8.

صفحه ای رو که تو اینترنت باز کرده بود ، ذخیره کرد و کانکشن رو قطع کرد تا خط تلفن خونه آزاد باشه. صفحه رو بصورت آفلاین باز کرد و شروع کرد به خوندن : ترامادول چیست ، چه عوارضی دارد و چه اثراتی بر مصرف کننده میگذارد....

غرق مطالعه شده بود که صدای زنگ ممتد و بلند تلفن قدیمی از جا پروندش. با حالتی عصبی داد زد :

-         شایان ! شایان ! این کوفتی رو جواب بده...

نمیدونست از خوندن اثرات مخرب ترامادول عصبی شده بود ، از صدای بلند زنگ تلفن یا از حس خیانتی که وجودش رو گرفته بود...فقط میدونست که عصبیه...صدای شایان بلند شد که:

-         با شما کار دارن مهندس جاننننن !( از تکیه کردنش روی حرف ن فهمید که طرف باید یکی از شاگردای مونث اش باشه که شایان داره ادا درمیاره )

شماره ی خونه ی دانشجویی جدیدش رو که دو سه ماهی بود با شایان (هم دانشگاهی اش ) گرفته بود ، به موسسه ای که توش تدریس میکرد  داده بود و گفته بود هروقت که کارش داشتن یا هنرآموزها سوال یا اشکالی حین تمرین ها داشتن  میتونن با این شماره تماس بگیرن.

گوشی رو از کنار تلفن برداشت و جواب داد:

-         بله ؟

-         آقای مهندس ... ؟ (صدای ظریف زنانه ای بود ، ریز و ظریف !)

-         بله ! خودم هستم . بفرمایید.

-         من حشمت خواه هستم. شماره اتون رو از موسسه ی ... گرفتم. برای تدریس خصوصی فتوشاپ و کورل تماس گرفتم.

-         نمی تونید صبر کنید تا دوره ی بعدی موسسه شروع بشه که بیاید موسسه ؟

-         نه ! واقعا عجله دارم.

-         باشه. من میتونم بیام منزلتون و خد...؟؟!!!(حرفش رو قطع کرد ! )

-         ببخشید ! نمیشه من منزل شما بیام؟

-         مشکلی نیست. من بخاطر اینکه اکثر خانمها علاقه مند نیستن که ..؟!( بازم پرید وسط حرفش !!)

-         برای من مسئله ای نیست و راحتم.

نفس عمیقی کشید و گفت :

-         بسیار خب ! آدرس رو یادداشت بفرمایید. جلسه ی اول پنج شنبه ساعت 6 عصر خوبه ؟

-         بله...خیلی هم عالی...بفرمایید آدرس رو ...

کلاس های خصوصی اش رو میذاشت پنج شنبه و جمعه ، چون شایان که اهل یکی از شهرهای اطراف بود ، همیشه آخر هفته ها رو میرفت خونه . اینطوری هم شاگردش راحت تر بود ، هم خودش و شایان هم لازم نبود که خیلی مراعات سر و صدا رو بکنه...

***

این سومین مقاله ای بود که در مورد ترامادول میخوند و دیگه مطمئن شده بود که الهه ، معتاد شده. البته ازش بعید نبود. آرزو میکرد که ای کاش از ایمان چیزی نپرسیده بود. کاش ایمان شعورش بیشتر از یه جلبک بود و حداقل یکم آبروداری از خواهرش میکرد. صدای زنگ در باعث شد به سرعت به ساعت مچی اش نگاهی بندازه : 6:10 بود ! حتما حشمت خواه بود.

آیفون رو برداشت و جواب داد. حدسش درست بود.

چند دقیقه بعد صدای بلند تلق تلق پاشنه های کفش حشمت خواه روی پله های سنگی دستگاه پله ساختمون پیچید. درب چوبی آپارتمان رو باز کرد و به دختری خیره شد که داشت آخرین ردیف پله ها رو بالا میومد . اگر قرار بود حدس بزنه که این خانوم با این سر و وضع داره الان کجا میره ، آخرین حدسش ، رفتن به کلاس کامپیوتر بود . مانتوی خفاشی ، نیم بوتهای چرم مشکی ، یه شلوار لی تنگ  طوسی روشن ،  یه شال آبی که بیشتر نقش تکمیل این ست عجیب و غریب رو داشت تا ایفای نقش حفظ حجاب. حشمت خواه وقتی رسید طبقه ی بالا ، لبخندی روی لبش بود و دستش رو بطرف اش دراز کرد . مهران یاد گرفته بود که تا خانمی دستش رو دراز نکرده ، حق نداری شما برای دست دادن ، اقدام کنی  . این حق خانمها بود ( و هست هنوز) ، مهران باهاش دست داد ، حشمت خواه کیف سفید چرم براق اش رو داد دست اش و در حالیکه دست چپ اش رو به درب چوبی تکیه داده بود ، با دست دیگرش شروع به باز کردن زیپ بوتهای چرم اش کرد . مهران در حالیکه متعجب داشت کیف مهمانی سفید کوچک را برانداز میکرد ، تازه متوجه شد که ارایش خانم حشمت خواه تقریبا کامل و بی نقص انجام شده ! دقیقا مثل این بود که ایشون قرار بوده بیان مهمانی !

حشمت خواه کفش هاش رو جفت کرد و گذاشت کنار در... مهران تنه اش رو از تو چارچوب در کشید کنار و در حالیکه با دست چپ کیف حشمت خواه رو بهش میداد ، با دست دیگرش به داخل دعوتش کرد. حشمت خواه وارد هال کوچیک خونه شد ، کمی سردرگم بنظر میرسید که مهران سریع درب اطاقش رو باز کرد و بهش  اشاره کرد  که :

-         بفرمایید اینجا !

حشمت خواه وارد اطاق شد و مهران درب رو همونطور باز باقی گذاشت و یه جمله ی"خوش آمدید " زیر لبش زمزمه کرد . مستقیم رفت روی صندلی پشت میز کامپیوترش نشست. کنارش یه صندلی دیگه بود که برای شاگردهاش گذاشته بود. حشمت خواه نگاهی سریع و زنانه ( یعنی در عین سریع بودن همراه با آنالیز و حفظ جزئیات ) به اطراف اتاق ، از تخت خواب مرتب شده تا قفسه ی کتابها انداخت و به سمت میز کامپیوتر اومد. کیف اش رو گذاشت روی میز و در یک حرکت سریع ، شال آبی اش رو در آورد ، مهران جمله ی  " بذارید از شر این ، اول خلاص بشم " رو شنید و بعدش نگاه مستقیم حشمت خواه رو توی چشماش رو دید. دخترک چیزی بغیر از بی تفاوتی ندید ، پس  مانتوی خفاشی اش رو هم در آورد . مهران صورتش رو برگردوند سمت مانیتورش و ترجیح داد با موس اش یه دبل کلیک روی آیکون نرم افزار فتوشاپ بکنه .

