه خوب بهش پول میده یا اینکه از نظرش اون یه طناب نجاته واسه فرار از خونه ی پدری . نه ! الناز همینطوری خواسته بودش. حتی با اینکه میدونست رسیدن بهش محاله. حالا رسیدن رو چی معنی کنی ، بماند. برای مهران رسیدن فقط به کلمه ی ازدواج ختم نمیشد. لفظ رسیدن فقط به تختخواب خلاصه نمیشد. گرچه که س*کس عاشقانه رو بزرگترین لذت دنیا میدونست ولی نمیتونست رسیدن رو تو یه ترکیب یک متر و نیم در دو متری رنگی از چوب و پارچه و پنبه ، زیر دو تا پتو خلاصه کنه ! شاید رسیدن رو باید برای هر رابطه ای تعریف کرد . مثلا برای یه عشق یکطرفه ، رسیدن میشه ، اطلاع معشوق از عشق ، عاشق و جواب مثبت به اظهار عشق . یعنی یه جورایی دو طرفه کردن یه جاده ی یه طرفه.....شایدم مثلا باید....؟؟!!

 دیگه خیلی داشت نشخوار فکری میکرد . از جاش بلند شد که آبی بصورتش بزنه و بشینه پای کارهاش..وارد دستشویی شد ، شیرآب رو باز کرد و کف دو دستش رو پر از آب کرد ، خم شد روی کاسه ی چینی سفید دستشویی و صورتش رو توی آب جمع شده تو دستهاش نگه داشت. آب سرد بود و کمی سرحالش آورد. وقتی سرش رو بالا آورد ، روی لبه ی آینه ی دستشویی کنار لیوان مسواک و خمیر دندونش ، یه بسته ی مکعب شکل کوچیک که یه پاپیون قرمز روش خورده بود توجه اش رو جلب کرد !

یادش نمیومد این بسته رو اینجا گذاشته باشه یا اصلا این بسته مال کی بوده. شاید مال شایان بوده باشه ولی کسی از دوستای شایان نبود که بخواد بیاد اینجا و بهش کادو بده و تازه اونم بزاره رو آینه دستشویی. یه لحظه مردد بسته رو نگاه کرد. یه دفعه یادش اومد که قبل از اومدن الناز ، خودش دستشویی رو تمیز کرده بود و حتی روی آینه و لبه ی آینه رو هم یه دستمال کشیده بود و خوب تمیزش کرده بود و اونموقع خبری از این بسته نبود .پس کار الناز بوده ! چرا بسته رو به خودش نداده ؟ چون مطمئن بوده که مهران ردش میکنه و امکان نداره ازش چیزی قبول کنه. بعضی وقتها یادگاری هاست که آتش زیر خاکستر رو روشن میکنه ، بعضی وقتها یادگاری هاست که بغض ات رو باز میکنه .

پاهاش رو انداخت روی میز ، فرو رفت تو چرم صندلی ، بسته ی مکعبی شکل با روبان قرمزش تو دستش سنگینی میکرد. وزن بسته چیزی نبود ، وزن محبت پشت بسته براش سنگین بود. احساسی که مثل ماشین توی یه جاده ی یه طرفه داشت شتاب میگرفت و راننده میدونست که پل سرراهش مدتهاست شکسته و ریخته . یعنی ته کار ، درّه بود !

صدای زنگ تلفن از جا پروندش. فیروز بود ، یکی از همکلاسی ها که گهگاه سری بهشون میزد و اغلب تو دانشگاه باهم بودن.یه پسر خوب، خنده رو و خواستنی .با سادگی خاص اهالی شهرهای کوچیک و طنزهای گفتاری که چاشنی اش لهجه ی محلیه فیروز بود.بعد از احوالپرسی های معمول فیروز گفت:

-         فکر میکنی بتونی از عهده ی طراحی یه سوله ی صنعتی بر بیای ؟

-         شاید ... چطور؟

-         من میتونم کار طراحی اش رو بگیرم ولی طراحی اش رو نمی تونم انجام بدم.میتونی انجامش بدی تا کار رو بگیرم؟

کمی مردد بود ، ولی یه چیز رو میدونست ، این طراحی بقدری براش مشغله ی ذهنی درست میکرد که میتونست ساعتهای متوالی از روز رو به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکند و جدای از درآمدی که این طراحی داشت ، محک خوبی بود برای حاصل مطالعات گسترده ای که در این زمینه داشت. پس گفت :

-         فقط یه مساله باقی می مونه . مهر نظام مهندسی اش رو چیکار کنیم؟

-         میدم پسر داییم مهر بزنه. اون حله. تو فقط بگو انجامش میدی یا نه؟

-         آره. هستم.

گوشی رو که گذاشت ، اضطراب سرتاپای وجودش رو گرفت : برای چی همچین کاری رو قبول کردی؟ مگر تا حالا سوله طراحی کردی که اینقدر به خودت مطمئنی ؟ مگر تو دانشگاه چیزی بهت در این مورد درس دادن ؟ به چی تکیه کردی ؟ به این هفت هشت جلد کتاب طراحی اضافه ای که خودت خوندی ؟ اصلا تو بلدی اتصالات پیچ مهره ای طراحی کنی؟ اگر طرف سوله رو ساخت و سازه ایستا نبود آوار شد رو سر ملت چی ؟

چند بار رفت سمت تلفن که به فیروز زنگ بزنه و انصرافش رو بهش اعلام کنه ولی خود درگیری مانع میشد : اینهمه زحمت کشیدی و کتابهای سنگین اضافه بر مباحث درسی ات خوندی ، واسه چی پس ؟ اینهمه یادداشت برداری کردی از کتابها واسه کی ؟ تمام مثالها و مسئله های کتابهایی رو که خوندی بارها و بارها خودت حل کردی واسه همین وقتها دیگه. از چی میترسی؟ نهایتش اینه که اگر احساس کردی از کارت راضی نیستی ، اصلا دفترچه ی محاسبات رو ارائه نمیدی و میگی نتونستم آقا !

اما... اما .... یه دانشجوی مقطع کارشناسی عمران نهایت طراحی اش میشه پروژه درس فولاد و بتن اش که میشه یه ساختمون ساده ی 4 طبقه ! نه یه سوله ی صنعتی ... عجب غلطی کرده بود ها ! نباید اینطوری شیرجه میزد تو کاری به این سنگینی ...

توانایی تحمل مسئولیت و عواقب ناشی از محاسبات اشتباه تو این کار رو نداشت....

سریع گوشی تلفن رو برداشت و شماره ی خونه ی فیروز رو گرفت. چند تا بوق آزاد ، که براش به اندازه ی یه عمر طول کشید ، صدای  یه مرد که در ثانیه ی اول خوشحالش کرد ولی زیاد طولی نکشید که فهمید همخونه ی فیروز داره بهش میگه که فیروز رفته بیرون و گفته شب هم نمیاد. کجا رفته ؟ نمی دونست.

وقتی تلفن رو قطع کرد ، شروع کرد به دلداری دادن خودش : شاید فیروز داره میاد اینجا تا شام رو پیش هم بخوریم و شب هم بمونه، وقتی اومد بهش میگم که قبول نمی کنم و خودم رو راحت میکنم. تازه اگر هم شب نیومد اینجا ، فردا پیداش میکنم و بهش میگم که نمی تونم انجامش بدم و خلاص ....

