9.

بعضی وقتها نمی خوای به کسی ضربه بزنی ، نمی خوای اون شعله ی زنده ی توی چشماش ، توی قلبش و توی وجودش رو خاموش کنی ، ولی مجبوری . این جور وقتها پرده ی خاکستری ای که روی چشمای طرف ، ظرف یه ثانیه کشیده میشه رو تا مدتها نمی تونی از ذهن ات پاک کنی. آرزو میکنی کاش میشد بجای این کار ، میتونستی طرف رو بگیری بزنی ،  اینطوری ممکنه درد فیزیکی اذیتش میکرد ولی مطمئن بودی که فقط جسم اش رو داغون کردی ، نه روح و روانش رو . جای زخم روی تن خوب میشه ولی زخمی که روی روح هست ، نه ! حداقل به این سادگی ها خوب نمی شه.

الناز (حشمت خواه ) به مدت هشت ماه تمام شاگردش باقی موند. فتوشاپ یاد گرفت ، دوره ی کارل رو گذروند. اتوکد و نرم افزار ویرایش فیلم ادوب پریمیر رو هم آموزش دید. حتی به بهانه ی آموزش اصول استفاده از اینترنت سه جلسه ی دیگه هم اومد و ارتباطش رو حفظ کرد. ولی آخرش چی ؟

از همون اوایل دوره ی فتوشاپ ، الناز حشمت خواه ، علاقمندی اش رو به شکل شوخی های ظریف و کوچیک ، زل زدن به چشمهاش و تلفنهای گاه بیگاه و بی دلیل نشون میداد. هرچقدر پیشتر میرفتند ، مهران خودش رو عقب میکشید و الناز جلوتر میومد. مثل این بود که این عرضه و عدم توجه رو دوست داشت ! وقتی الناز راه را بسته دید ، به حربه ی قدیمی ولی کارسازی روی آورد که در طول زمان کارآیی خودش رو نشون داده بود : جلب توجه فیزیکی ! لباسهاش هر جلسه بازتر ، کوتاهتر و عریان تر میشد . تا جایی که مهران اعتراض کرد و قضیه به همین جا ختم شد. مهران چند باری تصمیم گرفت که کلاسهای الناز رو منحل کنه و قید پولش رو بزنه و وقتی که موضوع رو به الناز اعلام کرد ، با خواهش و التماس روز افزون الناز روبرو شد. مهران خودش هم نمیدونست از چی میترسه ؟ از اینکه به الناز وابسته بشه یا الناز بهش وابسته بشه ؟ نمی دونست . شاید هم هردو.

الناز کم کم راهش رو به خونه ی ساکت و دنج مهران باز کرد. پنج شنبه ها که روز کلاسش بود ، یک ساعت زودتر میومد و براش غذا آماده میکرد ، خونه رو مرتب میکرد ، ظرفها رو میشست. علیرغم مخالفتهای شدید مهران که گهگاهی هم کار به دعوا میکشید و حتی یکبار قید کلاس رو زد و الناز رو بیرون کرد از خونه ، اما الناز کار خودش رو میکرد !  الناز مثل گربه بود ، از هرجایی ولش میکردی روی پاهاش زمین میومد . یه جورایی نه حالیش نبود. وقتی که متوجه شد مهران به عنوان یه مربی ، علاقمند به دیدن پیشرفتش در زمینه ی گرافیک و نرم افزارهای گرافیکیه ، با پشتکار فوق العاده ایه که حتی مهران رو هم تعجب زده کرد ، عقب موندگیهاش رو جبران کرد و طرحهایی میزد که مهران گاهی شک میکرد که کار خودش باشه . ولی در نهایت فهمید که این هم یه راه برای بیشتر نزدیک شدن بهشه. نمی تونست بگه که از توجهی که الناز بهش نشون میده بدش میاد . اصلا مگر کسی هم تو دنیا هست که از اینکه مورد توجه و محبت قرار بگیره بدش بیاد ؟ ولی نمیخواست این توجه و محبت کار دست الناز یا خودش بده . دلش نمیخواست الناز ضربه بخوره .