حشمت خواه  تی شرت مشکی یقه بازش رو مرتب کرد ، دست کرد تو کیفش و یه کش سر درآورد و موهاش رو برد پشت سرش و بست و در نهایت نشست روی صندلی کنار مهران .

مهران  صورتش هنوز سمت مونیتور بود ، صدای گرفته اش رو انداخت تو صورت حشمت خواه :

-         اگر تغییر دکوراسیون اتون تمام شده و احیانا کاغذ و خودکار همراهتون هست ، یادداشت بفر...(صدای جیغ کوتاه حشمت خواه بلند شد ):

-         ای وای ! کاغذ و مداد یادم رفت !

هنگامی که مهران داشت از توی کشوی میزش ، یه دسته کاغذ A4 برمیداشت ، فکرش مشغول بود که آیا ممکنه این حشمت خواه از دوستای سوگند باشه و بخاطر امتحان کردنش فرستاده شده باشه ؟

کاغذها رو تقریبا جلوی حشمت خواه روی میز کوبید و از توی لیوان جاخودکاری روی میز تحریرش دو تا خودکار مشکی و قرمز برداشت و گذاشت روی کاغذها... احتمالش بود... از سوگند هرچی میگفتی برمیومد...فقط یه موضوع باعث میشد که این فکر تو ذهنش قوت نگیره : سوگند هیچ دوست صمیمی ای نداشت ! اصلا دوستی نداشت که بخواد صمیمی باشه یا نباشه...

برگشت و تو صورت حشمت خواه برای اولین بار با دقت نگاه کرد . با نمک بود ! ...میتونست همین رو بگه . دلش نمیخواست بیشتر از این بهش فکر کنه.

فکر کردن به سوگند ، اخلاق خودخواهانه و بسیار متکبرانه اش باعث شد که صورتش درهم بره. امری که از دید تیز حشمت خواه مخفی نموند :

-         مشکلی پیش اومده آقای ... ؟ (کمی مکث کرد و ادامه داد :  ) اگر در مورد نحوه ی پوشش ام و ...(نتونست ادامه بده و با دستش به موهاش اشاره کرد ، شایدم نخواست بگه : حجابم ) ...اگه اینا باعث ناراحتیتون شده ، من ...(بازم مکث کرد )

مهران با اشاره ی منفی دستش گفت :

-         نه ! نه ! راحت باشید. از اینکه اینقدر به من اعتماد دارید که اینطور راحت نشستید ، ممنونم. یاد چیزی افتادم و ....(ساکت شد و سرش رو برگردوند سمت مانیتور )

سر حشمت خواه کج شد به راست و با چشمای کنجکاوش خط سیر نگاه مهران رو جستجو کرد :

-         میشه بپرسم یاد چی افتادین ؟

این دختر زیادی داشت خودمونی میشد. دلیلی نداشت که بخواد اینقدر راحت باشه ، پس اخم هاش رو کشید تو هم ، با سرش به کاغذ و خودکار ها اشاره کرد ، یعنی بنویسید ، :

-         فتوشاپ یک نرم افزار گرافیکی است که بر مبنای پیکسل های تصویر کار میکند ، به همین دلیل از دقت بالایی...

حشمت خواه با مکث سه ثانیه ای ، جدی بودن قضیه و عدم تمایلش رو برای ادامه دادن بحث فهمید ، شتابزده خودکار ها رو برداشت و شروع کرد روی صفحه ی اول نوشتن ...

دستخط ریزی داشت ولی منظم و خوانا بود ، وقتی مطمئن شد که حشمت خواه شدیدا مشغول جزوه نوشتنه ، دوباره از زیرچشم نگاهش کرد . یعنی این دختر واقعا برای آموزش اینجا بود؟... باید شنبه آمارش رو از موسسه میگرفت....

ادامه دارد....

پی نوشت :

بگو هنوز یادته

در گوشم آهسته

گفتی با من می مونی

واسه همیشه ، یادته ؟

....

خیلی بی تو سخت میگذره این شبا...

(از پیشم میری، 25 باند)

7.

این صدا رو دوست داشت.  یه صدایی بین خش خش و خرت خرت ! صدای پاهاش روی برف تازه باریده که تا قوزک بوتهای چرم مشکی اش میرسید رو دوست داشت. سردش نبود. کاپشن بلند گرم ، کلاه ، شال گردن ، دستکش خز دار و بوتهای ضد آب ، کمکش میکردن که از برف انبار شده روی زمین و برفی که هنوز داشت میبارید ، فقط لذت ببرد. ساعت دو و نیم صبحه. هیچکس تو خیابونا نیست. حتی اگر دلش میخواست میتونست وسط خیابون هم راه بره ولی چون قطر برف وسط خیابون بخاطر گرمای آفتاب که در طول روز روی آسفالت تابیده بود و آسفالت رو گرم کرده بود ، کمتر بود و بالاخره گهگداری ماشین یا موتوری رد میشد و در نهایت  اون باکره گی و دست نخوردگی برف پیاده رو ها رو نداشت .ترجیح میداد از پیاده رو بره. از دور شعاع نور لامپهای یه مغازه با برف روی پیاده رو و تاریکی شب یک ذوزنقه درست کرده بود. میدونست فروشگاه کیه . تنها سوپرمارکت شبانه روزی این شهر نسبتا کوچیک بود. قدمهاش رو با طمانینه بیشتری میذاشت روی برفها  تا اون صدای مخصوص عمیق تر بگوش برسه. دلش میخواست با ترکیب این صدا و سکوت سنگین و شبانه ی خیابون ، صدای فریادها و توهین های سوگند رو از تو سرش بیرون کنه.

