6.

آخرین سوال هنرآموزانش را هم جواب داد و خداحافظی کرد ، کیفش را برداشت ، از کارگاه بیرون زد ، یک خداحافظی سرسری انداخت سمت مسئول آموزشگاه که پشت میزش نشسته بود و معلوم نبود از جان دفترهای کهنه و خاک گرفته ی آموزشگاه چی میخواست . سریع قدم برمیداشت . همیشه عجله داشت .همیشه کارهایی برای انجام دادن داشت. بنظرش میرسید میتواند صاحب دنیا شود ، زندگی اش را خودش بسازد. مسائل و مشکلات را مانند سربازهایی عادی و بی دست و پا  میدید و خودش را شوالیه ای زره پوش با شمشیری در یک دست و تبری در دست دیگر . دقیقا مثل فیلمها. شوالیه همه رو میزنه لت و پار میکنه ، تازه از کارش کیف هم میکنه !

یه پراید پارک شده کنار خیابون براش چراغ زد !!!! تعجب کرد ! کمی جلوتر که رفت ، فهمید کیه . امیر بود . باجناق اش. شوهر خواهر سوگند. امیر همونطور که پشت فرمون لم داده بود ، بهش گفت سوار بشه . مهران حین سوار شدن فکر کرد :

با این شکم گنده اش ، چطوری ...میکنه ؟

علی جوان بود .بلند قد و سبزه. چند سالی از خودش بزرگتر. کاملا وابسته به خانواده. از همه نظر وابسته. پدرش برایش خدا بود.  بعضی وقتها طوری از پدرش تعریف میکرد که مهران اگر پدرش را ندیده بود ، فکر میکرد با نیچه یا چارلز داروین فامیل شده .  در مجموع امیر پسر بدی نبود . برخی از رفتارهاش رو دوست نداشت . مثل وقتهایی که تلاش میکرد مهران رو جایی تنها گیر بیاره و شروع کنه به بدگویی و غیبت از مامان سوگند ! مهران البته مثل همیشه شنونده بود . نه تصدیق میکرد و نه رد میکرد. اوایل احساس میکرد که امیر میخواهد سیاه نمایی کند ولی با گذشت زمان کم کم  متوجه شد که درصد عمده ای از حرفاش درست است. در حقیقت امیر داشت یه جورایی یارکشی میکرد برای خودش. شدیدا به داستان مادرزن و داماد و اختلافات عقیده داشت. مهران دلش میخواست روابط بین آدمها ورای این حرفها و سنت ها باشه. میدونست امیر تابع کامل خانواده اشه ، اصالتشون مربوط به یکی از شهرهای جنوبی بود و کم کم داشت زمزمه ی برگشتنشون به شهر زادگاهشون مایه ی بهم ریختن اعصاب مامان سوگند میشد. امیر رفت و آمد خواهر سوگند به خانه ی پدریش رو شدیدا تحت کنترل داشت و گهگاهی هم این مسئله اسباب دلخوری شده بود ولی کلا امیر خر خودش رو میروند .

امیر دلیل اومدنش دم آموزشگاه رو عنوان کرد:

-         شنیدم بعد از رفتن خواهرت اینا به اصفهان ، دنبال خونه میگردی ؟ خونه دانشجویی میخوای دیگه؟

-         آره ! چیزی از درسم باقی نمونده دیگه ! واسه یه سال باید یه جایی رو بگیرم.

-         چون دیدم وسیله نداری ، اومدم دنبالت باهم بگردیم دنبال خونه

-         خیلی لطف کردی .(اومد بگه : خب ! مرد حسابی ! قبلش یه خبر میدادی ! شاید من الان کار داشته باشم ! ولی نگفت ،  کلماتی مثل : حجب ، حیا ، خجالت و .. نمیذاره آدم حرفش رو بزنه )

امیر پیچید تو یکی از محله های قدیمی شهر و رفت سراغ یکی از دوستاش که مشاور املاک داشت.....

بعد از یکساعت و نیم :

-         نپسندیدی هیچ کدوم رو ؟

-         اون سومی که طبقه ی بالا بود . تو اون کوچه بن بسته ، اون بدک نبود .

-         بریم تمامش کنیم؟

-         نه ! امشب یه فکری بکنم در موردش . ظرف یکی دو روز آینده خبرت میکنم. ولی امیر جان خیلی زحمت کشیدی. انشاالله جبران کنم.

-         نه بابا ! این حرفا چیه ! وظیفه بود.

مهران سر خیابانی که منتهی میشد به دفتر کیوانی ، از ماشین امیر پیاده شد . پیاده روی یخ زده رو گرفت و آروم بطرف دفتر کیوانی حرکت کرد. دیگه مثل سابق برف براش جذابیتی نداشت. شایدم داشت ولی فرصت فکر کردن به جذابیت و زیبایی های برف رو نداشت. هنوز سرش از پرحرفی های امیر در مورد مامان سوگند و اینکه امیر چطور جوابش رو داده و بعد یه نیمچه بحثی بینشون شکل گرفته و بعد چی شده و بعد چی نشده و بعد امیر تصمیم گرفته چیکار کنه و چیکار دیگه نکنه و .... داشت گیج میرفت. دیشب که تلفنی با سوگند حرف میزد ، سوگند چیزی در این مورد بهش نگفته بود. شاید ترسیده بوده که بدآموزی بشه . از این فکر خنده اش گرفت.

