11.

کاغذهای پراکنده رو از کف اطاق جمع و جور کرد ، روی میز و صندلی و کتابخونه اش دستمال کشید ، یه سری به سرویس بهداشتی زد و کمی آب روی روشویی و سنگ سرویس گرفت . با جاروبرقی افتاد به جون کف اطاقها و بخصوص اطاق خودش.چه خبر بود: قرار بود مهندس الهیاری (یکی از مهندسای معروف محاسب شهر ) بیاد خونه اش برای کنترل نهایی کار طراحی سوله . دو هفته زحمت شبانه روزی اش، تحمل غرغرهای سوگند ، انرژی گرفتن با حرفها و کارهای الناز ، استفاده از تمام مطالبی که خونده بود ، صدای قطع نشدنی کیبرد و خش خش کاغذ ، لیوانهای چای و قهوه که فقط وقتی شسته میشدن که دیگه لیوانی براش نمونده بود ، تمام اینا رو یه گوشه ی ذهنش بعنوان خاطراتی تلخ و شیرین انبار کرده بود.

طراحی سوله تمام شده بود و قرار بود مهندس الهیاری که بارها مهران براش کارهای مختلفی انجام داده بود و یه جورایی به مهران بدهکار بود ، بیاد برای چک کردن نهایی سوله.

**

الهیاری سرش رو از مونیتور برگردوند سمت صورت مهران :

-         تبریک میگم آقای مهندس !

فقط خوشحال بود ! یه حس خوب ! البته یه حس کوچیک هم قلقکش میداد : نکنه خیلی کار بزرگی نکرده و تمام مهندسایی که فارغ التحصیل میشن میتونن از این محاسبات بکنن ؟

مثل این بود که الهیاری ذهنش رو خونده بود ، چون گفت :

-         میدونید تو همین نظام مهندسی شهر خودمون ، چند تا مهندس هستن که یه تیر ساده هم نمی تونن محاسبه کنن ؟ اونوقت شما که هنوز دانشجویی تونستی سوله ی به این دشواری رو از پسش بربیای ...آفرین....

**

الهیاری رو که بدرقه کرد ، پرید سمت تلفن ، گوشی رو برداشت ، میخواست شماره ی الناز و بگیره و نتیجه رو بهش بگه ، میدونست که منتظره ، ولی مکث کرد : چرا اول به الناز ؟ باید اول به سوگند بگم ..اون همسرمه ، اونم میدونست که تاییدیه مهندس الهیاری رو امروز میگیرم و این یعنی اتمام کار ...پس اول به سوگند میگم...شماره ی خونه ی سوگند رو گرفت ، برخلاف انتظارش مادرش گوشی رو جواب داد ، وقتی مهران سراغ سوگند رو گرفت ، در کمال تعجب شنید ، که سوگند خرید داشته رفته بیرون !!!

شماره ی الناز رو گرفت ، هنوز زنگ اول کامل نخورده بود که الناز گوشی رو برداشت ، تقریبا جیغ زد:

-         چییییی شد ؟؟؟

-         (مهران زد زیر خنده ) : دختر ! نمیگی یکی دیگه باشه ، مگه هرکی زنگ بزنه اونجا ، من هستم ؟

-         نخیرم ! کالر آی دی داریم ، شماره ات رو دیدم ، بعدشم منتظر بودم...میگم : چییییی شد ؟

-         تایید شد ! الهیاری تایید کرد ...

دیگه زیاد چیز زیادی نمیشنید : فقط صدای جیغ و دادهای سوگند ، صدای دست زدنهاش ، سوت زدنهاش و کلی مسخره بازی که خستگی دو هفته کار رو از تن مهران کشید بیرون ...

-         باید جشن بگیریم مهران ...

-         جشن ؟ چه جشنی ؟ واسه چی ؟

-         خفه شو دیگه ! اولین کار محاسباتی شغل آینده ات رو انجام دادی ، باید شام بدی ...

-         (مهران خندید ) باشه حرفی ندارم .ولی میدونی که نمیشه شام بریم بیرون و منم دستپخت چندا....