هرچقدر فکر میکرد نمیفهمید که سوگند چرا باید اینقدر به اسم برادر الهه و در حقیقت به خود الهه حساس باشه. اون که چیزی نمیدونست. اصلا کسی چیزی در مورد این علاقه نمی دونست. هیچ وقت علنی نشده بود و هیچ وقت ، هیچ کس  چیزی در این مورد نمی دونست. یه راز بود . بین خودش و خدا . نگاهی به آسمون انداخت ، نمیدونست چرا هروقت با خدا کار داشت به آسمون باید نگاه میکرد ؟ یعنی سوگند از کجا این موضوع رو فهمیده بود ؟ اصلا چی شنیده بود؟ وقتی کسی چیزی نمیدونه ، چطوری میتونه به سوگند چیزی بگه؟

اون روز عصر ، طبق قرار دو روز پیش ، ایمان و شریکش یک ربع بعد از پنج به دفتر رسیدن . مهران همه رو به هم معرفی کرد و وقتی همه نشستن ، رفت تو آبدارخانه و چند تا چایی ریخت ، گذاشت تو سینی ، یه ظرف شیرینی هم که اغلب تو یخچال کیوانی بود ، برداشت ، مرتبش کرد و آورد تو اطاق کنفرانس. این ریزه کاریها ، کامل بودن پذیرایی و مرتب و منظم بودنها ، خیلی براش مهم بود . بعضی وقتها فکر میکرد که یک زن در وجودش نهفته است که اینجور وقتها ، بیدار میشه و کارها رو سروسامون میده.

صحبتهای اولیه شکل گرفت . سفارش کار گرفته شد و قرار شد که کیوانی برای برداشت دقیق ابعاد زمین ایمان و شریکش ، فردا صبح با وسایل نقشه برداریش بره و ابعاد دقیق رو برداشت کنه و بعدشم که بر اساس اون ابعاد یه طرح اولیه از پلان مسکونی زده میشد ، به ایمان و شریکش برای تایید خبر میدادن و اگر تایید میکردن ، مابقی کارها و الخ...

مهران دور دوم چایی رو که آورد و روی  میز وسط گذاشت ، صندلی کنار ایمان رو کشید عقب و نشست . ایمان برگشت طرفش و لبخند زد. هیچ چیز مشترکی بین ایمان و الهه وجود نداشت. مهران یه جورایی ازش بدش میومد ، بخاطر لات بازیهاش و لمپنیسمی که ایمان گاهی دچارش میشد و بعد دوباره آدم میشد. مهران عقیده داشت اگر این اخلاق گند و گه ایمان نبود ، خیلی از مسائل الهه حل بود . شاید اصلا میتونست قدمی جلو....فکرش رو نصفه رها کرد و تلاش کرد نگاهش رو که تنفر کم کم داشت توش غالب میشد از چشمای ایمان بدزده . در حالیکه تا کمر خم شده بود روی میز تا از توی سینی دو تا فنجون چای برداره ، از ایمان پرسید:

-         دیگه چه خبر؟ مامان و بابا چطورن؟

-         خوبن ...قربونت... شما که دیگه سر نمیزنید به ما....

یه فنجون گذاشت جلوی ایمان ویکی هم جلوی خودش ، حالا دوباره خم شده بود که قندان رو از وسط میز برداره :

-         میدونی که بچه ها رفتن اصفهان ، منم که سه چار جا درگیرم....

درب قندان رو برداشت و گرفت جلوی ایمان ، ایمان ضمن تشکر زیرلبی ، سه تا قند برداشت ، خودشم یه قند برداشت ، درب قندون رو بست و دوباره گذاشتتش سرجاش. جرعه ی اول چای رو که نوشید ، از داغی اش ، اشک اومد تو چشماش ، فهمید که حواسش نیست داره چیکار میکنه ، نه به کیوانی چای تعارف کرده بود نه به شریک ایمان ، نه قندان رو گذاشته بود جلوشون ، حالا هم که چای به این داغی رو ....چرا ؟ چون میخواست ، یه سوال ، فقط یک سوال ، از ایمان بپرسه ، چای دوم ، قندان ، مامان و بابا تمامش تعارف بود. به ایمان نگاه کرد که داشت چای اش رو مزه مزه میکرد . بی مقدمه پرسید:

-         راستی از الهه چه خبر؟( بی مقدمه ، بهترین حالت ممکن بود . یعنی ببین فلانی ! من داشتم دنبال موضوع صحبت میگشتم و خودت که هیچی ، بابا و مامان ات رو هم پرسیدم و یه دوری زدم دیدم که فقط خواهرت مونده ، یه راستی هم انداختمش اولش که همه چیز خوب و عادی باشه !!! آره داداش ! آدم است دیگر ! )

ایمان در حالیکه سرش رو بالا مینداخت ، از لابلای امولسیون چای و قند و بزاق دهانش ، یک کلمه بیرون انداخت :

-         نیمدونم ! (چقدر مهران دلش میخواست ، یه مشت محکم بکوبه زیر فک چهارگوش ایمان ، تا به امولسیون سه عنصری بالا ، عناصر دو سه تا دندون شکسته و خون (البته !!) اضافه بشه ! ولی نمیشد )

یه نفس عمیق کشید :

-         چطور ؟

-         تهرانه ! یه خونه گرفته ! اوایل همخونه داشت ولی الان تنها زندگی میکنه !

-         خب ! به سلامتی ! چیکار میکنه ؟ شغلش چیه ؟

-         حسابداری میکنه . بعضی وقتها هم ویرایش کتاب انجام میده. هرکاری که بتونه میکنه تا خرج اش رو دربیاره دیگه.

-         ای بابا ! ازدواج نمیخواد بکنه ؟

ایمان یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت بهش و کمی صداش رو آورد پایین :

-         آخه کدوم عاقلی میاد الهه رو بگیره ؟ شده یه تیکه استخون ! آخه لاغری مده (اینو با ادا در آوردن گفت !) ، بعدشم کیلو کیلو قرص میخوره .

-         قرص ؟ چه قرصی ؟

-         چمیدونم ...قرص اعصاب ، قرص خواب ، قرص آرامبخش ، قرص لاغری ...یه قرصی هم میخوره ، میگه وقتی میخورم کمتر سیگار  میکشم ، (یکمی چشماش رو تنگ کرد یعنی داشت  کله ی خالی از مغزش رو به کار مینداخت ) نمیدونم چی چی مادول !!!!