از پله های دفتر بالا رفت. پشت درب دفتر یه پادری بود که این اواخر همیشه خیس بود. چون فرصت خشک شدن پیدا نمیکرد. کف کفش هاش رو کشید روی پادری . خرت خرت خرت خرت !... داخل شد. کیوانی مثل همیشه پشت میزش بود و در جواب سلامش ، با لبخند جواب داد و حالش رو پرسید. کاپشن بلند اش رو بیرون آورد و به چوب لباسی آویزون کرد. چند دقیقه ای جلوی بخاری دفتر ایستاد و خودش رو گرم کرد. کیوانی که بلند شده بود تا برای خودش تو آبدارخونه چایی بریزه ، یه لیوان چای گرم داد دستش. چقدر این مرد مهربان و دوست داشتنی بود !

کیوانی دو سه جرعه از چای داغش رو هورت کشید و در حالیکه هنوز قند گوشه ی لپش بود ، برگشت سمت مهران و گفت :

-         راستی یه آقایی به اسم ایمان ف زنگ زد اینجا و سراغت رو گرفت . گفتم بهش که نیستی ولی میای اینطرف.

مهران تکان خورد. مثل این بودکه یکی قلبش رو تو سینه اش مچاله کرد و دوباره رهاش کرده باشه. نمیدونست چرا باید از شنیدن اسم برادر الهه این حس بهش دست بده؟

لیوان چای نیم خورده اش رو گذاشت روی لبه ی میزش و شماره ی ایمان رو از کیوانی گرفت و با تلفن رو میزش ، شماره رو گرفت.

چند تا بوق آزاد ، صدای ایمان ، احوالپرسی های معمول ، طرح این مسئله که ایمان با یکی از دوستاش شریک شده و میخوان یه سه طبقه بسازن و یه جورایی داشتن به کیوانی و دفترش سفارش کار میدادن ، بیان مسئله برای کیوانی در حالیکه ایمان پشت خط منتظر بود ، تعارف معمول کیوانی که : اینجا دفتر خودته ، قرار گذاشتن با ایمان برای دو روز بعد ساعت پنج عصر و ....

تمامش در حالی گذشت که تو مغز مهران ، چیزی جز تصویر الهه ، خاطرات شوخیهاشون با ایمان و الهه و سوال بزرگ الان الهه کجاست ؟ ، چرخ نمیزد.

خودش رو خائن میدونست. خائن به سوگند . خائن به پیمانی که با سوگند بسته بود. اما این رو هم میدونست که:

هرکس در خود خیابانی برای قدم زدن دارد ، با سنگفرش هایی از جنس خاطره و درختانی پوشیده از احساس ...

هیچ جوری نمیشد جلوی قدم زدن گهگاه در این خیابان را گرفت. اگر تونستی حافظه ات رو پاک کنی ، میتونی این خیابان رو هم از بین ببری. اما آیا قدم زدن در این خیابان خیانت محسوب میشه؟ آیا ضرر داره ؟

هرچی باشه بالاخره الان متاهل بود . بهتر نبود تمرکزش رو میذاشت بر روی زندگی اش. زندگی ؟ هنوز که زندگی مشترکشون تشکیل نشده بود. سوگند منزل پدریش بود و خودش هم یکسال دیگه درس داشت. خدمتش رو هم که خریده بودن و مشکلی نداشت. اما بالاخره هنوز راه داشتن تا برن زیر یه سقف.

****

پی نوشت برای خواهر کوچولوی خودم : الهه ، عوضی بود ، قبول ! ولی سوالم اینه که آیا واقعا اون موقعی که الهه وارد زندگی ما شد ، اینقدر عوضی بود؟  نه ! زمانه عوضش کرد ! و سوال بعدم اینه : انتظارت از یه پسر بیست و دو ساله اینه که به تمام حرفهای پدر و مادرش گوش کنه ؟ آیا بچه های الان گوش میدن ؟ بچه های الان که اختلاف سنی کمتری نسبت به ماها ، با والدین اشون دارن ؟ اگر اینطور بود خیلی از ازدواجها سر نمیگرفت. از پسر اون عوضی بگیر تا شریک محترم سابق من و حتی تو خانواده ی خودمون ! اقای دکتر مهندس همه چیز دان مگر با مخالفت کامل نیومد تو زندگیمون؟ یه بار هم بهت گفتم ، اگر ناراحت میشی از خوندن اینجا ، نخونش . ولی اگر فکر میکنی ممکنه درس بگیری ازش ، یه کم آستانه ی تحمل ات رو ببر بالا . 