با این فکر آروم شد. تلفن رو برداشت و به سوگند زنگ زد . بعد  از احوالپرسی های معمول ، ماجرا رو بهش گفت. طبق انتظارش سوگند بهش گفت که اصلا نباید وارد همچین کاری میشده و اگر کار رو خراب میکرده ، چطوری میخواسته ضررهای ریالی کار رو جبران کنه ؟ لطف کنه و دیگه از این ریسک های تخماتیک (دقیقا همین اصطلاح !) نکنه !...وقتی گوشی رو گذاشت ، به فکر فرو رفت که چرا همیشه صحبت هاشون با سوگند حول سه محور : پول ، س**ک*س و "الان کجایی" می چرخه ؟ واقعا حرف دیگه ای نداشتن که با هم بزنن؟ یعنی ازدواج اینقدر زود عشق رو مستهلک میکنه؟ یعنی وجودش ، احساساتش و افکارش اینقدر بی اهمیته برای سوگند ؟ یا اینقدر بی ارزش هستن که باید در آخرین مراتب اولویت قرار بگیرن ؟ یعنی اصلا مهم نیستن ؟ آیا زوج های دیگه هم همینطور هستن ؟ آیا انتظار بیجایی داشت از سوگند ؟ یادش نمیومد که سوگند   آخرین بار کی  از احساسش ، دیدش به وقایع و سایر موارد باهاش صحبت کرده بود ؟ اصلا صحبت کرده بود ؟ اصلا به این چیزا فکر میکرد ؟

یه چیز رو میدونست : وقتی میگفت وای چه برف قشنگی ، سوگند میگفت : اووف ! چقدر هوا سرده ! باید یه پالتوی جدید بگیرم. وقتی میگفت سوگند فلان کتاب رو بخون ، جواب میداد : تو هنوز نمیدونی من وقتی کتاب میخونم سرم درد میگیره ! وقتی بهش میگفت شاید چشمات ضعیفه ! برو دکتر ! میگفت : نه ! کلا از کتاب بدم میاد ! (یعنی واقعا میشه کسی باشه که از کتاب بدش بیاد ؟؟؟ ) .... وقتی احساس خودش رو با سوگند مقایسه میکرد ، میدید که داره یه حس تعلق خاطر رو با یه حس تصاحب قوی ، مقایسه میکنه ! هیچوقت این دو تا کنار هم جمع شدنی نبودن ! تصاحب شامل همه چیز بود : کجایی؟ چیکار میکنی ؟ چرا این کار رو میکنی ؟ حق نداری اون کار رو بکنی و در نهایت : من همسرتم و در تاریک ترین و خصوصی ترین زوایای ذهن و قلبت هم باید سرک بکشم و ازش مطلع باشم . یعنی سوگند شکاک بود ؟ بهش شک داشت ؟ ولی....میشه با یه آدم شکاک زندگی کرد؟

تلفن که زنگ خورد ، خوشحال شد : حتما فیروز بوده که پیغامش رو از همخونه اش گرفته و بهش زنگ زده !.... ولی اشتباه میکرد : الناز بود !

پرسید :

-         هدیه ات رو باز کردی ؟

-         نه هنوز! چرا این کار رو کردی ؟ چرا اونجا گذاشتیش ؟ نمی گی میفتاد تو توالت و هدیه ات به گه کشیده می شد؟ (خندیدن ، جفتشون ، سرخوش و بی غل و غش ! چقدر این خنده ها میچسبید ! بدون هیچ دلخوری یا انتظار خاصی )

-         دلم میخواست یه یادگاری کوچیک ازم داشته باشی...همین ....چون میدونستم قبول نمیکنی گذاشتمش همونجا که مجبور شی برش داری...

-         لطف کردی ! واقعا ممنونم !

-         حالا چرا بازش نکردی ؟ نکنه میخوای پسش بدی بهم ؟

-         نه ! حقیقتش یه ماجرایی پیش اومده که حسابی ذهنم رو درگیر کرده بود و تا همین چند دقیقه پیش مشغولش بودم.

-         میشه بپرسم چه ماجرایی؟ البته اگر دوست داری بگو...

جریان رو کامل براش تعریف کرد. فقط قسمت سوگند و نظر مخالفش رو نگفت براش. دلش نمیخواست از همسرش بدگویی کنه. احساس میکرد اگر سوگند اخلاق بدی داره باید مثل یه راز بین خودش و سوگند باقی بمونه. بالاخره هرچی باشه اونا باهم تشکیل یه خانواده رو میدادن.صدای جیغ اعتراض گونه ی الناز از جا پروندش :

-         دیوونه ! چرا کنسل اش کردی ؟ این بهترین فرصت واسه توئه ! تو از پسش برمیای !

-         هنوز که کنسل اش نکردم ولی الناز جان میدونی چقدر این کار سخته ؟ گند میزنم و آبروی خودم و فیروز و پسر دایی اش رو میبرم.کار من نیست.

-         خفه شو ! دقیقا چون کارش سخته ، کار توئه ! پسر عموی من هم مثلا داره عمران میخونه ، یه دونه از کتابهایی که تو قفسه ی کتابهای تو هست ، اون نداره. حتی اسمشون رو هم نشنیده . تو اینهمه زحمت کشیدی و وقت و انرژی گذاشتی پای این مباحث . الان وقت استفاده از اونهمه زحمته. من مطمئنم که میتونی انجامش بدی.

-         ممنونم که اینقدر من رو قبول داری ولی میدونی اگر اشتباهی تو محاسباتش بشه ، چی میشه ؟ کلی پول و هزینه ی ساخت از بین میره...بچه بازی نیست که بعدش بیای بگی ای وای ! ببخشید اشتباه کردم!

-         بله ! بچه بازی نیست ! اگر بچه بازی بود که به تو نمیدادن ! تو آدم کارهای بزرگی ! ...(یه لحظه مکث کرد ، مثل این بود که داشت فکر میکرد ) ...ببین ! من چند دقیقه دیگه بهت زنگ میزنم ...هیچ کاری نکن تا من بهت زنگ بزنم ..اصلا جواب تلفن رو هم نده...باشه ؟ قول میدی ؟

-         میخوای چیکار کنی ؟

-         خواهش کردم مهران ! لطفا هیچ کاری نکن تا من دوباره باهات تماس بگیرم.قول میدی؟ خواهش میکنم ازت ...

انرژی و شور و شوق تو صداش موج میزد. مثل این بود که خودش قراره مهندس محاسب بشه. خودش قراره این کار رو انجام بده و از نتیجه اش لذت ببره. در مقابل همچین آدمی چیکار میتونید بکنید ؟

-         باشه ! قول میدم هیچ کاری نکنم تا تو زنگ بزنی دوباره. خوبه ؟

-         فدای تو بشم ! مرسی..فعلا بای....

-         خدا نگهدار...

طبق معمول : ادامه دارد ....

پی نوشت اول :

در پاسخ دوستی که گفته بود : کاش از اول اینهمه دختر تو زندگی اتون راه نمیداد که ....