****

سه ساعت بعد ، که از خونه به سوگند زده بود و سوگند ازش پرسیده بود که امروز چیکارها کرده ، وقتی براش گفته بود که امروز برادر الهه ، ایمان ف رو دیده ، با عکس العمل غیر قابل کنترل و غیر قابل حدس سوگند روبرو شده بود ، از صدای جیغ و دادهای سوگند فقط همین چند کلمه رو یادش مونده بود :

-         من از اون دختره ی ج*نده و کل فک و فامیل بی کلاس دهاتی و لاتش بدم میاد ، متنفرم ، میفهمی ؟ لیاقتت همون لا**شیه ...عوضی !...داداشش هم مثل خودشه حتما...

خیلی دلش میخواست بهش بگه : تو ! مگه خودت کی هستی ؟ تو مگه چیکاره ای ؟  از کدوم خانواده یا اصالت هستی ؟ کدوم مدرک معتبر رو داری ؟ کدوم ثروت مالی پشت ات هست؟ پدر یا مادرت از کدوم فضلا یا دانشمندان یا مشاهیر هستن ؟

ولی نگفت...فقط به خودش گفت : درست میشه ! کم کم اخلاقش درست میشه....سوالی که براش باقی موند این بود که سوگند برای چی اینقدر روی الهه حساس شده بود؟

 

***

بنظرش کلمه ی "قیژ قیژ " کلمه ی مناسبی برای صدای پاهاش تو برف بود ... قیژ قیژ کنان رسید پشت درب بسته ی یه پاساژ قدیمی ، از لای نرده های قفل شده ، مغازه ی سوم رو پیدا کرد. هنوز هم بنظر میرسید که چیزای فانتزی مثل عروسک و شکلات و کلیپس سر و اینجور چیزا میفروخت. آخرین باری که با الهه قدم زده بودن (بعنوان دو تا دوست معمولی ) اومده بودن اینجا و الهه از اینجا خرید کرده بود. جرات نکرده بود که حساب کنه . میترسید که الهه همون لفظ قدیمی رو درموردش بکار ببره، مثلا بگه :

-         پولات رو واسه دوست دخترات نگه دار جوجه !

یا:

- ولخرجی نکن جوجه!

سرش رو بالا گرفت و رو به آسمون ، میخواست ببینه خدا خوابه یا بیدار ، احتمالا بیدار بود ، دهانش رو باز کرد که بگه : تو بگو چیکار کنم ؟ راهی که میرم درسته یا نه ؟ ....دو سه تا دونه برف افتاد تو دهنش ( یعنی خفه شو ! ببند اون دهن رو ! ) نزدیک بود به سرفه بیفته...بیخیال شد...همون قیژ قیژ رو چسبید ...این یکی بهتر بود. حداقل مال خودش بود و قابل پیش بینی ! با هربار پا گذاشتن روی برفهای تازه ، میتونستی همون قیژقیژ مورد علاقه ات رو با همون میزانی که دوست داری درست کنی !

 

پی نوشت : پاسخ به یه کامنت : دوستی گفته بود ، زندگیت رمانیه ها !

باید بگم زندگی هرکس یه رمان محسوب میشه ، یه رمان که گاهی خوندنی میشه ، یعنی ارزش خوندن داره . این بستگی به آدم اش داره. آدمی که درس میخونه مثل بچه ی خوب ، زور میزنه تو یه اداره استخدام میشه ، عین آدم کوکی ، صبح ساعت هشت بلند میشه میره سرکار و ساعت دو (جدیدا پنج ) برمیگرده سرکار ، مثل یه بچه ی خوب ، با اجازه و صلاحدید مامان و بابا (و بزرگترای مجلس ) زن میگیره (یا شوهر میکنه ) و دوباره این سیکل کار رفتن رو تکرار میکنه و و... این رمان خوندن نداره....برای درک بیشتر زندگی اینطور آدمها نوشته ی آقای چوخ بختیار ، اثر صمد بهرنگی رو بخونید.

6.

آخرین سوال هنرآموزانش را هم جواب داد و خداحافظی کرد ، کیفش را برداشت ، از کارگاه بیرون زد ، یک خداحافظی سرسری انداخت سمت مسئول آموزشگاه که پشت میزش نشسته بود و معلوم نبود از جان دفترهای کهنه و خاک گرفته ی آموزشگاه چی میخواست . سریع قدم برمیداشت . همیشه عجله داشت .همیشه کارهایی برای انجام دادن داشت. بنظرش میرسید میتواند صاحب دنیا شود ، زندگی اش را خودش بسازد. مسائل و مشکلات را مانند سربازهایی عادی و بی دست و پا  میدید و خودش را شوالیه ای زره پوش با شمشیری در یک دست و تبری در دست دیگر . دقیقا مثل فیلمها. شوالیه همه رو میزنه لت و پار میکنه ، تازه از کارش کیف هم میکنه !

یه پراید پارک شده کنار خیابون براش چراغ زد !!!! تعجب کرد ! کمی جلوتر که رفت ، فهمید کیه . امیر بود . باجناق اش. شوهر خواهر سوگند. امیر همونطور که پشت فرمون لم داده بود ، بهش گفت سوار بشه . مهران حین سوار شدن فکر کرد :

با این شکم گنده اش ، چطوری ...میکنه ؟

علی جوان بود .بلند قد و سبزه. چند سالی از خودش بزرگتر. کاملا وابسته به خانواده. از همه نظر وابسته. پدرش برایش خدا بود.  بعضی وقتها طوری از پدرش تعریف میکرد که مهران اگر پدرش را ندیده بود ، فکر میکرد با نیچه یا چارلز داروین فامیل شده .  در مجموع امیر پسر بدی نبود . برخی از رفتارهاش رو دوست نداشت . مثل وقتهایی که تلاش میکرد مهران رو جایی تنها گیر بیاره و شروع کنه به بدگویی و غیبت از مامان سوگند ! مهران البته مثل همیشه شنونده بود . نه تصدیق میکرد و نه رد میکرد. اوایل احساس میکرد که امیر میخواهد سیاه نمایی کند ولی با گذشت زمان کم کم  متوجه شد که درصد عمده ای از حرفاش درست است. در حقیقت امیر داشت یه جورایی یارکشی میکرد برای خودش. شدیدا به داستان مادرزن و داماد و اختلافات عقیده داشت. مهران دلش میخواست روابط بین آدمها ورای این حرفها و سنت ها باشه. میدونست امیر تابع کامل خانواده اشه ، اصالتشون مربوط به یکی از شهرهای جنوبی بود و کم کم داشت زمزمه ی برگشتنشون به شهر زادگاهشون مایه ی بهم ریختن اعصاب مامان سوگند میشد. امیر رفت و آمد خواهر سوگند به خانه ی پدریش رو شدیدا تحت کنترل داشت و گهگاهی هم این مسئله اسباب دلخوری شده بود ولی کلا امیر خر خودش رو میروند .