-         (پرید وسط حرفش ) لازم نیست بریم بیرون ، من میام اونجا ، یه شام خوب درست میکنم  ، باهم میخوریم و کلی میگیم و میخندیم.هدیه ی من به تو هم میشه یه بطری...

-         (اینبار مهران پرید تو حرفش ) نه ! نه ! هنوز از اون بطری اون شبی مونده !لازم نیست ...

-         من بهرحال هدیه ام رو میارم...(تن صداش حالت غریبی به خودش گرفت و ادامه داد ) شاید بخوای با سوگند هم جشن بگیری ...

چقدر زنها موجودات عجیب و غریبی هستن ! چطور میتونن  با همچین دردی کنار بیان ؟ چطور میتونن برای خوش بودن معشوقشون با یکی دیگه ، پول خرج کنن ، زحمت بکشن و ... یعنی همه زنها همینطورین ؟ آخه چرا ؟

اینا افکاری بودن که ذهن مهران رو چند روز تمام به خودش مشغول کرده بود ولی جوابی براش نداشت. اصولا درگیر شدن تو این رابطه توسط الناز براش سوال شده بود . رابطه ای که میدونست انتهایی نداره. یا حتی از نظر عرف ، آخر و عاقبتی نداره. یه حالت بد و مزخرف میشد براش متصور شد و این که الناز تا آخر عمر مجرد بمونه و معشوقه ی پنهانی مهران باشه ولی ...مهران از شدت مزخرف بودن این تصور ، سرش رو چند بار به شدت تکون داد ، مثل اینکه میخواست این فکر رو از سرش بیرون بندازه.همین حرکتش باعث شد استاد روشهای اجرا ، بهش گیر بده :

-         شما ! پسر جان ! شما ! نه ! شما نه ! اون رفیقمون که داره یوگای گردن کار میکنه ! آهان بله ! بلند شو بابا جان !

مهران مطیعانه بلند شد ، دهانش رو باز کرد که عذرخواهی کنه ، ولی استاد نذاشت :

-         برو از بوفه ی دانشگاه ، یه چایی بگیر بیار برام...بدو بابا جان...

مهران وسط هرهر خنده های بچه ها ، در حالیکه لبخند رو لبش بود از بین همکلاسیهاش رد شد و رفت سمت بوفه ...خوبی ترم بالایی بودن اینه که استادها زیاد سربسرت نمیذارن و یه جورایی روت حساب دیگه ای میکنن تا بچه هایی که صفر کیلومتر میان تو دانشگاه...

لعنتی ! بوفه بسته بود ! حالا چیکار میکرد ؟ عادت نداشت کاری رو ناقص انجام بده ....یکم فکر کرد و رفت سمت آبدارخونه ی دانشکده ی فنی ! طبقه ی همکف ، انتهای سالن سمت چپ...آبدارخونه باز بود ، باید هم بازمی بود ، مش رحیم ، داشت چای می ریخت تو استکانها که ببره برای پرسنل اداری دانشکده ، مهران دست کرد جیبش و یه پونصدی گذاشت تو جیب پیرهن مش رحیم و یه استکان چای که تو یه نعلبکی جا خوش کرده بود با چند تا دونه قند وسط یه دستمال گرفت و برگشت سمت کلاس....

استاد روشهای اجرا ، که انتظار یه لیوان پلاستیکی یکبار مصرف با یه لیپتون بد طعم و چند تا دونه قند تو دست دانشجو ش رو داشت ، از دیدن این سیستم خوشش اومد...چای رو که گرفت ، ضمن تشکر گفت :

-         بعد از کلاس بمون باهات کار دارم.

-         چشم استاد...