دوست عزیز ! من اگر کسی رو تو زندگیم راه دادم ، بعنوان یه دوست ساده راه دادم. مثل دوستی دو تا پسر باهم ، یا دوستی دو تا دختر باهم. یعنی ورای مرزهای جنسیت ، ورای مرزهای تن ...خواستم که دوست باشیم. نه دوست *دختر یا دوست *پسر...در ضمن اگر حین مرور این وبلاگ سوالی براتون پیش اومد که چرا آدمها بعد از ورود به زندگی این بابا ، بهش وابسته ی عاطفی میشدن ، دلیلش خیلی ساده اس : شکم و زیرشکم به ترتیب آخرین و یکی مونده به آخرین اولویتهای زندگیم بودن. تو یه رابطه ی دوستی هیچوقت دنبال بردن طرف به تختخواب نبودم . همیشه روح و روان و احساسات دوستم رو دیدم و همیشه شنونده ی حرفهاش بودم و تلاش کردم از دردهاش کم کنم ، بی هیچ چشمداشتی کمکش کنم ، بی هیچ هوسی در آغوش بگیرمش و بی هیچ قصدی حتی ببوسمش....همین چیزها باعث میشه که محبت و احساسی بوجود بیاد که بعضی وقتها شدت گرفت ، بعضی وقتها در نطفه خفه شد ، بعضی وقتها مسیر زندگیم رو عوض کرد و بعضی وقتها زخم شد ، ضربه زد و خاطراتش موند.... همین...

پی نوشت دوم : برای بار آخر بگم : اگر اینجا تعریفی از مهران میخونید ، اولا در حالت نقل قول از دیگرانه ( خود شیفته نیستم ، چون میدونم عددی نیستم ) دوما در مقابل یک تعریف ،حداقل سه چهار تا انتقاد جدی و عیب و ایراد براتون لیست میشه . پس لطفا نگید که این بابا چقدر سر خودش معطله !

پی نوشت سوم : موهبتهای خداوند همیشه یه شکل و یه جور نیستن ، بعضی وقتها پوله ، بعضی وقتها موفقیت تحصیلی یا کاریه ،بعضی وقتها سلامتیه، بعضی وقتها یه عشقه و بعضی وقتها یه دوست خوبه.

پی نوشت چهارم : این متن بدون ویرایش و فقط با یکبار تایپ اینجا گذاشته شده ، پیشاپیش بابت اشتباهات تایپی و نگارشی احتمالی عذرخواهی میکنم....(خودتون درستش کنید دیگه !)

اطلاعیه

تصمیم گرفتم که یه سری مطالب متفاوت، از نشخوارهای جویده و نیم جویده ی مغزیم گرفته تا حال و احوال روزهام و حتی نظراتم درباره ی دوستانم (واقعی و مجازی )  رو بصورت گهگاه در وبلاگ قدیمی ام یعنی سی سالگی با آدرس www.30-salegi.blogsky.com  قرار بدم... حضورتان مایه سرافرازی ست....اینجا همچنان به قوت و نظم خودش باقی ست....

9.

بعضی وقتها نمی خوای به کسی ضربه بزنی ، نمی خوای اون شعله ی زنده ی توی چشماش ، توی قلبش و توی وجودش رو خاموش کنی ، ولی مجبوری . این جور وقتها پرده ی خاکستری ای که روی چشمای طرف ، ظرف یه ثانیه کشیده میشه رو تا مدتها نمی تونی از ذهن ات پاک کنی. آرزو میکنی کاش میشد بجای این کار ، میتونستی طرف رو بگیری بزنی ،  اینطوری ممکنه درد فیزیکی اذیتش میکرد ولی مطمئن بودی که فقط جسم اش رو داغون کردی ، نه روح و روانش رو . جای زخم روی تن خوب میشه ولی زخمی که روی روح هست ، نه ! حداقل به این سادگی ها خوب نمی شه.

الناز (حشمت خواه ) به مدت هشت ماه تمام شاگردش باقی موند. فتوشاپ یاد گرفت ، دوره ی کارل رو گذروند. اتوکد و نرم افزار ویرایش فیلم ادوب پریمیر رو هم آموزش دید. حتی به بهانه ی آموزش اصول استفاده از اینترنت سه جلسه ی دیگه هم اومد و ارتباطش رو حفظ کرد. ولی آخرش چی ؟

از همون اوایل دوره ی فتوشاپ ، الناز حشمت خواه ، علاقمندی اش رو به شکل شوخی های ظریف و کوچیک ، زل زدن به چشمهاش و تلفنهای گاه بیگاه و بی دلیل نشون میداد. هرچقدر پیشتر میرفتند ، مهران خودش رو عقب میکشید و الناز جلوتر میومد. مثل این بود که این عرضه و عدم توجه رو دوست داشت ! وقتی الناز راه را بسته دید ، به حربه ی قدیمی ولی کارسازی روی آورد که در طول زمان کارآیی خودش رو نشون داده بود : جلب توجه فیزیکی ! لباسهاش هر جلسه بازتر ، کوتاهتر و عریان تر میشد . تا جایی که مهران اعتراض کرد و قضیه به همین جا ختم شد. مهران چند باری تصمیم گرفت که کلاسهای الناز رو منحل کنه و قید پولش رو بزنه و وقتی که موضوع رو به الناز اعلام کرد ، با خواهش و التماس روز افزون الناز روبرو شد. مهران خودش هم نمیدونست از چی میترسه ؟ از اینکه به الناز وابسته بشه یا الناز بهش وابسته بشه ؟ نمی دونست . شاید هم هردو.

الناز کم کم راهش رو به خونه ی ساکت و دنج مهران باز کرد. پنج شنبه ها که روز کلاسش بود ، یک ساعت زودتر میومد و براش غذا آماده میکرد ، خونه رو مرتب میکرد ، ظرفها رو میشست. علیرغم مخالفتهای شدید مهران که گهگاهی هم کار به دعوا میکشید و حتی یکبار قید کلاس رو زد و الناز رو بیرون کرد از خونه ، اما الناز کار خودش رو میکرد !  الناز مثل گربه بود ، از هرجایی ولش میکردی روی پاهاش زمین میومد . یه جورایی نه حالیش نبود. وقتی که متوجه شد مهران به عنوان یه مربی ، علاقمند به دیدن پیشرفتش در زمینه ی گرافیک و نرم افزارهای گرافیکیه ، با پشتکار فوق العاده ایه که حتی مهران رو هم تعجب زده کرد ، عقب موندگیهاش رو جبران کرد و طرحهایی میزد که مهران گاهی شک میکرد که کار خودش باشه . ولی در نهایت فهمید که این هم یه راه برای بیشتر نزدیک شدن بهشه. نمی تونست بگه که از توجهی که الناز بهش نشون میده بدش میاد . اصلا مگر کسی هم تو دنیا هست که از اینکه مورد توجه و محبت قرار بگیره بدش بیاد ؟ ولی نمیخواست این توجه و محبت کار دست الناز یا خودش بده . دلش نمیخواست الناز ضربه بخوره .