امیر دلیل اومدنش دم آموزشگاه رو عنوان کرد:

-         شنیدم بعد از رفتن خواهرت اینا به اصفهان ، دنبال خونه میگردی ؟ خونه دانشجویی میخوای دیگه؟

-         آره ! چیزی از درسم باقی نمونده دیگه ! واسه یه سال باید یه جایی رو بگیرم.

-         چون دیدم وسیله نداری ، اومدم دنبالت باهم بگردیم دنبال خونه

-         خیلی لطف کردی .(اومد بگه : خب ! مرد حسابی ! قبلش یه خبر میدادی ! شاید من الان کار داشته باشم ! ولی نگفت ،  کلماتی مثل : حجب ، حیا ، خجالت و .. نمیذاره آدم حرفش رو بزنه )

امیر پیچید تو یکی از محله های قدیمی شهر و رفت سراغ یکی از دوستاش که مشاور املاک داشت.....

بعد از یکساعت و نیم :

-         نپسندیدی هیچ کدوم رو ؟

-         اون سومی که طبقه ی بالا بود . تو اون کوچه بن بسته ، اون بدک نبود .

-         بریم تمامش کنیم؟

-         نه ! امشب یه فکری بکنم در موردش . ظرف یکی دو روز آینده خبرت میکنم. ولی امیر جان خیلی زحمت کشیدی. انشاالله جبران کنم.

-         نه بابا ! این حرفا چیه ! وظیفه بود.

مهران سر خیابانی که منتهی میشد به دفتر کیوانی ، از ماشین امیر پیاده شد . پیاده روی یخ زده رو گرفت و آروم بطرف دفتر کیوانی حرکت کرد. دیگه مثل سابق برف براش جذابیتی نداشت. شایدم داشت ولی فرصت فکر کردن به جذابیت و زیبایی های برف رو نداشت. هنوز سرش از پرحرفی های امیر در مورد مامان سوگند و اینکه امیر چطور جوابش رو داده و بعد یه نیمچه بحثی بینشون شکل گرفته و بعد چی شده و بعد چی نشده و بعد امیر تصمیم گرفته چیکار کنه و چیکار دیگه نکنه و .... داشت گیج میرفت. دیشب که تلفنی با سوگند حرف میزد ، سوگند چیزی در این مورد بهش نگفته بود. شاید ترسیده بوده که بدآموزی بشه . از این فکر خنده اش گرفت.

از پله های دفتر بالا رفت. پشت درب دفتر یه پادری بود که این اواخر همیشه خیس بود. چون فرصت خشک شدن پیدا نمیکرد. کف کفش هاش رو کشید روی پادری . خرت خرت خرت خرت !... داخل شد. کیوانی مثل همیشه پشت میزش بود و در جواب سلامش ، با لبخند جواب داد و حالش رو پرسید. کاپشن بلند اش رو بیرون آورد و به چوب لباسی آویزون کرد. چند دقیقه ای جلوی بخاری دفتر ایستاد و خودش رو گرم کرد. کیوانی که بلند شده بود تا برای خودش تو آبدارخونه چایی بریزه ، یه لیوان چای گرم داد دستش. چقدر این مرد مهربان و دوست داشتنی بود !

کیوانی دو سه جرعه از چای داغش رو هورت کشید و در حالیکه هنوز قند گوشه ی لپش بود ، برگشت سمت مهران و گفت :

-         راستی یه آقایی به اسم ایمان ف زنگ زد اینجا و سراغت رو گرفت . گفتم بهش که نیستی ولی میای اینطرف.

مهران تکان خورد. مثل این بودکه یکی قلبش رو تو سینه اش مچاله کرد و دوباره رهاش کرده باشه. نمیدونست چرا باید از شنیدن اسم برادر الهه این حس بهش دست بده؟

لیوان چای نیم خورده اش رو گذاشت روی لبه ی میزش و شماره ی ایمان رو از کیوانی گرفت و با تلفن رو میزش ، شماره رو گرفت.

چند تا بوق آزاد ، صدای ایمان ، احوالپرسی های معمول ، طرح این مسئله که ایمان با یکی از دوستاش شریک شده و میخوان یه سه طبقه بسازن و یه جورایی داشتن به کیوانی و دفترش سفارش کار میدادن ، بیان مسئله برای کیوانی در حالیکه ایمان پشت خط منتظر بود ، تعارف معمول کیوانی که : اینجا دفتر خودته ، قرار گذاشتن با ایمان برای دو روز بعد ساعت پنج عصر و ....

تمامش در حالی گذشت که تو مغز مهران ، چیزی جز تصویر الهه ، خاطرات شوخیهاشون با ایمان و الهه و سوال بزرگ الان الهه کجاست ؟ ، چرخ نمیزد.

خودش رو خائن میدونست. خائن به سوگند . خائن به پیمانی که با سوگند بسته بود. اما این رو هم میدونست که:

هرکس در خود خیابانی برای قدم زدن دارد ، با سنگفرش هایی از جنس خاطره و درختانی پوشیده از احساس ...

هیچ جوری نمیشد جلوی قدم زدن گهگاه در این خیابان را گرفت. اگر تونستی حافظه ات رو پاک کنی ، میتونی این خیابان رو هم از بین ببری. اما آیا قدم زدن در این خیابان خیانت محسوب میشه؟ آیا ضرر داره ؟

هرچی باشه بالاخره الان متاهل بود . بهتر نبود تمرکزش رو میذاشت بر روی زندگی اش. زندگی ؟ هنوز که زندگی مشترکشون تشکیل نشده بود. سوگند منزل پدریش بود و خودش هم یکسال دیگه درس داشت. خدمتش رو هم که خریده بودن و مشکلی نداشت. اما بالاخره هنوز راه داشتن تا برن زیر یه سقف.