پی نوشت دوم : تلاش میکنم زمان رو طوری جلو ببرم که شخصیتهای مهم و تاثیر گذار زندگیم ، به ترتیب معرفی بشن .کمی حوصله

کنید شکل منسجم تری خواهد گرفت اینجا.

پی نوشت سوم : عصر پنج شنبه ، یه دل گرفته ، یه آدم بی حوصله و یه عالمه تنهایی...زندگی اونقدرها هم که میگن بد نیست...مزخرفه.

پی نوشت چهارم : این آهنگ داره دیوانه ام میکنه :

من اونیم که سایه هم نداشت

دلش رو توی کوچه جا گذاشت...

خدا رحمتت کنه پاشایی...

نظرات 9 + ارسال نظر
نفس چهارشنبه 26 آذر 1393 ساعت 14:29

در مورد کلمه های توی پرانتز...
مهران موقید بود .. احترام و منطق و انسانیت رو درک کرده بود که هر چی به ذهنش میاد و به زبون نیاره، این چیز کمی براش نبود، چیزی که الان به سختی پیدا میشه
ولی ...
نمیدونم
میرم بقیشو بخونم

بله ، اما این درک به چه بهایی براش تمام شده ؟ شما تازه دارید سالهای ابتدایی رو میخونید...هنوز کلی راه مانده....فقط امیدوارم هرکس درس خودش رو از این پستها بگیره و نذاره گرگها سفره ی شامشون رنگین بشه...

شیدا دوشنبه 17 آذر 1393 ساعت 00:16 http://sheyda56nc

منم امیدوارم مهران.
میدونی تو آغوش کسی بودن و باز هم احساس تنهایی کردن ,بدترین بلای بودنه...

بله . می شکنی هر بار که......

نرگس شنبه 15 آذر 1393 ساعت 15:12

سلام . یه موقع هایی با این که کلی آدم اطرافمون هست بازم تنهائیم.

اطرافمون ؟؟

امیدوارم روزی برات پیش نیاد که کسی در " آغوشت" باشه و بازم احساس تنهایی کنی....

مرور خاطرات زندگی رو برات سخت نمیکنه آقا مهران ؟

سلام

سلام....نه ! باعث میشه بغض فروخورده ام رو بیرون بریزم ، باعث میشه یادم بیاد که کی بودم ، چیکار کردم ، چی بسرم آوردن ، چی بسرشون آوردم و تلاش کنم دیگه اشتباه نکنم یا حداقل کمتر اشتباه کنم...

رقیه جمعه 14 آذر 1393 ساعت 15:05 http://www.abc-001.blogfa.com

زندگیت رمانیه ها :)))

آدرسمو درست وارد کردم نمیدونم چرا باز نمیکنه

پاسخ شما رو در پی نوشت پست بعد میدم....

ulduz جمعه 14 آذر 1393 ساعت 14:19 http://derakht-e-sib.persianblog.ir/

"هرکس در خود خیابانی برای قدم زدن دارد ، با سنگفرش هایی از جنس خاطره و درختانی پوشیده از احساس ..."
عالی بود این جمله. من فکر میکنم قدم زدن تو این خیابون خیلی هم بد نیست. اما گاهی اختیار قدم ها از پای آدم یا ذهن آدم در میاد. گاهی زیادی قدم میزنی اونقدر که دلت نمیخواد برگردی...

این خیلی بده....باید بتوی کنترل این ذهن لعنتی رو بدست بگیری وگرنه کار میده دستت.....

شیدا جمعه 14 آذر 1393 ساعت 08:30 http://sheyda56nc

منتظریم:-)

me جمعه 14 آذر 1393 ساعت 08:25

مهران عزیز سلام. چندروزی چک میکردم تا مطلب جدید رو بخونم و خوندم. ممنون. می دونم از سر بی حوصلگی یا شاید غمی که برات تداعی میشه ممکنه نتونی ادامه بدی اما یه پیشنهاد دارم و اون اینه که داستان زندگیت رو حالا که قراره قسمت قسمت بنویسی یه جوری تنظیم کنی که تو هر پست مطلب رو یه جایی ببندی که هم کل اون شکلش رو از دست نده هم مخاطب بی صبرانه منتظر ادامه اش باشه. ادامه دار بنویس اما رو هوا ولش نکن. این هم یک توصیه خواهرانه... میخوانمت همیشه.

مرسی از شما...اما اگر میترسم اگر بخواهم مطلب رو تو هر پست ببندم ، خیلی طولانی بشه و ملت حوصله اشون سر بره....مطمئن باشید مطلبی روی هوا رها شده باقی نمی مونه....

گیتا پنج‌شنبه 13 آذر 1393 ساعت 22:57 http://not-found.persianblog.ir

گاهی وقتا مثل حالا حرف کم میارم ...
مثل حالا که سرشار از سکوتم...
بنویس دوست من بنویس...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.