وقتی که تصمیم گرفت که بخاطر اینکارها به الناز تذکر بده ، متوجه شد که تمام این کارها و توجه ها و محبت ها زیر یه پرده ی نازک و لطیف از احترام و حیا خوابیده . الناز هیچ حرف یا عملی ازش سر نزده بود که مستقیما به موضوع اشاره ای داشته باشه و این کار رو سخت میکرد. میتونست در جواب حرفهای مهران ، یکی از اون خنده های بلندش سر بده که : توهم داری  مثل اینکه ؟ من فقط بعنوان یه دوست ساده این کارها رو برات کردم و نه بیشتر !

فکر کردن به همچین جوابی براش مثل شکنجه بود. بنظرش رسید باید صبر کنه تا الناز یه حرکت عمقی تر بکنه . اینطوری میتونست مطمئن بشه و مطمئن بهش بگه که کارش اشتباهه و آینده ی این رفتارها هیچی نیست. ولی معلوم هم نبود که الناز واقعا علاقه ای بهش داشته باشه ، چون میدونست که مهران عقد کرده و در حال حاضر متاهله .شاید هم واقعا حرکاتش دوستانه بود. وقتی به موضوع از این زاویه نگاه میکرد ، کاملا سوگند زیرسوال میرفت. چون سوگند هروقت که احتیاج به س**ک***س داشت و امکانش تو منزل پدریش نبود ، میومد اونجا. اغلب هم دست به سیاه و سفید نمیزد . دقیقا مثل یه مهمون ! پس اگر کارهای الناز دوستانه بود ، کارهای نکرده ی سوگند بعنوان همسرش رو باید به چه حسابی میذاشت ؟ اصلا مگر چیزی هم بود که بخواد به حساب بذاره. در نهایت تصمیم گرفت که صبر کنه . صبر گاهی معجزه میکند.(به این جمله ایمان دارم )

بالاخره اون روزی که منتظرش بود رسید . الناز به محض اینکه اومد داخل ، پالتو و شالش رو درآورد و به چوب لباسی اطاق آویزون کرد . یه پلیور زرشکی خوشرنگ پوشیده بود و موهاش رو برده بود پشت سرش و بسته بود. لبها و ناخن هاش همرنگ پلیورش بودن و یه شلوار استریج تنگ پوشیده بود. برخلاف روزهای قبل خیلی ساکت بود. صورتش رو برگردوند سمت پنجره ی بزرگ و سراسری اطاق که پرده هاش کنار بودن و تمام پشت بامهای پوشیده از برف اطراف رو نشون میداد ،مثل این بود که داشت تو خواب حرف میزد :

-         ناهار خوردی؟

-         (مهران ، خط سیر نگاهش رو دنبال کرد : ) اوهوم ! خوردم.

الناز بلند شد و رفت کنار پنجره ! (مهران صدبار گفته بود که این کار رو نکنه ، چون از تو کوچه پیدا بود و همه ی اون محل میدونستن که طبقه ی دوم خونه ی فلانی ، دو تا دانشجوی پسر نشستن ! ) خیره شد به درخت خرمالوی توی حیاط که شاخه هاش زیر برف خم شده بود. هنوز دو سه تا دونه خرمالوی نارنجی روی شاخه های بالایی بودن . مهران میدونست که احتمالا خوردنی نیستن. الناز با حسرت به خرمالوها نگاه کرد :

-         نتونستی یکیشون رو برای من بکنی ؟

-         نه بابا ! مگه میشه ؟ اون بالا دست کسی نمیرسه ! اگر میرسید از من و تو زرنگ تر هستن که ترتیبش رو بدن.

-         آره ! از من زرنگ تر زیاده .(مثل این بود که داره با خودش حرف میزنه !)

تا حالا اینطوری الناز رو ندیده بود . نمیدونست چی پیش اومده بود ؟ دلش نمیخواست الناز این حال رو داشته باشه.رفت کنار پنجره ، پیش الناز که حالا پشتش رو کرده بود به شیشه و نشسته بود روی لبه ی پنجره و داشت جورابهای پشمی اسپرت اش رو نگاه میکرد . نشست کنارش لبه ی پنجره و نگاهش کرد:

-         چیزی شده ؟ خوبی ؟

الناز سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد. ولی صورتش و حال و احوالش چیز دیگه ای رو نشون میداد ، پس :

-         مطمئنی خوبی؟

الناز یه دفعه بلند شد ، مثل کسی که برق گرفته باشدش ! رفت سمت کیف دستیش و یه سی دی بیرون آورد و برگشت سمت میز کامپیوتر ، سی دی رو گذاشت توی درایو و یه چیزی رو کپی کرد داخل کامپیوتر. شاید اگر روزهای معمولی بود مهران بخاطر اینکارش ، حسابی دعواش میکرد. خیلی حساس بود روی سیستم اش و اینکه چی توش کپی میشه ، کجا کپی میشه ، اصلا ارزشش رو داره یا نه . ولی مهران کل داستان رو فقط با یه نفس عمیق زیر سبیلی رد کرد.الناز در حالیکه داشت برنامه ی پخش موسیقی رو باز میکرد و فایلی رو که آورده بود بارگذاری میکرد گفت :

-         این آهنگ جدیده رو شنیدی ؟ دو تا خواننده ی جدید خوندن ، محسن چاووشی و یکی دیگه . خیلی گل کرده آهنگشون. منکه مرتب دارم گوشش میدم. خیلی قشنگه.

پلیر شروع کرد به پخش آهنگ . اینو میشد از رقص نور اکولایزر فهمید ولی صدا پخش نمیشد . الناز خم شد زیر میز و اسپیکرها رو روشن کرد...

یه صدای خشن ولی دوست داشتنی پیچید تو اطاق

سرگرمی تو شده بازی با این دل غمگین و خسته ام

و .....

آهنگ غمگینی بود ولی دوست داشتنی.....مهران از فاز آهنگ بیرون اومد و به حرکات الناز دقت کرد. النازی که الناز همیشگی نبود. بنظر میرسید تمام متن ترانه رو حفظ باشه و حتی بالا و پایین های آهنگ رو هم بلد بود.....آهنگ دو سه بار تکرار شد و  هیچکدوم از حالتهای الناز از چشم مهران مخفی نموند. حتی قطره اشکی که نتونست کنترلش کنه و کاغذهای A4 روی میز رو لکه دار کرد.......بعد از چند دقیقه الناز خودش رو جمع و جور کرد و با لبخندی که فقط ظاهر لبخند همیشگی اش رو داشت گفت :

-         خب ! احساساتی شدن بسه ! بریم سر کلاس استاااااااااااد !( همیشه این کلمه رو با تاکید روی الف دوم میگفت و یه جورایی شوخی میکرد )

مهران میدونست که الناز ، الناز همیشگی نیست ولی قبول کرد که کلاس شروع بشه. نیم ساعت اول خوب پیش رفت . گرچه که مهران مجبور شد دو تا مطلب ساده رو چند بار توضیح بده ولی در مجموع اون حجمی که در نظر داشت رو تدریس کرد. وقتی بلند شد که بره چایی بیاره بعنوان استراحت وسط کلاس ، الناز برخلاف دفعات قبل اصلا اصراری برای ریختن چایی نکرد و سرجاش نشست. مهران هم بلند شد و رفت سمت آشپزخونه. بهرحال وظیفه ی اون بود که پذیرایی کنه نه الناز ! فنجونهای چای رو مرتب کرد توی سینی و ظرف بسکویت رو هم گذاشت توی سینی و برگشت سمت اطاق. وسط هال رسیده بود که دوباره صدای آهنگ قبلی رو شنید. واقعا مثل این بود که الناز عاشق این آهنگ شده بود. رفت داخل و سینی رو گذاشت جلوی الناز . نشست روی صندلی خودش. فنجونش رو برداشت و به الناز هم تعارف کرد. الناز اول کمی مکث کرد و وقتی فنجونش رو برداشت ، آشکارا دستش میلرزید ! مهران نگاهش کرد:

-         خوبی تو ؟ چت شده امروز ؟

الناز فنجونش رو گذاشت روی میز و دستهاش رو تو هم گره کرد.سرش رو پایین انداخت و با پاش شروع کرد به بازی با ریشه های سفید فرش کف اطاق ! مهران هم فنجونش رو گذاشت روی میز و دوباره سوالش رو تکرارکرد. الناز همینطور که سرش پایین بود گفت :

-         مهمه برات واقعا ؟

-         البته که مهمه ! اگر نبود که نمی پرسیدم !