****

پی نوشت برای خواهر کوچولوی خودم : الهه ، عوضی بود ، قبول ! ولی سوالم اینه که آیا واقعا اون موقعی که الهه وارد زندگی ما شد ، اینقدر عوضی بود؟  نه ! زمانه عوضش کرد ! و سوال بعدم اینه : انتظارت از یه پسر بیست و دو ساله اینه که به تمام حرفهای پدر و مادرش گوش کنه ؟ آیا بچه های الان گوش میدن ؟ بچه های الان که اختلاف سنی کمتری نسبت به ماها ، با والدین اشون دارن ؟ اگر اینطور بود خیلی از ازدواجها سر نمیگرفت. از پسر اون عوضی بگیر تا شریک محترم سابق من و حتی تو خانواده ی خودمون ! اقای دکتر مهندس همه چیز دان مگر با مخالفت کامل نیومد تو زندگیمون؟ یه بار هم بهت گفتم ، اگر ناراحت میشی از خوندن اینجا ، نخونش . ولی اگر فکر میکنی ممکنه درس بگیری ازش ، یه کم آستانه ی تحمل ات رو ببر بالا . 

پی نوشت دوم : تلاش میکنم زمان رو طوری جلو ببرم که شخصیتهای مهم و تاثیر گذار زندگیم ، به ترتیب معرفی بشن .کمی حوصله

کنید شکل منسجم تری خواهد گرفت اینجا.

پی نوشت سوم : عصر پنج شنبه ، یه دل گرفته ، یه آدم بی حوصله و یه عالمه تنهایی...زندگی اونقدرها هم که میگن بد نیست...مزخرفه.

پی نوشت چهارم : این آهنگ داره دیوانه ام میکنه :

من اونیم که سایه هم نداشت

دلش رو توی کوچه جا گذاشت...

خدا رحمتت کنه پاشایی...

5.

درب برقی اتوبوس ولو که باز شد ، از راننده خداحافظی و تشکر کرد ، از پله ها رفت پایین ،هوای دود گرفته ی ترمینال زد تو صورتش. شاگرد راننده رفت سمت صندوق بغل ، دست سوگند رو گرفت و کمکش کرد که پیاده بشه ، به سرعت رفت سمت شاگرد و صندوق بغل ، چمدان دو نفره اشون رو گرفت ، تشکر کرد از شاگرد راننده و یه اسکناس هزارتومانی گذاشت تو جیب اش .شاگرد با خوشحالی ازش خداحافظی کرد و رفت سمت اتوبوس . سوگند از اینکه دوباره برگشته بود به شهرش و خونه ی پدریش خیلی خوشحال بود. گرچه که مهران تمام تلاشش رو کرده بود که بهش خوش بگذره ولی یه حسی بهش میگفت که سوگند خیلی از این مسافرت چهار روزه به اصفهان و موندن در منزل پدری مهران راضی نبود. حدود سه ماه بود که عقد کرده بودن ! مهران وقتی که به دردسرهایی که برای رسیدن به سوگند کشیده بود فکر میکرد ، تعجب میکرد که چطوری تونسته اینهمه فشار رو تحمل کنه . از دعواهایی که با خانواده اش کرده بود تا صحبتها و مذاکرات طولانی ، حضوری و تلفنی ، تهدید ها ، تشویق ها ، قهر کردنها و .... ولی جلوی همه ایستاده بود . از فکر کردن به عمق اینکه چرا ؟ میترسید !!!

بعضی وقتها خیره میشد به یه گوشه ای و تلاش میکرد که خودش رو توجیه کنه ، توجیه اینکه : مجبور نبوده با سوگند ازدواج کنه ! توجیه اینکه در وجود سوگند دنبال الهه نیست ! توجیه اینکه سوگند ارزشش رو داره ! توجیه اینکه  برای ازدواج زود نیست (بیست سالگی ؟!!؟) توجیه اینکه همه چیز درست میشه . توجیه اینکه بالاخره مامان هم آدمه و با دیدن مهربونی های سوگند ، بالاخره باهاش کنار میاد و توجیه و توجیه وتوجیه....شاید امید میداد به خودش. نمیدونست. دقیقا همین موقع ها بود که اگه سوگند پیشش بود ، یه دفعه مثل اجل معلق خراب میشد سرش که :

-         داشتی به " کی " فکر میکردی؟

بارها بهش گفته بود که من بغیر از تو به هیچکس دیگه ای فکر نمی کنم و بهتره اینموقع ها بگی به " چی " فکر میکردی ؟ ولی سوگند اصولا مرغش یه پا داشت. اخلاق خاصی داشت . میدونست که هنوز مونده تا کاملا اخلاق سوگند بیاد دستش ولی خب احساس میکرد که به اندازه ی کافی دوستش داره که بخواد تا آخر عمرش باهاش زندگی کنه. سوالی که در حقیقت مهندس کیوانی وقتی فهمید قراره ازدواج کنه ازش پرسید . کیوانی عینک اش رو با انگشت اشاره اش چسبوند به بینی اش و صاف زل زد تو چشماش :

-         اینقدر دوستش داری که بخوای تا آخر عمرت رو باهاش بگذرونی؟

بیدرنگ جواب داده بود : بله....و کیوانی گفته بود که از همین سرعتش در جواب مثبت دادن ، نگرانه و بهتره یکم بیشتر فکر کنه. ولی مهران فرصتی برای فکر کردن نداشت. فشارهای شدید و فوق العاده زیاد سوگند که اواخر دیگه بصورت دعواهای هر روزه و بخصوص هر شبه ،روح و روانش رو می آرزد از یک طرف ، درسهای دانشگاه که بخصوص ترمهای آخر سخت تر هم شده بودن از طرف دیگه ، کار کردن بصورت 24 ساعته : کارهای دفتر مهندس کیوانی ، تدریس نرم افزارهای گرافیکی در یک موسسه آموزشی دخترانه ( سوگند وقتی بعد از یک ماه فهمید موسسه دخترانه اس ، غوغا به پا کرد !!!!) ، تدریس خصوصی نرم افزارهای مهندسی و گرافیکی (شاگرد در منزل دانشجویی داشت ) ، انجام پروژه های همکلاسی های دیگه (که تعویض دوست دخترهای متوالی براشون وقتی باقی نمیذاشت) ، طراحی و تکمیل برشورهای آموزشی و فرهنگی یکی از نهادهای دولتی همون شهر(اولین کار پیمانکاری که گرفت ) ... در شبانه روز اغلب سه یا چهار ساعت وقت برای استراحت و خوابش باقی میموند. تموم درآمد حاصل از کارهاش رو هم میریخت به حساب سوگند. بالاخره تونست با خون دل و اشک و قهر و سیاست و هرچیزی که فکرش رو بکنید ، پدر و مادر و خانواده اش رو ببره خواستگاری !  پدر سوگند به دلیل خوشنامی فوق العاده زیاد شوهرخواهرش ، تقریبا هیچ تحقیقی نکرد . تنها شرطی هم که گذاشت این بود که باید حتما عقد کنند و نامزدی و این حرفا نداریم.... مهران بازهم به مادرش و پدرش برای پذیرفتن این شرط فشار آورد و اونها هم پذیرفتن.رقم نسبتا بالایی هم بعنوان مهریه تعیین شد و کارها ظرف چهار پنج روز تمام شد ! مهران باور نمیکرد که به این زودی ازدواج کرده باشه ! ولی وقتی نگاهی به شناسنامه اش کرد ، متوجه شد که باید باور کنه . مراسم عقد خیلی ساده تو یه دفترخونه برگذار شد و مهمانی شام جمع و جوری هم پشتش بود. مقرر شد که بعد از اتمام تحصیلات مهران ، عروسی بگیرن و برن سر زندگیشون.....