وقتی که تصمیم گرفت که بخاطر اینکارها به الناز تذکر بده ، متوجه شد که تمام این کارها و توجه ها و محبت ها زیر یه پرده ی نازک و لطیف از احترام و حیا خوابیده . الناز هیچ حرف یا عملی ازش سر نزده بود که مستقیما به موضوع اشاره ای داشته باشه و این کار رو سخت میکرد. میتونست در جواب حرفهای مهران ، یکی از اون خنده های بلندش سر بده که : توهم داری  مثل اینکه ؟ من فقط بعنوان یه دوست ساده این کارها رو برات کردم و نه بیشتر !

فکر کردن به همچین جوابی براش مثل شکنجه بود. بنظرش رسید باید صبر کنه تا الناز یه حرکت عمقی تر بکنه . اینطوری میتونست مطمئن بشه و مطمئن بهش بگه که کارش اشتباهه و آینده ی این رفتارها هیچی نیست. ولی معلوم هم نبود که الناز واقعا علاقه ای بهش داشته باشه ، چون میدونست که مهران عقد کرده و در حال حاضر متاهله .شاید هم واقعا حرکاتش دوستانه بود. وقتی به موضوع از این زاویه نگاه میکرد ، کاملا سوگند زیرسوال میرفت. چون سوگند هروقت که احتیاج به س**ک***س داشت و امکانش تو منزل پدریش نبود ، میومد اونجا. اغلب هم دست به سیاه و سفید نمیزد . دقیقا مثل یه مهمون ! پس اگر کارهای الناز دوستانه بود ، کارهای نکرده ی سوگند بعنوان همسرش رو باید به چه حسابی میذاشت ؟ اصلا مگر چیزی هم بود که بخواد به حساب بذاره. در نهایت تصمیم گرفت که صبر کنه . صبر گاهی معجزه میکند.(به این جمله ایمان دارم )

بالاخره اون روزی که منتظرش بود رسید . الناز به محض اینکه اومد داخل ، پالتو و شالش رو درآورد و به چوب لباسی اطاق آویزون کرد . یه پلیور زرشکی خوشرنگ پوشیده بود و موهاش رو برده بود پشت سرش و بسته بود. لبها و ناخن هاش همرنگ پلیورش بودن و یه شلوار استریج تنگ پوشیده بود. برخلاف روزهای قبل خیلی ساکت بود. صورتش رو برگردوند سمت پنجره ی بزرگ و سراسری اطاق که پرده هاش کنار بودن و تمام پشت بامهای پوشیده از برف اطراف رو نشون میداد ،مثل این بود که داشت تو خواب حرف میزد :

-         ناهار خوردی؟

-         (مهران ، خط سیر نگاهش رو دنبال کرد : ) اوهوم ! خوردم.

الناز بلند شد و رفت کنار پنجره ! (مهران صدبار گفته بود که این کار رو نکنه ، چون از تو کوچه پیدا بود و همه ی اون محل میدونستن که طبقه ی دوم خونه ی فلانی ، دو تا دانشجوی پسر نشستن ! ) خیره شد به درخت خرمالوی توی حیاط که شاخه هاش زیر برف خم شده بود. هنوز دو سه تا دونه خرمالوی نارنجی روی شاخه های بالایی بودن . مهران میدونست که احتمالا خوردنی نیستن. الناز با حسرت به خرمالوها نگاه کرد :

-         نتونستی یکیشون رو برای من بکنی ؟

-         نه بابا ! مگه میشه ؟ اون بالا دست کسی نمیرسه ! اگر میرسید از من و تو زرنگ تر هستن که ترتیبش رو بدن.

-         آره ! از من زرنگ تر زیاده .(مثل این بود که داره با خودش حرف میزنه !)

تا حالا اینطوری الناز رو ندیده بود . نمیدونست چی پیش اومده بود ؟ دلش نمیخواست الناز این حال رو داشته باشه.رفت کنار پنجره ، پیش الناز که حالا پشتش رو کرده بود به شیشه و نشسته بود روی لبه ی پنجره و داشت جورابهای پشمی اسپرت اش رو نگاه میکرد . نشست کنارش لبه ی پنجره و نگاهش کرد:

-         چیزی شده ؟ خوبی ؟

الناز سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد. ولی صورتش و حال و احوالش چیز دیگه ای رو نشون میداد ، پس :