الناز سرش رو بالا آورد و نگاهش کرد . صاف توی چشماش نگاه کرد. پشت مهران لرزید . احساس کرد که دهانش گس شده و گلوش سنگین شده . الناز مکث کرد دوباره ولی چشم از چشم اش برنمیداشت. مثل این بود که داره حرفش رو مزه مزه میکنه .مهران تقریبا خشکش زده بود . آهنگ لعنتی هم مرتب و پشت سرهم داشت پخش میشد. یادش اومد که جایی در مورد تاثیر موسیقی در بروز احساسات و ترشح آدرنالین یه چیزایی خونده بود ولی کجا و چی اش رو یادش نمیومد. تمام وجود الناز شده بود دوتا چشم که حالا کمی هم خیس بنظر میرسید. حتی پلک هم نمیزد. مهران تقریبا خشکش زده بود. شاید پدر الناز فوت کرده بود ولی... غیر منطقی بود . چون شهر کوچیک بود و بالاخره مهران میفهمید . درثانی اگر پدرش فوت کرده بود ، قرمز نمی پوشید و امروز هم پنجشنبه بود و مسلما باید با خانواده اش میرفتن سر مزار پدرش. میدونست که پدر الناز بیماری قلبی داره و الناز خیلی نگرانش بود. شاید همین بود ! مهران دهانش رو باز کرد که :

-         بابا حالشون خو.... ( الناز دستش رو از روی میز بلند کرد و دست چپ مهران رو که رو حالا خالی از فنجون چای بود ،  گرفت ، دست دیگرش رو هم حامل کرد و دست مهران رو بشدت فشار داد ، دستش رو بالا آورد ، بوسید و گذاشت روی صورتش و بعد چشمهاش ! چشمهایی که دیگه طاقت نیاوردن و آروم آروم اشک ریختن ! )

مهران ترجیح داد ساکت بمونه و اجازه بده الناز خودش حرف بزنه..... چند دقیقه اش گذشت. الناز دستش رو رها کرد و بلند شد که لباس بپوشه و بره. مهران بسرعت از جاش بلند شد :

-         کجا ؟ چرا حرف نمیزنی ؟ کلاس ات رو هم نصفه گذاشتی...معلوم هست تو امروز چته ؟ واسه بابات اتفاقی افتاده ؟

-         نه ! بابام خوبه.(دکمه های پالتوش رو بست ، شالش رو برداشت و سرش کرد )

مهران کیفش رو برداشت و تو دستش نگه داشت:

-         تا نگی چی شده کیف ات رو پس نمیدم .

الناز نگاهش کرد ، عمیق ! مهران میتونست از پشت پلکهای خیس اش بخونه که داستان چیه ولی اصلا نمی فهمید چرا ؟ شایدم میفهمید ولی ترجیح میداد که خودش رو به نفهمیدن بزنه. دلش نمیخواست این دوستی خوب (خوب برای کی ؟ خوب برای تو یا اون ؟ ) خراب بشه. الناز نفس عمیقی کشید که بخاطر بغض بیرون ریخته اش ، بیشتر سکسکه شبیه بود :

-         فکر میکردم باهوش تر از اینا باشی مهران ...

-         حالا تو فرض کن که من یه کودنم . میشه بگی جریان رو ؟

-         نمی تونی فرض کنم که تو اینطوری باشی. تو ! مهران باهوش ، مهران خواستنی ، مهرانی که اون بالاست ، دست هرکسی بهش نمیرسه ، نمی تونه کودن باشه. ( حرفش رو با بغض ادامه داد ) مهرانی که من برای چیدنش دیر رسیدم . مثل همیشه که دیر میرسم !

-         الناز! ببین ! من مگه کار....(دست راست الناز سریع بالا اومد ، کف دستش روبروی مهران بود ، مثل کسی که میخواد فرمان ایست بده ، فرمان توقف . توقف برای خراب نکردن اوضاع ، خراب نکردن احساسش و ...)

-         چیزی نگو عزیز دلم  ! اصلا تقصیر تو نیست . مشکل منم . منی که میدونستم تو متاهلی ، میدونستم دستم بهت نمیرسه ولی  دلم خواست که دستم رو دراز کنم ، همون لمس کردنت هم برام کافی بود. چیدن که آرزوی محاله....

صدای محکم و خشک درب چوبی آپارتمان هم باعث نشد که مهران حرکت اضافه ای کنه ....

 

پی نوشت : من فقط دارم نقل قول میکنم وگرنه همچین تحفه ای هم نیستم ... یه احمق تیپا خورده ی روزگار که نصف نعش اش توی جوی آب افتاده و دست و پاهاش که دیگه توی جوی آب جا نشدن ، بیرون موندن و رهگذرهایی که گهگاه از سر ترحم سکه ای (تو بخون : اندک احساسی ) میندازن روی سینه اش...شایدم دارن کفاره میدن...کفاره ی دیدن مرده ...من خیلی وقته که مردم ؟؟

8.

صفحه ای رو که تو اینترنت باز کرده بود ، ذخیره کرد و کانکشن رو قطع کرد تا خط تلفن خونه آزاد باشه. صفحه رو بصورت آفلاین باز کرد و شروع کرد به خوندن : ترامادول چیست ، چه عوارضی دارد و چه اثراتی بر مصرف کننده میگذارد....

غرق مطالعه شده بود که صدای زنگ ممتد و بلند تلفن قدیمی از جا پروندش. با حالتی عصبی داد زد :

-         شایان ! شایان ! این کوفتی رو جواب بده...

نمیدونست از خوندن اثرات مخرب ترامادول عصبی شده بود ، از صدای بلند زنگ تلفن یا از حس خیانتی که وجودش رو گرفته بود...فقط میدونست که عصبیه...صدای شایان بلند شد که:

-         با شما کار دارن مهندس جاننننن !( از تکیه کردنش روی حرف ن فهمید که طرف باید یکی از شاگردای مونث اش باشه که شایان داره ادا درمیاره )

شماره ی خونه ی دانشجویی جدیدش رو که دو سه ماهی بود با شایان (هم دانشگاهی اش ) گرفته بود ، به موسسه ای که توش تدریس میکرد  داده بود و گفته بود هروقت که کارش داشتن یا هنرآموزها سوال یا اشکالی حین تمرین ها داشتن  میتونن با این شماره تماس بگیرن.