 

یعنی استاد چیکارش داشت؟ تلاش کرد حواسش رو به حرفهای استاد جمع کنه ، چون میدونست اگر دوباره مچش رو بگیره دیگه به این راحتیا دست از سرش بر نمیداره و دیگه خبری از اون لبخند و مهربونی نیست و مهران به هیچ وجه دوست نداشت اون وجهه ای که از خودش تو دانشکده و جلوی همکلاسیهاش درست کرده بود بره زیر سوال ....با تمام کوششی که داشت میکرد ، فکرش رفت دوباره سمت شب و به اصطلاح جشنی که قرار بود با الناز بگیرن..اوندفعه نذاشت الناز علیرغم تمام حرارت و آتشی که در وجودش شعله ور شده بود ، بهش نزدیک بشه و همینطور  هم تونسته بود جلوی خودش رو بگیره ولی در مورد امشب حس خوبی نداشت... احساس میکرد الناز میخواد بیاد که بقول معروف کار رو تموم کنه...

-         اینجور موقع هاست که میگن ، طرف اومده که کار رو تموم کنه !!!!

از شنیدن جمله ای که تو ذهنش داشت چرخ میزد ، از دهن استاد ، تقریبا از جاش پرید ! یعنی چه ؟؟ چرا استاد داره این جمله رو گفت ؟ نکنه در عالم خیالش ، بلند بلند فکر کرده ؟ نگاهی  به اطرافش کرد : دو سه نفری که ته کلاس داشتن چرت میزدن ، یکی داشت تو جزوه اش  نقاشی میکشید ، بقیه هم به ظاهر یا داشتن گوش میکردن یا داشتن جزوه برمیداشتن ، پس مسلما کسی از محتویات ذهنی اش خبر نداشته ...حالا چرا استاد این حرف رو زده ...کمی به حرفهای استاد دقت کرد ، داشت در مورد نحوه ی تجهیز کارگاه میگفت و اشاره کرد به اینکه ورود یک پیمانکار ساختمانی به یک کارگاه با پرسنل کافی و تجهیزات مناسب به مثابه ی دادن این پیغام به سایر رقبا و کارفرماست که اومدم کار رو تمام کنم !....مهران خیالش راحت شد ولی ناگهان ، چیزی تو ذهنش جرقه زد ، مطلبی که مدتها قبل خوانده بود ، مطلبی به نام نشانه ها !

خیلی از آدمها هستن که بر اساس نشانه ها زندگی میکنن و  وجود نشانه ها رو در زندگیشون جدی میگیرن ، حالا این حرف استاد همزمان با این فکر که در مغزش داشت میچرخید ، آیا میتونست یه نشونه باشه ؟

نمیدونست ! باید یادش بیاد کدوم کتاب یا مقاله بوده و دوباره برگرده و یه نگاهی بهش بندازه ...البته اگر تا شب فرصتش رو پیدا میکرد..حالا اصلا گیرم که نشانه باشه ، چیکار میتونست بکنه ؟ مهمونی دونفره اشون رو کنسل کنه ؟ به الناز بگه طرفش نیاد ؟ چیکار میتونست بکنه ؟

هیچی .... دقیقا هیچی....کلاس تمام شد..بچه ها بیرون رفتن و مهران صبر کرد تا کلاس خلوت شد و کیف دستیش رو برداشت و رفت سمت میز استاد که ببینه باهاش چیکار داره ...

ادامه دارد...

پی نوشت : هفته ای دو الی  سه بار حداکثر بیشتر این دو تا وبلاگ بروز نمیشن ...ممنون از اینکه دراین مدت بیخبری ،همراهم بودین...دوست حقیقی رو میشه از اینجاها تشخیص داد...افتخار میکنم به بودنتون...به تک تکتون...

نظرات 3 + ارسال نظر
تلاله دوشنبه 18 خرداد 1394 ساعت 08:26

بعضی وقتا میگم چقدر زندگیم داره شبیه این داستان میشه..
بی تعارف. دوست ندارم اینجوری بشه

ulduz پنج‌شنبه 31 اردیبهشت 1394 ساعت 08:40 http://derakht-e-sib.persianblog.ir/

عالیست مهندس!

مرسی..شرمنده که شرایط روحیم اجازه ی نوشتن نمیده

نیلوفر دوشنبه 21 اردیبهشت 1394 ساعت 14:58 http://avp37.mihanblog.com/

مهران وبتون بیسته خیلی از سایتتون خوشم اومد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.