-         مطمئنی خوبی؟

الناز یه دفعه بلند شد ، مثل کسی که برق گرفته باشدش ! رفت سمت کیف دستیش و یه سی دی بیرون آورد و برگشت سمت میز کامپیوتر ، سی دی رو گذاشت توی درایو و یه چیزی رو کپی کرد داخل کامپیوتر. شاید اگر روزهای معمولی بود مهران بخاطر اینکارش ، حسابی دعواش میکرد. خیلی حساس بود روی سیستم اش و اینکه چی توش کپی میشه ، کجا کپی میشه ، اصلا ارزشش رو داره یا نه . ولی مهران کل داستان رو فقط با یه نفس عمیق زیر سبیلی رد کرد.الناز در حالیکه داشت برنامه ی پخش موسیقی رو باز میکرد و فایلی رو که آورده بود بارگذاری میکرد گفت :

-         این آهنگ جدیده رو شنیدی ؟ دو تا خواننده ی جدید خوندن ، محسن چاووشی و یکی دیگه . خیلی گل کرده آهنگشون. منکه مرتب دارم گوشش میدم. خیلی قشنگه.

پلیر شروع کرد به پخش آهنگ . اینو میشد از رقص نور اکولایزر فهمید ولی صدا پخش نمیشد . الناز خم شد زیر میز و اسپیکرها رو روشن کرد...

یه صدای خشن ولی دوست داشتنی پیچید تو اطاق

سرگرمی تو شده بازی با این دل غمگین و خسته ام

و .....

آهنگ غمگینی بود ولی دوست داشتنی.....مهران از فاز آهنگ بیرون اومد و به حرکات الناز دقت کرد. النازی که الناز همیشگی نبود. بنظر میرسید تمام متن ترانه رو حفظ باشه و حتی بالا و پایین های آهنگ رو هم بلد بود.....آهنگ دو سه بار تکرار شد و  هیچکدوم از حالتهای الناز از چشم مهران مخفی نموند. حتی قطره اشکی که نتونست کنترلش کنه و کاغذهای A4 روی میز رو لکه دار کرد.......بعد از چند دقیقه الناز خودش رو جمع و جور کرد و با لبخندی که فقط ظاهر لبخند همیشگی اش رو داشت گفت :

-         خب ! احساساتی شدن بسه ! بریم سر کلاس استاااااااااااد !( همیشه این کلمه رو با تاکید روی الف دوم میگفت و یه جورایی شوخی میکرد )

مهران میدونست که الناز ، الناز همیشگی نیست ولی قبول کرد که کلاس شروع بشه. نیم ساعت اول خوب پیش رفت . گرچه که مهران مجبور شد دو تا مطلب ساده رو چند بار توضیح بده ولی در مجموع اون حجمی که در نظر داشت رو تدریس کرد. وقتی بلند شد که بره چایی بیاره بعنوان استراحت وسط کلاس ، الناز برخلاف دفعات قبل اصلا اصراری برای ریختن چایی نکرد و سرجاش نشست. مهران هم بلند شد و رفت سمت آشپزخونه. بهرحال وظیفه ی اون بود که پذیرایی کنه نه الناز ! فنجونهای چای رو مرتب کرد توی سینی و ظرف بسکویت رو هم گذاشت توی سینی و برگشت سمت اطاق. وسط هال رسیده بود که دوباره صدای آهنگ قبلی رو شنید. واقعا مثل این بود که الناز عاشق این آهنگ شده بود. رفت داخل و سینی رو گذاشت جلوی الناز . نشست روی صندلی خودش. فنجونش رو برداشت و به الناز هم تعارف کرد. الناز اول کمی مکث کرد و وقتی فنجونش رو برداشت ، آشکارا دستش میلرزید ! مهران نگاهش کرد:

-         خوبی تو ؟ چت شده امروز ؟

الناز فنجونش رو گذاشت روی میز و دستهاش رو تو هم گره کرد.سرش رو پایین انداخت و با پاش شروع کرد به بازی با ریشه های سفید فرش کف اطاق ! مهران هم فنجونش رو گذاشت روی میز و دوباره سوالش رو تکرارکرد. الناز همینطور که سرش پایین بود گفت :

-         مهمه برات واقعا ؟

-         البته که مهمه ! اگر نبود که نمی پرسیدم !