گوشی رو از کنار تلفن برداشت و جواب داد:

-         بله ؟

-         آقای مهندس ... ؟ (صدای ظریف زنانه ای بود ، ریز و ظریف !)

-         بله ! خودم هستم . بفرمایید.

-         من حشمت خواه هستم. شماره اتون رو از موسسه ی ... گرفتم. برای تدریس خصوصی فتوشاپ و کورل تماس گرفتم.

-         نمی تونید صبر کنید تا دوره ی بعدی موسسه شروع بشه که بیاید موسسه ؟

-         نه ! واقعا عجله دارم.

-         باشه. من میتونم بیام منزلتون و خد...؟؟!!!(حرفش رو قطع کرد ! )

-         ببخشید ! نمیشه من منزل شما بیام؟

-         مشکلی نیست. من بخاطر اینکه اکثر خانمها علاقه مند نیستن که ..؟!( بازم پرید وسط حرفش !!)

-         برای من مسئله ای نیست و راحتم.

نفس عمیقی کشید و گفت :

-         بسیار خب ! آدرس رو یادداشت بفرمایید. جلسه ی اول پنج شنبه ساعت 6 عصر خوبه ؟

-         بله...خیلی هم عالی...بفرمایید آدرس رو ...

کلاس های خصوصی اش رو میذاشت پنج شنبه و جمعه ، چون شایان که اهل یکی از شهرهای اطراف بود ، همیشه آخر هفته ها رو میرفت خونه . اینطوری هم شاگردش راحت تر بود ، هم خودش و شایان هم لازم نبود که خیلی مراعات سر و صدا رو بکنه...

***

این سومین مقاله ای بود که در مورد ترامادول میخوند و دیگه مطمئن شده بود که الهه ، معتاد شده. البته ازش بعید نبود. آرزو میکرد که ای کاش از ایمان چیزی نپرسیده بود. کاش ایمان شعورش بیشتر از یه جلبک بود و حداقل یکم آبروداری از خواهرش میکرد. صدای زنگ در باعث شد به سرعت به ساعت مچی اش نگاهی بندازه : 6:10 بود ! حتما حشمت خواه بود.

آیفون رو برداشت و جواب داد. حدسش درست بود.

چند دقیقه بعد صدای بلند تلق تلق پاشنه های کفش حشمت خواه روی پله های سنگی دستگاه پله ساختمون پیچید. درب چوبی آپارتمان رو باز کرد و به دختری خیره شد که داشت آخرین ردیف پله ها رو بالا میومد . اگر قرار بود حدس بزنه که این خانوم با این سر و وضع داره الان کجا میره ، آخرین حدسش ، رفتن به کلاس کامپیوتر بود . مانتوی خفاشی ، نیم بوتهای چرم مشکی ، یه شلوار لی تنگ  طوسی روشن ،  یه شال آبی که بیشتر نقش تکمیل این ست عجیب و غریب رو داشت تا ایفای نقش حفظ حجاب. حشمت خواه وقتی رسید طبقه ی بالا ، لبخندی روی لبش بود و دستش رو بطرف اش دراز کرد . مهران یاد گرفته بود که تا خانمی دستش رو دراز نکرده ، حق نداری شما برای دست دادن ، اقدام کنی  . این حق خانمها بود ( و هست هنوز) ، مهران باهاش دست داد ، حشمت خواه کیف سفید چرم براق اش رو داد دست اش و در حالیکه دست چپ اش رو به درب چوبی تکیه داده بود ، با دست دیگرش شروع به باز کردن زیپ بوتهای چرم اش کرد . مهران در حالیکه متعجب داشت کیف مهمانی سفید کوچک را برانداز میکرد ، تازه متوجه شد که ارایش خانم حشمت خواه تقریبا کامل و بی نقص انجام شده ! دقیقا مثل این بود که ایشون قرار بوده بیان مهمانی !

حشمت خواه کفش هاش رو جفت کرد و گذاشت کنار در... مهران تنه اش رو از تو چارچوب در کشید کنار و در حالیکه با دست چپ کیف حشمت خواه رو بهش میداد ، با دست دیگرش به داخل دعوتش کرد. حشمت خواه وارد هال کوچیک خونه شد ، کمی سردرگم بنظر میرسید که مهران سریع درب اطاقش رو باز کرد و بهش  اشاره کرد  که :

-         بفرمایید اینجا !

حشمت خواه وارد اطاق شد و مهران درب رو همونطور باز باقی گذاشت و یه جمله ی"خوش آمدید " زیر لبش زمزمه کرد . مستقیم رفت روی صندلی پشت میز کامپیوترش نشست. کنارش یه صندلی دیگه بود که برای شاگردهاش گذاشته بود. حشمت خواه نگاهی سریع و زنانه ( یعنی در عین سریع بودن همراه با آنالیز و حفظ جزئیات ) به اطراف اتاق ، از تخت خواب مرتب شده تا قفسه ی کتابها انداخت و به سمت میز کامپیوتر اومد. کیف اش رو گذاشت روی میز و در یک حرکت سریع ، شال آبی اش رو در آورد ، مهران جمله ی  " بذارید از شر این ، اول خلاص بشم " رو شنید و بعدش نگاه مستقیم حشمت خواه رو توی چشماش رو دید. دخترک چیزی بغیر از بی تفاوتی ندید ، پس  مانتوی خفاشی اش رو هم در آورد . مهران صورتش رو برگردوند سمت مانیتورش و ترجیح داد با موس اش یه دبل کلیک روی آیکون نرم افزار فتوشاپ بکنه .

حشمت خواه  تی شرت مشکی یقه بازش رو مرتب کرد ، دست کرد تو کیفش و یه کش سر درآورد و موهاش رو برد پشت سرش و بست و در نهایت نشست روی صندلی کنار مهران .

مهران  صورتش هنوز سمت مونیتور بود ، صدای گرفته اش رو انداخت تو صورت حشمت خواه :

-         اگر تغییر دکوراسیون اتون تمام شده و احیانا کاغذ و خودکار همراهتون هست ، یادداشت بفر...(صدای جیغ کوتاه حشمت خواه بلند شد ):

-         ای وای ! کاغذ و مداد یادم رفت !

هنگامی که مهران داشت از توی کشوی میزش ، یه دسته کاغذ A4 برمیداشت ، فکرش مشغول بود که آیا ممکنه این حشمت خواه از دوستای سوگند باشه و بخاطر امتحان کردنش فرستاده شده باشه ؟

کاغذها رو تقریبا جلوی حشمت خواه روی میز کوبید و از توی لیوان جاخودکاری روی میز تحریرش دو تا خودکار مشکی و قرمز برداشت و گذاشت روی کاغذها... احتمالش بود... از سوگند هرچی میگفتی برمیومد...فقط یه موضوع باعث میشد که این فکر تو ذهنش قوت نگیره : سوگند هیچ دوست صمیمی ای نداشت ! اصلا دوستی نداشت که بخواد صمیمی باشه یا نباشه...