تاکسی ترمینال درب منزل بابای سوگند ایستاد و دو تایی پیاده شدن و چمدان رو هم تحویل گرفتن. سوگند زیپ کیفش رو باز کرد تا دسته کلیدش رو بیرون بیاره ولی هرچقدر گشت پیداش نکرد. تمام کیفش رو زیر و رو کرد ولی کلید پیدا بشو نبود ! مهران گفت که چرا زنگ نمیزنی ؟ که جواب شنید : میخوام سورپرایزشون کنم ! (واسه چهار روز مسافرت ؟؟) سوگند عصبی شده بود ولی کلیدهای لعنتی پیدا نمیشدن ، ناگهان مهران دید که سوگند تمام محتویات کیفش رو خالی کرد روی زمین ، چند تا سکه سر خوردن سمت جوی آب ، یه رژ لب که داشت قل میخورد وسط کوچه ، یه کرم پودر ، یه پنکیک که آینه اش درجا شکست ، یه بسته آدامس اولیپس نعنایی و .... مهران سرش رو بالا آورد و به سوگند نگاه کرد ، سوگند از اینکه اینطوری هم نتونسته بود کلیدها رو پیدا کنه ، بشدت عصبانی شد و با لگد محکم زد به سنگی  که روی آسفالت جاخوش کرده بود و ظرف یک ثانیه ، صدای جیغ اش رفت هوا ، سنگ بعلت گرمی هوا در تابستان و فشار لاستیک ماشین ها ، فرو رفته بود در زمین و حالا که هوا سرد شده بود ،سنگ با تمام وجودش به آسفالت سخت چسبیده بود و در حقیقت چیزی که این وسط آسیب دید ، انگشت پای سوگند بود ! از صدای جیغ و گریه اش ، مامان و باباش از خونه اومدن بیرون ، مادر سوگند یه نگاهی به صحنه ای که پیش روش بود انداخت : سوگند در حال گریه کردن و خم شده از کمر ، مهران که کنارش ایستاده و او هم خم شده و سرش کج شده سمت سوگند ، کیف دستی سوگند که افتاده روی زمین و تمام وسایلش روی آسفالت کوچه ولو شده ان ، چمدان که یه طرف دیگه اش و مجددا مهرانی که با نگرانی سرش رو بلند کرد و با دیدن اونا دهانش رو باز کرد که چیزی بگه ولی .....مادر سوگند نذاشت:

-         شما چتون شده ؟ دعوا کردین ؟ این چه مسافرتی بوده مگه ؟

مهران نیمدونست سوگند رو آروم کنه ، لوازمش رو جمع کنه ، به مادر سوگند ماجرا رو توضیح بده یا حداقل یه جمله ی ساده بگه :

-         خانم محترم ، چرا دعوا کنیم ؟ این چه ربطی به مسافرت ما برای دیدن پدر و مادرم داره؟ این دعوایی که شما میفرمایید با این وضعیت موجود باید حتما شامل کتک کاری هم میبوده ..آخه من آدمی هستم که دست رو زنم بلند کنم؟

ولی ،مهران فرصت نداشت ، فرصت فکر کردن ، فرصت جواب دادن ، فقط میخواست داستان زودتر جمع بشه ، همسایه ها کم کم داشتن میومدن دم پنجره هاشون.. از روی ناچاری به پدر بهت زده ی سوگند نگاه کرد و با استیصال تمام گفت:

-         بابا ! لطفا کمک کنید ، سوگند رو من میبرم داخ....(مامان سوگند پرید وسط حرفش )

-         نه ! خودم دخترم رو میبرم تو خونه !

مهران بلد نبود ! بلد نبود که چطور باید تودهنی زد به آدمها ! یادش نداده بودن ! نگفته بودن باید گربه رو .... ! نگفته بودن بچه جان نباید خم بشی تا همه ازت سواری بگیرن و هرچی دلشون خواست هم بهت بگن ! همیشه بهش گفته بودن : این دایی بزرگتره اس ، حواست رو جمع کن ، خاله اینجاس ،پاهات رو جمع کن ، میخوایم بریم خونه ی مامان بزرگ ، حواست روجمع کن ، این آقا بزرگتره ، اون خانم سنی ازش گذشته ، این کار خوب نیست ، اون کار زشته ، جواب نده ، سرت رو بنداز پایین ! خودت رو جمع کن ! .....سوگند رو داد دست مادرش و شروع کرد به جمع کردن وسایل سوگند از کف کوچه ، بابای سوگند هم کمکش کرد ، آدم خوبی بود ، احترامش رو داشت ، مهربون بود و دوست داشتنی ، مهران دوستش داشت ولی مادر سوگند ؟ جای حرف داشت ! جای فکر داشت ! البته اگر وقت میکرد که فکر کنه به اینکه زندگیش داره کجا میره!

پی نوشت : پدر و مادر آدمهای فوق العاده ای هستن ، در این شکی نیست. از اون پدر و مادرها که کم پیدا میشن ولی یه مسئله ی بزرگ باهاشون همیشه داشتم و دارم . چیزی رو از من میخواستن که هیچوقت بهم نداده بودن ، پدرم به من کلاهبرداری و دزدی یاد نداد هیچوقت ، مادرم هیچوقت بی احترامی به بزرگتر ، جواب دادن کلفت گویی بقیه ، زورگویی و غیره رو یاد نداد ولی انتظار داشت که تمام اینها رو بلد باشم . مادرم ! من از کجا و از کی باید یاد میگرفتم ؟

پی نوشت دوم : نوشتن این خاطرات و یادآوریشون ، اونهم با این جزئیات برام مثل شکنجه اس ، اگر قراره خونده نشه ، یا کسی ازشون چیزی که باید یاد بگیره رو نگیره ، بگید تا حداقل اینهمه عذاب نکشم. همینطوری روزهای گند و گهی رو دارم میگذرونم . حداقل دلم خوشه که اینها باعث میشه که حداقل یه نفر ممکنه این سرنوشت رو پیدا نکنه.