الناز سرش رو بالا آورد و نگاهش کرد . صاف توی چشماش نگاه کرد. پشت مهران لرزید . احساس کرد که دهانش گس شده و گلوش سنگین شده . الناز مکث کرد دوباره ولی چشم از چشم اش برنمیداشت. مثل این بود که داره حرفش رو مزه مزه میکنه .مهران تقریبا خشکش زده بود . آهنگ لعنتی هم مرتب و پشت سرهم داشت پخش میشد. یادش اومد که جایی در مورد تاثیر موسیقی در بروز احساسات و ترشح آدرنالین یه چیزایی خونده بود ولی کجا و چی اش رو یادش نمیومد. تمام وجود الناز شده بود دوتا چشم که حالا کمی هم خیس بنظر میرسید. حتی پلک هم نمیزد. مهران تقریبا خشکش زده بود. شاید پدر الناز فوت کرده بود ولی... غیر منطقی بود . چون شهر کوچیک بود و بالاخره مهران میفهمید . درثانی اگر پدرش فوت کرده بود ، قرمز نمی پوشید و امروز هم پنجشنبه بود و مسلما باید با خانواده اش میرفتن سر مزار پدرش. میدونست که پدر الناز بیماری قلبی داره و الناز خیلی نگرانش بود. شاید همین بود ! مهران دهانش رو باز کرد که :

-         بابا حالشون خو.... ( الناز دستش رو از روی میز بلند کرد و دست چپ مهران رو که رو حالا خالی از فنجون چای بود ،  گرفت ، دست دیگرش رو هم حامل کرد و دست مهران رو بشدت فشار داد ، دستش رو بالا آورد ، بوسید و گذاشت روی صورتش و بعد چشمهاش ! چشمهایی که دیگه طاقت نیاوردن و آروم آروم اشک ریختن ! )

مهران ترجیح داد ساکت بمونه و اجازه بده الناز خودش حرف بزنه..... چند دقیقه اش گذشت. الناز دستش رو رها کرد و بلند شد که لباس بپوشه و بره. مهران بسرعت از جاش بلند شد :

-         کجا ؟ چرا حرف نمیزنی ؟ کلاس ات رو هم نصفه گذاشتی...معلوم هست تو امروز چته ؟ واسه بابات اتفاقی افتاده ؟

-         نه ! بابام خوبه.(دکمه های پالتوش رو بست ، شالش رو برداشت و سرش کرد )

مهران کیفش رو برداشت و تو دستش نگه داشت:

-         تا نگی چی شده کیف ات رو پس نمیدم .

الناز نگاهش کرد ، عمیق ! مهران میتونست از پشت پلکهای خیس اش بخونه که داستان چیه ولی اصلا نمی فهمید چرا ؟ شایدم میفهمید ولی ترجیح میداد که خودش رو به نفهمیدن بزنه. دلش نمیخواست این دوستی خوب (خوب برای کی ؟ خوب برای تو یا اون ؟ ) خراب بشه. الناز نفس عمیقی کشید که بخاطر بغض بیرون ریخته اش ، بیشتر سکسکه شبیه بود :

-         فکر میکردم باهوش تر از اینا باشی مهران ...

-         حالا تو فرض کن که من یه کودنم . میشه بگی جریان رو ؟

-         نمی تونی فرض کنم که تو اینطوری باشی. تو ! مهران باهوش ، مهران خواستنی ، مهرانی که اون بالاست ، دست هرکسی بهش نمیرسه ، نمی تونه کودن باشه. ( حرفش رو با بغض ادامه داد ) مهرانی که من برای چیدنش دیر رسیدم . مثل همیشه که دیر میرسم !

-         الناز! ببین ! من مگه کار....(دست راست الناز سریع بالا اومد ، کف دستش روبروی مهران بود ، مثل کسی که میخواد فرمان ایست بده ، فرمان توقف . توقف برای خراب نکردن اوضاع ، خراب نکردن احساسش و ...)

-         چیزی نگو عزیز دلم  ! اصلا تقصیر تو نیست . مشکل منم . منی که میدونستم تو متاهلی ، میدونستم دستم بهت نمیرسه ولی  دلم خواست که دستم رو دراز کنم ، همون لمس کردنت هم برام کافی بود. چیدن که آرزوی محاله....

صدای محکم و خشک درب چوبی آپارتمان هم باعث نشد که مهران حرکت اضافه ای کنه ....