برگشت و تو صورت حشمت خواه برای اولین بار با دقت نگاه کرد . با نمک بود ! ...میتونست همین رو بگه . دلش نمیخواست بیشتر از این بهش فکر کنه.

فکر کردن به سوگند ، اخلاق خودخواهانه و بسیار متکبرانه اش باعث شد که صورتش درهم بره. امری که از دید تیز حشمت خواه مخفی نموند :

-         مشکلی پیش اومده آقای ... ؟ (کمی مکث کرد و ادامه داد :  ) اگر در مورد نحوه ی پوشش ام و ...(نتونست ادامه بده و با دستش به موهاش اشاره کرد ، شایدم نخواست بگه : حجابم ) ...اگه اینا باعث ناراحتیتون شده ، من ...(بازم مکث کرد )

مهران با اشاره ی منفی دستش گفت :

-         نه ! نه ! راحت باشید. از اینکه اینقدر به من اعتماد دارید که اینطور راحت نشستید ، ممنونم. یاد چیزی افتادم و ....(ساکت شد و سرش رو برگردوند سمت مانیتور )

سر حشمت خواه کج شد به راست و با چشمای کنجکاوش خط سیر نگاه مهران رو جستجو کرد :

-         میشه بپرسم یاد چی افتادین ؟

این دختر زیادی داشت خودمونی میشد. دلیلی نداشت که بخواد اینقدر راحت باشه ، پس اخم هاش رو کشید تو هم ، با سرش به کاغذ و خودکار ها اشاره کرد ، یعنی بنویسید ، :

-         فتوشاپ یک نرم افزار گرافیکی است که بر مبنای پیکسل های تصویر کار میکند ، به همین دلیل از دقت بالایی...

حشمت خواه با مکث سه ثانیه ای ، جدی بودن قضیه و عدم تمایلش رو برای ادامه دادن بحث فهمید ، شتابزده خودکار ها رو برداشت و شروع کرد روی صفحه ی اول نوشتن ...

دستخط ریزی داشت ولی منظم و خوانا بود ، وقتی مطمئن شد که حشمت خواه شدیدا مشغول جزوه نوشتنه ، دوباره از زیرچشم نگاهش کرد . یعنی این دختر واقعا برای آموزش اینجا بود؟... باید شنبه آمارش رو از موسسه میگرفت....

ادامه دارد....

پی نوشت :

بگو هنوز یادته

در گوشم آهسته

گفتی با من می مونی

واسه همیشه ، یادته ؟

....

خیلی بی تو سخت میگذره این شبا...

(از پیشم میری، 25 باند)

7.

این صدا رو دوست داشت.  یه صدایی بین خش خش و خرت خرت ! صدای پاهاش روی برف تازه باریده که تا قوزک بوتهای چرم مشکی اش میرسید رو دوست داشت. سردش نبود. کاپشن بلند گرم ، کلاه ، شال گردن ، دستکش خز دار و بوتهای ضد آب ، کمکش میکردن که از برف انبار شده روی زمین و برفی که هنوز داشت میبارید ، فقط لذت ببرد. ساعت دو و نیم صبحه. هیچکس تو خیابونا نیست. حتی اگر دلش میخواست میتونست وسط خیابون هم راه بره ولی چون قطر برف وسط خیابون بخاطر گرمای آفتاب که در طول روز روی آسفالت تابیده بود و آسفالت رو گرم کرده بود ، کمتر بود و بالاخره گهگداری ماشین یا موتوری رد میشد و در نهایت  اون باکره گی و دست نخوردگی برف پیاده رو ها رو نداشت .ترجیح میداد از پیاده رو بره. از دور شعاع نور لامپهای یه مغازه با برف روی پیاده رو و تاریکی شب یک ذوزنقه درست کرده بود. میدونست فروشگاه کیه . تنها سوپرمارکت شبانه روزی این شهر نسبتا کوچیک بود. قدمهاش رو با طمانینه بیشتری میذاشت روی برفها  تا اون صدای مخصوص عمیق تر بگوش برسه. دلش میخواست با ترکیب این صدا و سکوت سنگین و شبانه ی خیابون ، صدای فریادها و توهین های سوگند رو از تو سرش بیرون کنه.

هرچقدر فکر میکرد نمیفهمید که سوگند چرا باید اینقدر به اسم برادر الهه و در حقیقت به خود الهه حساس باشه. اون که چیزی نمیدونست. اصلا کسی چیزی در مورد این علاقه نمی دونست. هیچ وقت علنی نشده بود و هیچ وقت ، هیچ کس  چیزی در این مورد نمی دونست. یه راز بود . بین خودش و خدا . نگاهی به آسمون انداخت ، نمیدونست چرا هروقت با خدا کار داشت به آسمون باید نگاه میکرد ؟ یعنی سوگند از کجا این موضوع رو فهمیده بود ؟ اصلا چی شنیده بود؟ وقتی کسی چیزی نمیدونه ، چطوری میتونه به سوگند چیزی بگه؟

اون روز عصر ، طبق قرار دو روز پیش ، ایمان و شریکش یک ربع بعد از پنج به دفتر رسیدن . مهران همه رو به هم معرفی کرد و وقتی همه نشستن ، رفت تو آبدارخانه و چند تا چایی ریخت ، گذاشت تو سینی ، یه ظرف شیرینی هم که اغلب تو یخچال کیوانی بود ، برداشت ، مرتبش کرد و آورد تو اطاق کنفرانس. این ریزه کاریها ، کامل بودن پذیرایی و مرتب و منظم بودنها ، خیلی براش مهم بود . بعضی وقتها فکر میکرد که یک زن در وجودش نهفته است که اینجور وقتها ، بیدار میشه و کارها رو سروسامون میده.

صحبتهای اولیه شکل گرفت . سفارش کار گرفته شد و قرار شد که کیوانی برای برداشت دقیق ابعاد زمین ایمان و شریکش ، فردا صبح با وسایل نقشه برداریش بره و ابعاد دقیق رو برداشت کنه و بعدشم که بر اساس اون ابعاد یه طرح اولیه از پلان مسکونی زده میشد ، به ایمان و شریکش برای تایید خبر میدادن و اگر تایید میکردن ، مابقی کارها و الخ...

مهران دور دوم چایی رو که آورد و روی  میز وسط گذاشت ، صندلی کنار ایمان رو کشید عقب و نشست . ایمان برگشت طرفش و لبخند زد. هیچ چیز مشترکی بین ایمان و الهه وجود نداشت. مهران یه جورایی ازش بدش میومد ، بخاطر لات بازیهاش و لمپنیسمی که ایمان گاهی دچارش میشد و بعد دوباره آدم میشد. مهران عقیده داشت اگر این اخلاق گند و گه ایمان نبود ، خیلی از مسائل الهه حل بود . شاید اصلا میتونست قدمی جلو....فکرش رو نصفه رها کرد و تلاش کرد نگاهش رو که تنفر کم کم داشت توش غالب میشد از چشمای ایمان بدزده . در حالیکه تا کمر خم شده بود روی میز تا از توی سینی دو تا فنجون چای برداره ، از ایمان پرسید:

-         دیگه چه خبر؟ مامان و بابا چطورن؟

-         خوبن ...قربونت... شما که دیگه سر نمیزنید به ما....