پی نوشت سوم : در جواب دوستی که گفته بود تمام زندگیتون تلخ بوده عایا ؟ (دقیقا با همین ادبیات : عایا ؟) باید بگم خیر ، جاهای خوب و شیرین هم داره ، جاهای فوق العاده استثنایی شیرین هم داره ، مثل آشنایی ام با ساغر و ....پس صبور باشید.

4.

اولین دستمزدش ! چه حس خوبی داشت ! یه بار دیگه چک رو نگاه کرد : مبلغ هم چندان پایین نبود ! حاصل چهار ماه و نیم کارش بود ! کار نیمه وقت ! که بخاطرش مجبور شده بود با خیلی ها بجنگه ! از پدر و مادرش بگیر تا درسهاش که حالا بخاطر سوگند ، جدی تر دنبالشون میکرد و مجبور بود خیلی بیشتر از قبل وقت بذاره. البته شبها . چون روزها یا سرکلاس بود یا دفتر کیوانی در حال کار . سخت بود ولی به حسی که به سوگند داشت میارزید. کمی زیر چشمهاش گود افتاده بود ولی مهم نبود.

کیوانی ازش خداحافظی کرد و رفت . تو این مدت ضمن رفتاری که ازش دیده بود و با تحقیقاتی که کرده بود اینقدر دیگه بهش اطمینان داشت که کلید های دفتر رو بهش بده. کیفش رو برداشت. هنوز چک دستمزدش تو دستش بود. فردا باید میرفت پاسش میکرد. نمی دونست با پولش چیکار باید بکنه. فکر کرد که اصلا برای چی اومده سر کار ؟ برای اینکه بتونه ادعای استقلال کنه. خب ! این پول به اندازه ی حقوق دو سه ماه بابای سوگند بود ! یعنی میتونست اگر بچسبه به کار خودش و سوگند رو اداره کنه؟ شاید میتونست. ولی اینطوری دوست نداشت. میدونست خانواده اش مخالف سوگند هستن. اینو وقتی که داستان سوگند به گوش مادرش رسیده بود و عکس العمل اش رو دیده بود فهمیده بود. البته مادرش به اینهمه بسنده نکرده بود و یه ملاقات زنونه با سوگند و مادرش وخواهر خودش ترتیب دادند که نتیجه ای جز مخالفت نداشت. حالا این جنگ پنهان دو سه ماهی بود که جریان داشت و کار کردن مهران هم جزو ارکان این جنگ محسوب میشد.

نفس عمیقی کشید. میدونست که راه زیادی تا رسیدن به یه زندگی مشترک با سوگند داره. راه زیاد و سخت و پرپیچ و خم. تصمیم گرفت با یه بخشی از این پول برای سوگند یه هدیه ی خوب بخره و مابقی اش رو بریزه تو یه حساب پس انداز تا در زمان لازم ازش استفاده کنه.

برگ چک رو چند تا زد ، مثل کسی که میترسه ازش بدزدن اش یا به ماهیت اش پی ببرن.کیف پولش رو باز کرد تا چک تاخورده رو بذاره توی درز کناری کیف چرم اش، وقتی داشت چک رو بزور توی درز کناری کیف پولش جا میداد ، یه دفعه یه دستمال کاغذی از کنار انگشتهاش لیز خورد و افتاد روی زمین. سریع خم شد و دستمال رو از روی زمین برداشت. بازش کرد ، داخلش یه دستمال دیگه بود. دستمالی که نشون میداد یه روزی سوگند ب**کا**رت داشته ولی حالا دیگه نداره. همش مربوط بود به اون روز لعنتی ! همون روزی که سوگند اومد روی بدنش نشست. اصلا یادش نمیاد که چی شد !!! ولی میدونست که حالا دیگه مسئوله ! در مقابل زندگی این دختر مسئوله..چه تقصیر خودش باشه ، چه تقصیر سوگند !...هروقت خسته میشد ، هرجا کم میآورد ، یه نگاه یواشکی به این دستمال مینداخت. بعد از اون روز چندین و چند بار س**ک*س کرده بودن و خب معلومه دیگه ! کامله کامل بوده ! دستمال رو تا کرد و گذاشت داخل دستمال اول و اون رو هم بدقت تا کرد ، فشار داد و گذاشتش جوف کیف پولش...چک تاخورده هم کنار همون دستمال تاخورده....کامپیوترها رو چک کرد ، پرینتر رو خاموش کرد و پشت سرش چراغها رو...

**

-         حساب به نام خودت باز نکن مهران ! به اسم من باز می کنیم و هر چقدر که درآمد داشتی میریزیم تو اون حساب .

-         چرا به نام خودم باز نکنم سوگند جان ؟

-         آخه تو ولخرجی (؟؟!!!!) میترسم دست بزنی به پولهامون !!

یادش نمیومد که ولخرجی کرده باشه ، بخصوص تو این چند وقت اخیر ، ولی اگر سوگند اینطوری خوشحال میشه ، باشه ! میریزم به یه حساب که به نام خودش باشه.پس گفت:

-         باشه عزیزم ! فردا صبح ساعت 9 بیا بانک صادرات سر فکله و شناسنامه و کپی هاش و مابقی مدارک ات رو هم بیار ، یه حساب باز کن ، منم تا تو کارهاش رو میکنی ، چک رو پاس میکنم و از بانک ملی میام اونجا...

-         باشه! بوس بوس !

برف دوباره داشت شروع میشد ، نمی دونست این چندمین برف امساله ...ولی بازهم ازش لذت میبرد....دونه های برف آروم میرقصیدن ، دنبال کردنشون باعث میشد یکم سرگیجه بگیری.مثل سرگیجه ای که بعضی وقتها فکر کردن به سوگند و کارها و حرفاش باعثش میشد.....

پی نوشت : کوتاه نوشتیم دیگه....ادامه دارد....یعنی زندگی ادامه دارد...اینا که خاطراتن جای خود....