 

پی نوشت : من فقط دارم نقل قول میکنم وگرنه همچین تحفه ای هم نیستم ... یه احمق تیپا خورده ی روزگار که نصف نعش اش توی جوی آب افتاده و دست و پاهاش که دیگه توی جوی آب جا نشدن ، بیرون موندن و رهگذرهایی که گهگاه از سر ترحم سکه ای (تو بخون : اندک احساسی ) میندازن روی سینه اش...شایدم دارن کفاره میدن...کفاره ی دیدن مرده ...من خیلی وقته که مردم ؟؟

نظرات 7 + ارسال نظر
گیتا دوشنبه 24 آذر 1393 ساعت 21:54 http://not-found.persianblog.ir

فک کنم نوشتن چیزایی که تو این زمان هستن خوبه خب پرشین قابلیت پیش نویس داره یعنی مینویسی اما تو وبلاگ نمیره! خب نفس هم پیشنهاد خوبی داد! پست موقت! خیلی خوبه که بنویسی حسه حالاتو!

آره...بلاگ اسکای هم همچین قابلیتی داره....همین کار رو میکنم..شایدم با یه عنوان دیگه یادداشتها رو بذارم...ولی میترسم بچه ها اشتباه کنن...نمیدونم

نفس دوشنبه 24 آذر 1393 ساعت 17:10

خب اگر اینطور فکر میکنید ، که البته حق هم دارید...
اون حس نوشتن الان رو از دست ندین..
گاهی وقتها یه جمله بندی خاصی توی ذهن میاد که مختص به اون زمان هست فقط...
حتی اگر شده پست موقت بذاریدش ولی بنویسید

این پست موقت رو خوب اومدی خداییش... به ذهن خودم نرسیده بود...مرسی از پیشنهادت...

نرگس دوشنبه 24 آذر 1393 ساعت 15:52

یه موقع هایی آدم از تنهایی و بیکسی دق میکنه یه موقعی هم این همه یه دفعه بریزند دور و بر آدم(که می دونم با بودن این همه شلوغی بازم تنها هستیم)آخه این همه دخترسرزده تو زندگی شما چکار می کردند؟ کاشکی می تونستی از اول به همشون نه می گفتی و خودت را تا الان گرفتار اونا و خاطراتشون نمی کردی.کاشکی .. چی بگم ....

پاسخ شما رو در پی نوشت پست بعد میدم....ولی ممنون...

شیدا دوشنبه 24 آذر 1393 ساعت 01:43 http://sheyda56nc

یعنی چی.که مردم !!!!'از شما دیگه بعیده.
همه ما نه مرده ایم نه تحفه ...آدمیم دیگر ....همین یعنی هر اتفاقی ممکن برای هر آدمی بیافته و هر عکس العملی از هر آدمی سر بزنه...
راستی بابت نظر به خصوص .
زیارت قبووول .تقبل الله

مریم گلی یکشنبه 23 آذر 1393 ساعت 23:48 http://maryami290.blog.ir

بنویسید
ناامید هم نباشید
از خدا بخواید که به روحتون امید دوباره بده
ان شاءالله

چشم...مرسی... حتما....

نفس یکشنبه 23 آذر 1393 ساعت 21:33

فکر نمبکردم بخش بعدی خاطراتتون رو اینقد زود بذارید...
دوستام ک نت ندارن من مجبورم براشون تعریف کنم...
امروز گفتم خب بقیه ماجرا تا هفته بعد...
ولی امروز گذاشتید....
خیلی خوبه
:)

دوستان شما و خود شما به من خیلی لطف دارید و ممنونم .... دلم میخواد این سالها رو زودتر رد کنم تا برسم به سالهای اخیر و زمان حال...بعضی وقتها واقعا دلم میخواد از حس و حال و ماجراهای روزمره ام بنویسم ولی میترسم نظم زمانی اینجا بهم بخوره....

گیتا یکشنبه 23 آذر 1393 ساعت 21:19 http://not-found.persianblog.ir

یه وقتایی هم هست که آدم دلش می خواد به محال ها برسه حتی با اینکه میدونه باورش و رسیدن بهش غیرممکنه و غیرمجازه ! اما انگار بازم می خواد امتحان کنه تا وجودش راضی بشه که تلاشش رو کرده! فک کنم خودخواهیه تمام باشه اما آدمیه دیگه!

نمیشه گفت خودخواهیه ، بهرحال هر آدمی یه جایی دلش گیر میکنه ، حالا میخواد منطقی باشه یا غیر منطقی ، مجاز باشه یا غیر مجاز...این مطلب یه زمانی بحث خیلی داغی بود بین من و یه نفر که ادعای عاشق بودن داشت....به وقتش که برسه ذکر خواهم کرد....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.