یه فنجون گذاشت جلوی ایمان ویکی هم جلوی خودش ، حالا دوباره خم شده بود که قندان رو از وسط میز برداره :

-         میدونی که بچه ها رفتن اصفهان ، منم که سه چار جا درگیرم....

درب قندان رو برداشت و گرفت جلوی ایمان ، ایمان ضمن تشکر زیرلبی ، سه تا قند برداشت ، خودشم یه قند برداشت ، درب قندون رو بست و دوباره گذاشتتش سرجاش. جرعه ی اول چای رو که نوشید ، از داغی اش ، اشک اومد تو چشماش ، فهمید که حواسش نیست داره چیکار میکنه ، نه به کیوانی چای تعارف کرده بود نه به شریک ایمان ، نه قندان رو گذاشته بود جلوشون ، حالا هم که چای به این داغی رو ....چرا ؟ چون میخواست ، یه سوال ، فقط یک سوال ، از ایمان بپرسه ، چای دوم ، قندان ، مامان و بابا تمامش تعارف بود. به ایمان نگاه کرد که داشت چای اش رو مزه مزه میکرد . بی مقدمه پرسید:

-         راستی از الهه چه خبر؟( بی مقدمه ، بهترین حالت ممکن بود . یعنی ببین فلانی ! من داشتم دنبال موضوع صحبت میگشتم و خودت که هیچی ، بابا و مامان ات رو هم پرسیدم و یه دوری زدم دیدم که فقط خواهرت مونده ، یه راستی هم انداختمش اولش که همه چیز خوب و عادی باشه !!! آره داداش ! آدم است دیگر ! )

ایمان در حالیکه سرش رو بالا مینداخت ، از لابلای امولسیون چای و قند و بزاق دهانش ، یک کلمه بیرون انداخت :

-         نیمدونم ! (چقدر مهران دلش میخواست ، یه مشت محکم بکوبه زیر فک چهارگوش ایمان ، تا به امولسیون سه عنصری بالا ، عناصر دو سه تا دندون شکسته و خون (البته !!) اضافه بشه ! ولی نمیشد )

یه نفس عمیق کشید :

-         چطور ؟

-         تهرانه ! یه خونه گرفته ! اوایل همخونه داشت ولی الان تنها زندگی میکنه !

-         خب ! به سلامتی ! چیکار میکنه ؟ شغلش چیه ؟

-         حسابداری میکنه . بعضی وقتها هم ویرایش کتاب انجام میده. هرکاری که بتونه میکنه تا خرج اش رو دربیاره دیگه.

-         ای بابا ! ازدواج نمیخواد بکنه ؟

ایمان یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت بهش و کمی صداش رو آورد پایین :

-         آخه کدوم عاقلی میاد الهه رو بگیره ؟ شده یه تیکه استخون ! آخه لاغری مده (اینو با ادا در آوردن گفت !) ، بعدشم کیلو کیلو قرص میخوره .

-         قرص ؟ چه قرصی ؟

-         چمیدونم ...قرص اعصاب ، قرص خواب ، قرص آرامبخش ، قرص لاغری ...یه قرصی هم میخوره ، میگه وقتی میخورم کمتر سیگار  میکشم ، (یکمی چشماش رو تنگ کرد یعنی داشت  کله ی خالی از مغزش رو به کار مینداخت ) نمیدونم چی چی مادول !!!!

****

سه ساعت بعد ، که از خونه به سوگند زده بود و سوگند ازش پرسیده بود که امروز چیکارها کرده ، وقتی براش گفته بود که امروز برادر الهه ، ایمان ف رو دیده ، با عکس العمل غیر قابل کنترل و غیر قابل حدس سوگند روبرو شده بود ، از صدای جیغ و دادهای سوگند فقط همین چند کلمه رو یادش مونده بود :

-         من از اون دختره ی ج*نده و کل فک و فامیل بی کلاس دهاتی و لاتش بدم میاد ، متنفرم ، میفهمی ؟ لیاقتت همون لا**شیه ...عوضی !...داداشش هم مثل خودشه حتما...

خیلی دلش میخواست بهش بگه : تو ! مگه خودت کی هستی ؟ تو مگه چیکاره ای ؟  از کدوم خانواده یا اصالت هستی ؟ کدوم مدرک معتبر رو داری ؟ کدوم ثروت مالی پشت ات هست؟ پدر یا مادرت از کدوم فضلا یا دانشمندان یا مشاهیر هستن ؟

ولی نگفت...فقط به خودش گفت : درست میشه ! کم کم اخلاقش درست میشه....سوالی که براش باقی موند این بود که سوگند برای چی اینقدر روی الهه حساس شده بود؟

 

***

بنظرش کلمه ی "قیژ قیژ " کلمه ی مناسبی برای صدای پاهاش تو برف بود ... قیژ قیژ کنان رسید پشت درب بسته ی یه پاساژ قدیمی ، از لای نرده های قفل شده ، مغازه ی سوم رو پیدا کرد. هنوز هم بنظر میرسید که چیزای فانتزی مثل عروسک و شکلات و کلیپس سر و اینجور چیزا میفروخت. آخرین باری که با الهه قدم زده بودن (بعنوان دو تا دوست معمولی ) اومده بودن اینجا و الهه از اینجا خرید کرده بود. جرات نکرده بود که حساب کنه . میترسید که الهه همون لفظ قدیمی رو درموردش بکار ببره، مثلا بگه :

-         پولات رو واسه دوست دخترات نگه دار جوجه !

یا:

- ولخرجی نکن جوجه!

سرش رو بالا گرفت و رو به آسمون ، میخواست ببینه خدا خوابه یا بیدار ، احتمالا بیدار بود ، دهانش رو باز کرد که بگه : تو بگو چیکار کنم ؟ راهی که میرم درسته یا نه ؟ ....دو سه تا دونه برف افتاد تو دهنش ( یعنی خفه شو ! ببند اون دهن رو ! ) نزدیک بود به سرفه بیفته...بیخیال شد...همون قیژ قیژ رو چسبید ...این یکی بهتر بود. حداقل مال خودش بود و قابل پیش بینی ! با هربار پا گذاشتن روی برفهای تازه ، میتونستی همون قیژقیژ مورد علاقه ات رو با همون میزانی که دوست داری درست کنی !

 

پی نوشت : پاسخ به یه کامنت : دوستی گفته بود ، زندگیت رمانیه ها !

باید بگم زندگی هرکس یه رمان محسوب میشه ، یه رمان که گاهی خوندنی میشه ، یعنی ارزش خوندن داره . این بستگی به آدم اش داره. آدمی که درس میخونه مثل بچه ی خوب ، زور میزنه تو یه اداره استخدام میشه ، عین آدم کوکی ، صبح ساعت هشت بلند میشه میره سرکار و ساعت دو (جدیدا پنج ) برمیگرده سرکار ، مثل یه بچه ی خوب ، با اجازه و صلاحدید مامان و بابا (و بزرگترای مجلس ) زن میگیره (یا شوهر میکنه ) و دوباره این سیکل کار رفتن رو تکرار میکنه و و... این رمان خوندن نداره....برای درک بیشتر زندگی اینطور آدمها نوشته ی آقای چوخ بختیار ، اثر صمد بهرنگی رو بخونید.